خاطراتي
از آخرين روزهاي زندگي امام
در
ميزگردي كه خدمتگزاران مباشر و نزديك حضرت امام آقايان: حاج مصطفي كفاش زاده، حاج
عيسي، بهاءالديني،ميريان و سليماني در آن شركت داشتند، بنابراين شد كه آخرين
خاطرات از آخرين روزهاي زندگي پر افتخار رهبر معظم ايران و پيشواي مسلمانان جهان
حضرت امام خميني رضوان الله عليه را براي ملت ايران و امت اسلام بازگو نمايند تا
الگو و سرمشقي براي مردم و تاريخ باشد.
البته
چون امام متعلق به همه امت اسلامي بود، و رهنمودهاي آن بزرگمرد تاريخ معاصر براي
تمام مسلمانان بود، لذا مومنين و متعهدين به اسلام، همه افتخار خدمتگزاري آن
بزرگوار را در حد شنيدن و بكار بستن آن رهنمودها و ارشادات داشتند، ولي بي گمان
يكي از والاترين سعادت ها اين بود كه برخي افتخار خدمتگزاري مستقيم و بدون واسطه
را داشتند و همان گونه بسياري از اوضاع زندگي و طرز معاشرت و جزءجزء حركات و سكنات
پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله براي ملت اسلام حجت و سند است و با توجه به اين
كه مرحوم امام خميني نيز دين جدش را احيا كرد و موبمو سنتهاي حسنه پيامبر عظيم
الشان اسلام صلي الله عليه و آله و ائمه هداه سلام الله عليهم را اجرا نمود و
سرآغاز نقطه عطفي را به وجود آورد كه انشاءالله تا قيام حضرت ولي عصر عجل الله
فرجه ادامه خواهد داشت، بنابراين، يقينا همه ملت اسلام و آزادگان جهان اين توقع را
از ما دارند كه از ذكر هيچ چيز در رابطه با معظم له حتي ريزترين مسائل فروگذار
نباشيم و چه بسا ساده ترين اموري كه براي ما عادي و معمولي بوده و آن قدر جلوه
نداشته است ولي در آينده و تاريخ مورد بررسي و استناد و سرمشق بودن قرار خواهد
گرفت، لذا اين هديه تسلي بخش را به امت پاسدار اسلام تقديم مي كنيم.
در
آغاز سخن، حاج عيسي در حالي كه اشك مي ريخت و بغض گلويش را گرفته بود، شمه اي از
گذشته امام و اهميت دادن آن حضرت به قرآن و ذكر و دعا را بيان كرد و اين كه در
آخرين روزها لحظه اي از ذكر حضرت حق جل شانه غافل نبود و همواره آسايش خود را در
راه خدمت به بندگان خدا كنار گذارده بود و حتي در روزهاي اخير امام يا مشغول قرآن
خواندن و يا مشغول بررسي گزارشات كشور بود، آن گاه چنين گفت: صبح شنبه (آخرين روز)
ديدم حال امام نسبتا خوب است، كنار تخت رفتم، با سختي گوشه چشمش را باز كرد و با
اشاره به من فرمود: «علي (نوه كوچك امام) را بياور كه ببوسمش». و اين آخرين بار
بود كه امام با نوه اش وداع كرد.
آخرين
شبي كه امام در منزل بود و مي خواستند ايشان را به بيمارستان ببرند، من و دكتر
كنار امام ايستاده بوديم. خانم (همسر امام) داشتند مي آمدند، سر پله ها كه رسيده
بودند امام فرمود: «خانم! خداحافظ، شما ديگر زحمت نكشيد» ايشان ظاهرا متوجه نشد،
يكبار ديگر امام فرمود: «خداحافظ، شما نيائيد» و بار سوم در حالي كه دست به سينه
مباركشان گرفته بود، خيلي مودبانه فرمودند: «خداحافظ، خانم!» امام هميشه با احترام
و خيلي مودب با همسرشان صحبت مي كردند، همان طور كه با همه مردم مودب بودند.
سليماني
ـ امام هر وقت كاري را به ما كه افتخار خدمتگزاري آن حضرت را داشتيم، ارجاع مي
فرمود، همواره پوزش مي طلبيد و عذرخواهي مي كرد و جدا سفارش مي فرمود كه: «خودتان
را به زحمت نياندازيد» جمعه شب (يك شب قبل از وفاتشان) در بيمارستان، از ساعت 10
شب تا پنج صبح در خدمتشان بوديم، چند بار از خواب بيدار شدند و آب طلب كردند. آب
ميوه مي آورديم ولي مي گفتند: آب معمولي بدهيد و آب ميوه ميل نمي كردند. و چند بار
نيز از ساعت و وقت مي پرسيدند و مرتب مي گفتند: مواظب باشيد، نكند آفتاب بزند و
نمازم قضا شود! و در ضمن هر وقت كاري برايشان انجام مي داديم، حتي در آن ساعت هاي
آخر عمر، عذرخواهي مي كردند.
ميريان
ـ دو هفته قبل از جراحي امام ـ يك شب ناراحتي قلبي برايشان رخ داده بود، من و دو
نفر از دكترها و دو پرستار خدمت امام رسيديم. فورا آقا را بستري كردند و مشغول
معالجه شدند. همان طور كه آقا استراحت كرده بودند، وقتي فشار خونشان را مي گرفتند،
فرمودند: «هر چيزي پاياني دارد و اين هم پايانش است». من برگشتم گفتم: آقا! اين
حرفها را نزنيد. شما انشاءالله عمر زيادي خواهيد كرد. ما همه نگران شده بوديم ولي
باز هم امام فرمودند: «ديگر آخر كار است». وقتي برگشتيم، آن دو پرستار خيلي گريه
كردند ولي يكي از دكترها براي دلداري آنان شروع به تفسر و تاويل كردن كرد كه لابد
مقصود امام اين است كه ديگر مرض به پايان مي رسد و حالشان خوب خوب مي شود. اين
نخستين باري بود كه امام چنين حرفي مي زدند كه گويا ما را آمادۀ وفاتشان مي كردند.
روزي
هم كه داشتند براي آزمايش به طرف بيمارستان مي رفتند، كنار همين درخت توت (در
منزل) كه رسيدند باز هم اين حرف را تكرار كردند كه : «اين ديگر پايان كار است».
رحيميان
ـ همواره صبح ها كه براي دادن گزارشات كارهاي دفتر خدمتشان مي رسيديم، پس از دادن
گزارشها، چند سوال و جواب پيش مي آمد و سپس ما مشغول كارمان مي شديم و امام هم
مشغول مطالع بولتن هاي خبري و نامه هاي مهم. ولي اين چند روز آخر (قبل از رفتن
امام به بيمارستان) وضعيت امام را متفاوت با كل سال هاي متوالي كه خدمتشان بوديم،
يافتيم.
در
اين دو روز (يك شنبه، دوشنبه) قبل از جراحي امام، ايشان ديگر مطالعه نمي كردند. و
در چهرۀ مباركشان آثار تفكري عميق و تاملي شگرف مشاهده مي شد. من نمي توانم آن
وضعيت چهرۀ امام را ترسيم كنم و هيچ واژه اي نيست كه گوياي حالت امام در آن دو سه
روز باشد، قيافه امام به گونه اي بود كه گويا يك مسافرت طولاني در پيش دارد و
نگران حال خانواده اش و عزيزانش (كه همه ملت هستند) مي باشد.
كفاش
زاده ـ در طول تقريبا چهار پنج سال گذشته، چندين بار امام در اين بيمارستان بستري
شدند و يك بار شايد به مدت يك ماه بستري بودند و ما هيچ موقعي نديديم كه امام طلب
مرگ از خدا بكنند ولي اين بار (بيماري اخير) بنده سه مرتبه از ايشان شنيدم كه خبر
مرگ خود را مي دادند. يك بار موضوعي پيش آمد كه امام فرمود: «خدا به من مرگ بدهد».
ــ
آن موضوع چه بود؟
ــ
امام مي خواستند به دستشوئي بروند و چون توان نداشتند كه خودشان بروند، من و يك
نفر ديگر زير بغل امام را گرفتيم و ايشان را به دستشوئي برديم. ايشان از آن غيرت
والائي كه داشتند، اين امر خيلي برايشان سخت و نگران كننده بود، لذا طلب مرگ از
خدا كردند. من عرض كردم: خدا نكند. خدا ما را مرگ دهد و شما ان شاءالله زنده باشيد
و اين پرچم را به دست امام زمان «عج» بسپاريد. امام فرمود: «نه، حالا ديگر مرگ من
رسيده ان شاءالله، مرگ من رسيده انشاءالله» كه ما خيلي ناراحت و نگران حال امام
شديم. و شايد اين دعاي امام بود كه مورد استجابت قرار گرفت و دعاي 50 ميليون عاشق
دلباخته اش كه براي بهبوديش دعا مي كردند، مستجاب نشد.
رحيميان
ـ معمولا افرادي كه بيمار مي شوند و يا جراحي مي كنند، در اثر درد قبل و بعد از
جراحي، ناله مي كنند، گاهي فرياد مي زنند و يا لااقل اخم مي كنند و ابرو درهم مي
كشند ولي امام با اين كه در اثر بيماري درد هم داشتند و پس از جراحي معمولا درد به
قدري زياد است كه اصلا قابل كنترل نيست؛ با اين حال هر چه دقت كرديم نه اخمي و نه
ناراحتي در چهرۀ امام ديديم و نه ناله و فريادي از آن بزرگوار شنيديم.
بهاءالديني
ـ وقتي كسي از حالت بيهوشي مي خواهد بيرون بيايد، معمولا حال خاصي به او دست مي
دهد، سر درد مي گيرد، و خلاصه حالت نيمه بيهوشي، از خود بيهوشي به مراتب بدتر و
سخت تر است. و قطعا كسي در آن حالت كه حواس درستي ندارد، نمي تواند به فكر چيزي
باشد ولي امام كه همه چيزش استثنائي است، در اين مورد نيز حالي عجيب داشت. هنگامي
كه امام را از اطاق بيهوشي بيرون آوردند، ديدم لب هاي امام تكان مي خورد، به دكتر
گفتم: نگاه كنيد، ظاهرا امام دارند ذكر مي گويند. دكتر گفت: چون دندان ها در دهان
امام نيست، لبها قدرت ندارد، لذا لرزش دارند!! من با دقت از زير ماسك اكسيژن نگاه
كردم، ديدم زبان مبارك امام نيز دارد تكان مي خورد، اين جا بود كه همه يقين
كرديم، امام در آن حالت استثنائي هم از ياد و ذكر خدا غافل نيست.
روز
آخر از ساعت هشت الي 10 صبح، دو سه مورد متوجه شدم كه امام شهادتين را بر لب جاري
مي كردند. من وحشت مي كردم، نزديك مي رفتم، مي ديدم ايشان مشغول خواندن اذان و
اقامه براي نماز است. گويا حتي براي نماز مستحبي هم اذان و اقامه مي گفتند يا اين
كه ذكر ديگري بود كه ما درست متوجه نمي شديم. بعدازظهر با اين كه حالشان به وخامت
گرائيده بود، باز هم لحظه اي از ذكر خدا گفتن و نماز خواندن غفلت نمي كرد. خلاصه
امام چه در ايام معمولي زندگي و چه در ساعت هاي مرض و شدت، هميشه به ياد خدا
بودند.
در
اينجا مطلبي يادم آمد: گاهي كه خدمت امام مي رسيديم، عرض مي كرديم: اگر امكان
دارد ما را نصيحتي بفرمايئد. معمولا امام اين نصيحت را مي كردند: «تا مي توانيد در
جواني هر خدمتي را به مردم بكنيد، هر
عبادتي بكنيد، قدر جواني رابدانيد كه وقتي به سن من برسيد ديگر هيچ كاري نمي
توانيد بكنيد، مثل من كه هيچ كاري نمي توانم بكنم!»
رحيميان
ـ راستي امام با اين همه كار، در اين سن بالا كه لحظه اي از خدمت كردن به خلق خدا
و لحظه اي از عبادت و بندگي خدا غافل نبودند و هم چنان كه در همه چيز صرفه جويي مي
كردند به قدري در عمرشان صرفه جوئي كردند كه مي توان گفت بيش از سه برابر از عمر
خودشان بهره بردند با اين حال مي گويند: من كاري نمي كنم! اين چقدر بزرگواري و
عظمت امام را مي رساند ضمن اين كه مسئوليت را چقدر سنگين و بزرگ مي نماياند.
ميريان
ـ جريان روزهاي آخر عمر امام تا آن جا كه من در جريان بودم بدين شرح بود: وقتي
دكترها آزمايش كردند و جلسه گرفتند و فهميدند كه آقا سرطان معده دارند و بايد فورا
عمل كرد، دكتر عارفي به من گفت: عكس هاي (راديولوژي) معده امام را ببر نزد يكي از
دكترها كه آزمايشگاه مفصل و مجهزي دارد، تا آنها هم آزمايش كنند و خودش آدرس آن
دكتر را به من داد. بنا شد كه اسم امام را در كنار عكس ها پاك كنند تا معلوم نشود
كه مربوط به كيست؟ من عكس ها را برداشتم و به عنوان اين كه عكس هاي پدرم است آنها
را نزد آن دكتر بردم. ايشان نامه اي نوشت به دكتر عارفي، من آن را آوردم ولي باز
هم نكاتي بود كه لازم شد سئوالهايي بكنند، از اين رو من و دكتر پورمقدس با هم نزد
آن دكتر رفتيم و سوال و جواب ها تمام شد. بعدا مسلم شد كه امام سرطان معده دارد.
ساعت هشت شب بود، من و دكتر پورمقدس به گلستان شهداء رفتيم، دكتر سر خود را گذاشت
كنار يكي از نرده ها و بنا كرد هاي هاي گريه كردن و گفت: «خدايا! ما شفاي امام را
به حق اين شهدا از تو مي خواهيم. و معلوم بود دكتر خيلي مايوس و نگران است. اين
جريان مربوط به قبل از جراحي امام بود.
اين
جريان گذشت تا روز شنبه (آخرين روز) ساعت 30/10 صبح بود كه آقا مرتب آب مي خواستند.
يك بار به دكتر گفتيم، دكتر گفت: مقداري آب كمپوت هلو به امام بدهيد. به امام آب
هلو داديم، كمي آشاميدند و بعد استفراغ كردند و هر چه در معده شان بود بيرون آمد.
دكتر گفت: اين ها خيلي بر امام سنگيني مي كرد و خوب شد كه خارج شد. ساعت يك ربع به
11 بود آقا سوال كردند: ساعت چند است؟ عرض كرديم ساعت يك ربع به يازده است. فرمود:
«من مي خواهم وضو بگيرم». عرض كرديم: چون وقت زيادي به ظهر مانده است شما يك ساعت
استراحت كنيد. فرمود: «پس به آقاي انصاري بگوئيد 20 دقيقه به 12 بيايد كه من مي
خواهم وضو بگيرم». به آقاي انصاري خبر داديم و در همان ساعت خدمت امام رسيديم و
امام وضو گرفتند. فرمودند: «مي خواهم نماز بخوانم». آقاي انصاري گفت: آقا مي
خواهند نماز نافله بخوانند و فعلا نيازي به مهر نيست. در هر صورت امام پس از نافله
و خواندن نماز ظهر و عصر هم چنان به نماز خواندن (با اذان و اقامه) و ذكر گفتن
ادامه دادند و تقريبا ساعت 2 بود كه افراد خانواده را طلبيدند و با آنها صحبت
كردند، سپس حاج احمدآقا خدمت امام رسيد. و از ساعت 5/2 به بعد ديگر صداي ذكر
خواندن امام نمي آمد ولي لبها هم چنان حركت مي كردند.
ساعت
3 و چند دقيقه بود و در حالي كه امام داشتند ذكر مي خواندند، يك مرتبه فشار خون
پائين آمد و خيلي سقوط كرد تا اين كه امام سكته كردند. دكترها مشغول كار شدند تا
اين كه در ساعت 4 بعدازظهر كه فشار خون قدري بالا رفت و همه خوشحال شده بودند.
ساعت
هفت شب بود تقريبا كه امام لحظه اي چشم ها را باز كردند. ساعت هفت و نيم بود كه
حاج احمدآقا آمدند و گفتند: آقا وقت نماز است. و امام هيچ سخني نمي گفتند، يك بار
ديگر آقاي انصاري، آمدند و همين حرف را تكرار كردند ولي جوابي از امام شنيده نشد،
زيرا لوله تنفس در گلويشان بود. از ساعت نه شب بود كه فشار خون مرتب پائين مي آمد
تا ساعت 25/10 دقيقه كه امام از دنيا رفتند.
كفاش
زاده ـ چند روزي قبل از جراحي (روز جمعه) در قم بودم كه ساعت يك بعدازظهر دكتر
عارفي زنگ زد و گفت: شما به تهران بيائيد. من متوجه شدم كه قضيه مربوط به بيماري
امام است، بدون اينكه به غذايم ادامه دهم، فورا بلند شدم و راه افتادم و تا ساعت
30/3 بود تقريبا كه خود را رساندم. بنا شد برخي از كارهاي مقدماتي را به سرعت
انجام بدهيم. دكترها مشغول آزمايش هاي مختلف شدند. روز يك شنبه پس از مشورت و جلسه
دكترها تصميم به جراحي گرفتند. صبح روز دوشنبه آندوسكوپي كردند و آزمايش هاي ديگر
تا روز سه شنبه كه امام را جراحي كردند.
شبي
كه صحبش مي خواستند امام را جراحي كنند، ساعت 10 بود كه به علت ضعف شديد امام، سرم
خون به امام وصل كردند. خدمتشان بوديم تا ساعت 11 كه استراحت كردند و خوابيدند.
موقع نماز شب رفتم و امام را بيدار كردم. تشريف بردند وضو گرفتند و بعداً آن نماز
شب مفصل را به جاي آوردند كه مردم، تنها يك پنجم آن را از تلويزيون مشاهده كردند.
اين اولين شبي بود كه امام نماز شب مي خواندند و چراغ اطاق روشن بود. و همين روشن
بودن چراغ اطاق بود كه بحمدالله ما توانستيم مخفيانه فيلمي از امام تهيه كنيم كه
ملت عزيز ما هم لحظاتي از راز و نياز امام با خدايش را مشاهده كنند.
پس
از جراحي، حال امام در نوسان بود، گاهي خوب مي شد و گاهي نگران كننده بود تا روز
جمعه كه امام را آوردند در حياط بيمارستان و پس از آن ديگر حال امام خوب نشد. و از
ساعت هشت صبح روز شنبه بود كه حال امام رو به وخامت گذاشت و مرتب مي فرمود: «احساس
حرارت در قلبم مي كنم» و لذا من كيف آب گرم را پر از آب سرد كردم و روي قلب امام
گذاشتم. امام فرمود: «حالا خوب شد» بعد عرض كدم: آب ميل داريد؟ گفتند: آري! فورا
رفتم آب كمپوت آوردم و عرض كردم: دكترها اين را تجويز كرده اند، امام در سه جرعه
تناول كردند و بعدا گفتند: ديگر نمي توانم بخورم.
تقريبا
ساعت هفت شب بود كه دكتر طباطبايي آمد و گفت: آقا دارند به حال مي آيند و بيدار مي
شوند. تا چنين گفت كه من گفتم: خدايا! هر چه اموال دارم، همه را در راه تو مي دهم
كه امام عزيزمان شفا يابند.
ساعت
10 دقيقه به هشت بود كه آقا را به اطاق سيسيو آوردند. من بغل گوش امام عرض كردم:
آقا وقت نماز است، آقاي انصاري بيايد كه وضو بگيريد؟ آقا يك اشاره اي با ابرو
كردند. دكتر الياسي گفت: آقا همه حرف ها را مي شنوند ولي نمي توانند جواب بدهند.
اين جا بود كه ديدم امام با انگشت دست راست اشاره مي كنند و تصور ما اين بود كه
دارند نماز مي خوانند.
حدود
ساعت 10 و 20 دقيقه بود كه بدترين خاطره رخ داد و دكترها گفتند: فشار امام به صفر
رسيد. حاج احمدآقا آمدند و لحظاتي با امام بودند و اشك مي ريختند. بقيه فاميل
آمدند و همه گريه مي كردند. از درو ديوار ناله بلند بود و بدترين لحظات زندگيمان
را مي گذرانديم. در هر صورت بنا شد امام را غسل بدهيم و كفن كنيم. امام را روي دوش
گرفتيم و آمديم به همان خانه كوچك و متواضعي كه محل ملاقات امام با شخصيت ها و
مردم بود و براي دستبوسي امام به آنجا مي آمدند. امام را در ان خانه كوچك روي يك
تخت معمولي براي شستشو گذاشتيم. در مراسم غسل امام آقايان توسلي، امام جماراني،
حاج احمدآقا نيز شركت داشتند. امام را غسل داديم و پس از آن من محاسن مباركش را
شانه زدم.
يك
بار ديگر هم توانستيم پس از وفات امام، در جماران خدمتشان برسيم و آن وقتي بود كه
جنازه مقدسش را براي دفن به بهشت زهرا بردند ولي در اثر كثرت جمعيت، نتوانستند دفن
كنند و لذا امام را برگرداندند به جماران. بنده و آقاي ميريان و حاج عيسي و آقاي
توسلي و آقاي صدوقي و آقاي صانعي و آقاي جماراني در آنجا بوديم. دوباره كفن امام
را كه پاره پاره شده بود، تجديد كرديم و يك كفن ديگر به امام پوشانديم و من
توانستم يك بار ديگر محاسن امام را شانه بزنم و بوسه بر آن محاسن مبارك بزنم.