گفته ها و نوشته ها

گفته
ها و نوشته ها

طمع
هاي بيجا

يحيي
بن عمران گويد: از امام صادق (ع)شنيدم كه فرمود:


آدم متكبر و خود پسند نبايد طمع در خوشنامي و ستايش نيكو از ديگران كند.


شخص حيله گر و نيرنگ باز نبايد طمع در فراواني دوستان كند.


نبايد بي ادب در شرافت طمع كند.


و نه بخيل در پيوند خويشاوندي،


و نه مسخره گو در دوستي و رفاقت راستين ديگران،


و نه كم اطلاع از احكام دين در منصب قضاوت،


و نه غيبت كننده در سالم ماندن از تعرض مردم،


و نه حسود در آرامش قلب و آسايش خاطر،


و نه كسي كه به گناه كوچك كيفر مي دهد در آقائي و بزرگي،

10ـ
و هم چنين نبايد كم تجربه اي كه رأي خود را مي پسندد، در رياست و فرمانروائي طمع
بكند.

 

اسراف!

بر
ذوق جوانمردان، طريقت اسراف آن است كه حظّ نفس در آن است و گرچه حبه اي بود يا ذره
اي! به موسي وحي آمد كه: يا موسي! خواهي كه همه آن رود كه مراد تو بود، حظّ نفس
خود درباقي كن و مراد خود فداي مراد ازلي كن. تو بنده اي و بنده را مراد نيست و
حظّ خود ديدن سيرت جوانمردان نيست و از خود باز رستن جز كار صديقان نيست:

تا
با تو توئي ترا به خود ره ندهند

                                         چون بي
تو شدي ز ديده بيرون ننهند

 

يك
پيراهن، دو پيراهن نشود!

تركان
متوكل را كشتند و پسرش معتز به جايش نشست.

مادر
معتز پيراهن خونين متوكل را هر روز به او نشان مي داد و به خونخواهي تحريضش مي
نمود و معتز آن را ناديده مي گرفت هيچ نمي گفت، تا روزي باز آن پيراهن را‌ آورد و
صدا به شيون و گريه بلند كرد. معتز گفت‌: «بس كن كه ترسيم يك پيراهن، دو پيراهن
نمي شود»!

به
چه زباني سكوت!!

پرگوي
خودستائي نزد حكيمي لاف مي زد كه بر سه زبان مسلط است و مي تواند با آن زبانها نطق
كند. حكيم گفت: بفرمائيد كه به چه زباني مي توانيد سكوت كنيد؟!

 

آسايش

ايوب
طبيب مي گويد: آسايش تن در كم خوراكي است و آسايش روح در كم گناهي و آسايش دل در
بي خيالي است و آسايش زبان در كم گوئي.

 

احول
قطب الدين

مولانا
قطب الدين شيرازي از احولي بر سر طعن پرسيد: راست است كه احول يكي را دو مي بيند؟
گفت: راست است به دليل آنكه من مولانا را چهار پاي مي بينم!

 

دل
كه نظر گاه اوست…

سنت
عاشقان چيست؟ برگ عدم ساختن     

 گوهر دل را زتَف، مجمر غم ساختن

زر
چه بود جز صنم، پس نپسدد خدا

دل
كه نظر گاه او است، جاي صنم ساختن

 

ترا
جويم كه درمانم تو داني

اگر
درمان بيمار از طبيب است

مرا
خود رنج و تيمار از طبيب است

مرا
تا باشد اين درد نهائي

ترا
جويم كه درمانم تو داني

اگر
خورشيد روي تو بر آيد

شب
تيمار و رنج من سر آيد

 

خدايا،
جانش را بستان!

درويشي
مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد، حجاج بن يوسف را خبر كردند  بخواندش و گفت: دعاي خيري بر من بكن. گفت: خدايا!
جانش را بستان! گفت: بهر خداي اين چه دعا است؟ گفت: اين دعاي خير است ترا و جمله
مسلمانان را.

اي
زبردست زيردست آزار

گرم
تا كي بماند اين بازار؟

به
چه كار آيدت جهانداري؟

مردنت
به كه مردم آزاري

 

ليطمئن
قلبي!

همسايه
اصمعي از وي چند درهم وام خواست.

اصمعي
از وي گروي طلبيد. همسايه گفت: مگر به من اعتماد نداري؟ اصمعي پاسخ داد: مگر حضرت
ابراهيم به خدا اعتماد نداشت كه عرض كرد: «ليطمئن قلبي»؟ من هم به تو اطمينان دارم
ولي «ليطمئن قلبي»!

 

امنيت
راه

شخصي
سفر مي كرد و كيسه اي پر از پول با خود داشت، در صحرا به خيال آن افتاد كه ممكن
است دزدها براي ربودن كيسه پول او را هم به قتل برسانند، ناچار آن كيسه پول را به
دور انداخت و با اطمينان خاطر و فراغت بال، بي آنكه عجله داشته باشد، راه خود را
گرفت و روانه شد. مسافر ديگري كه همان راه را مي پيمود پول را برداشت و چون به او
رسيد، پرسيد: آيا اين راه امن است؟

گفت:
اگر آن چيزي را كه من بدور انداختم برنداشته باشي، راه امن است و اگر برداشته اي
آماده هر گونه خطري باش.

 

جگر
حسود!

علي
بن عبيد زنجاني مريض بود.

جاحظ
به عبادتش رفت و پرسيد: چه دلت مي خواهد بخوري؟ گفت: جگرحسود و زيان سخن چين و چشم
رقيب!

 

سيلي
نقد!

شخصي
از كوچه اي عبور مي كرد، جواني بدون جهت همين كه به او رسيد، سيلي محكمي به گوش او
نواخت. آن شخص گريبان جوان را گرفت و نزد قاضي برد و قضيه خود را نقل كرد. قاضي
گفت: بايد اين جوان دو درهم جريمه بدهد. جوان گفت: پول همراه ندارم،‌ اجازه بدهيد
از منزل بياورم! قاضي چون صورت ظاهر جوان را آدم خوش لباس و منظمي ديد به او اجازه
داد برود! جوان رفت و تا يك ساعتي برنگشت. آن شخص كه حوصله اش بسر آمده بود، بلند
شد جلو قاضي ايستاد و كشيده محكمي به صورت او نواخت و گفت: ببخشيد، چون من عجله
دارم، شما دو درهم جريمه را براي خود بگيريد!

 

نتيجه
غيبت

شخصي
به ديدن يكي از حكما رفت و از شخص غايبي، غيبت و بدگوئي نمود. مرد حكيم در تمام
مدت سكوت كرد و هيچ نگفت. آن مرد خواست اثرات گفتارش را در حكيم بداند گفت: از
زيارت شما خيلي مسرور شدم. حكيم گفت:‌ ولي من از اين ملاقات، ملول و افسرده شدم
چون سه بدي از اين ديدار به من دست داد:


آن كه خود تو كه نزد من امين و محترم بودي، ديگر آن ارزش و احترام را نداري.


آن كه مرا نسبت به يك دوست قديمي بدبين كردي، چون او را دشمن من قلمداد نمودي.


آنكه آرامش خاطر را از من سلب كردي و مرا از عيادت حق بازداشتي.

 

نانِ
خود خوردن…

دو
برادر يكي خدمت سلطان كردي و ديگر به زور بازو نان خوردي. باري، اين توانگر، درويش
را گفت كه: چرا خدمت نكني تا از مشقت كار كردن برهي؟ گفت: تو چرا كار نكني تا از
مذلت خدمت رهائي يابي كه خردمندان گفته اند: «نان خود خوردن به كه كمر شمشير زرين
به خدمت بستن».

 

شاعر
يا دزد

فرمانرواي
فارس روزي ديد كه اعشي قيس، شاعر معروف عرب چيزي مي خواند. گفت: اين كيست؟ گفتند:
سرود گوي تازي است. گفت: چه مي گويد؟ گفتند: شعري به اين مضمون مي خواند:

همه
شب تا به صبح بيدارم

گر
چه ني عاشقم نه بيمارم

گفت:
اگر نه بيمار است و نه عاشق و باز شبها بيدار مي ماند، پس ناچار دزد است.

 

يك
عالِم و نيم!

عالم
زادده اي درس نمي خواند، گفتند: چرا درس نمي خواني؟ گفت: از درس خواندن و عالِم
شدن بي نيازم، زيرا هم اكنون عالِم و نيم ام! گفتند: چرا؟

گفت:‌
اولاـ‌ شنيده ايد كه گفته اند: «ولد العالِم نصف العالِم»، من هم كه عالِم زاده
ام،‌ پس اين نصف عالِم!

دوم
ـ‌ آن كه گفته اند:‌ « الخطّ نصف العلم» من هم كه خوب مشق كرده ام و خوش نويسم،
اين هم نصف عالم!

سوم
ـ آن كه چون گفته اند: «لا ادري نصف العلم» من هم كه هيچ نمي دانم، پس جمعا اكنون
يك عالم و نيم هستم!!

 

صابون
طمع شوي

ابوعبدالله
فارسي قاضي بلخ بود. دوستش ابو يحيي حمادي نامه اي به او نوشت و گله كرد كه چرا از
محصولات بلخ براي ما هديه نمي فرستي؟ قاضي يك عدل صابون براي او فرستاد و نوشت:‌
اين را فرستادم كه طمعت را بشوئي!

 

شاخ
خواجه نصرالدين!

خواجه
نصرالدين طوسي، در مدت بيست سال كتابي در مدح اهل بيت نوشت. پس آن كتاب را به
بغداد برد كه به نظر خليفه عباسي برساند. خليفه با اين حاجب در ميان شط بغداد
تفرّج مي كرد. محقق طوسي كتاب را نزد خليفه گذاشت و او به اين حاجب داد. اين حاجب
چون ناصبي بود، كتاب را به شط انداخت. سپس از خواجه پرسيد:

ـ
آخوند! اهل كجائي؟

خواجه
گفت: از اهل طوسم!

ابن
حاجب گفت: شاخ تو كجا است؟! (در قديم مثلي بود كه مردم طوس را گاو مي خواندند!)
خواجه به شوخي در جواب گفت: شاخ من در طوس است و آن را همراه نياورده ام،‌ مي روم
و آن را مي آورم!

به
هر حال، خواجه با نهايت ملال خاطر به ديار خود بازگشت و دگرگونيهاي روزگار او را
به وزارت هلاكو خان كشانيد و دست هلاكو را گرفت به بغداد آورد. در آن روز كه
هلاكو، خليفه عباسي را كشت، خواجه شخصي فرستاد تا ابن حاجب را حاضر ساختند. ابن
حاجب آمد پيش روي ايشان بايستد. خواجه در حالي كه اشاره به هلاكو مي كرد به ابن
حاجب گفت:

ـ‌
آن شاخي كه گفتم اين است كه اكنون همراه آورده ام!

 

ادب
سخن گفتن

يكي
از حكماء مي گفت: هرگز كسي به جهل خويش اقرار نكرده است مگر آن كس كه چون ديگري در
سخن باشد، هم چنان ناتمام گفته، سخن آغاز كند.

خداوند
تدبير و فرهنگ و هوش

نگويد
سخن تا نبيند خموش

 

برخي
از خواص عسل


هيچ ميكربي و هيچ گونه قارچي نمي تواند بر عسل رشد و توليد مثل كند.

2ـ‌
عسل هرگز فاسد نمي شود و هيچ گاه ويتامين هاي خود را از دست نمي دهد.


ارزش غذائي عسل 320 تا 330 كالري براي هر صد گرم مي باشد.


مواد و عناصر موجود در عسل عبارتند از:

گلوكزـ
لولزـ ساكارزـ صمغ ـ دكسترين ـ مواد آلبومينوئيد ـ مواد معدني ـ سولفات هاـ‌
انواتين ـ اسيد فورميك و آب.

از
مواد معدني: پتاسيم، آهن، فسفر، يد، منيزيم، سرب، منگنز، آلمينيوم، مس.

ويتامين
ها: آ ـ ب ـ ث ـ د ـ‌كاـ اي و برخي هورمونها.