وفات ابوطالب و خديجه

بخش سوم

درس هائی از
تاريخ تحليلی اسلام

وفات ابوطالب
و خديجه

قسمت بيست و
چهارم

حجة الاسلام
و المسلمين رسول محلاتی

يك تذكر

در پايان اين
بحث تذكر اين مطلب نيز مناسب است كه در پاره ای از نقل ها مانند روايتی كه ابن شهر
آشوب از كتاب « المعرفة » ابن مندة نقل می كند اينگونه آمده است كه : « توفيت
خديجة بمكة من قبل ان تفرض الصلاة علی الموتی ».[1]

يعنی خديجه
در مكه از دنيا رفت پيش از آنكه نماز مردگان واجب شده باشد…

و روی اين
نقل ممكن است بگويد :

در گفتار ابن
كثير هم ممكن است تصحيف يا سقطی رخ داده و جمله « علی الموتی » افتاده باشد و
منظور همين نماز مردگان باشد…

ولی صرف نظر
از اصل مطلب كه بايد در جای خود درباره̾ صحت و سقم آن بحث شود كه آيا نماز ميت چه
زمانی فرض شد و آيا جدای از ساير نمازها فرض شده…

در ذيل همين
روايت ابن شهر آشوب كه از كتاب مزبور نقل می كند مطلبی هست كه بر خلاف مشهور و
بلكه نقل متواتر اهل تاريخ است و باز هم موجب ضعف اين روايت می شود، زيرا به دنبال
عبارت فوق كه ذكر شد چنين است كه می گويد :

« و سمّی ذلك
العام عام الحزن، و لبث بعد هما بمكّة ثلاثة اشهر، فأمر اصحابه بالهجرة الی الحبشه
فخرج جماعة من اصحابه بأهاليهم، و ذلك بعد خمس من نبوّته… ».

يعنی و آن
سال سال اندوه ناميده شد و رسول خدا پس از مرگ آن دو ( يعنی خديجه و ابوطالب ) سه
ماه در مكه ماند سپس به ياران خود دستور هجرت به حبشه را داد و گروهی از يارانش به
همراه خانواده های خود بدانجا هجرت كردند، و همه̾ اين ماجرا پنج سال پس از بعثت آن
حضرت بود…

كه همانگونه
كه ميدانيد اين مطلب بر خلاف همه̾ نقل ها است كه هجرت به حبشه و مرگ ابوطالب  و خديجه همگی در سال های هفتم و دهم بوده و با
اين عبارت سازگار نيست…

باری بهتر آن
است كه اين بحث را به همين جا خاتمه داده و به بحث ديگری بپردازيم و آن ماجرای سفر
رسول خدا به طائف است كه ما در آغاز اصل ماجرا را از روی كتاب های تاريخی نقل می
كنيم و سپس به تذكراتی كه لازم است می‌ پردازيم :

سفر طائف

از روی هم
رفته̾ تواريخ چنين بر‌ می آيد كه پس از فوت ابوطالب و از دست دادن آن حامی و پناه
بزرگ، رسول خدا صلی الله عليه و آله در صدد برآمد تا در مقابل مشركين حامی و پناه
تازه ای پيدا كند و در سايه̾ حمايت او به دعوت آسمانی‌ خويش ادامه دهد، از اين رو
در موسم حج و ايام زيارتی ديگر به نزد قبائلی كه به مكه می آمدند می رفت و ضمن
دعوت آنها به اسلام از آنها می خواست او را در پناه حمايت خويش گيرند تابهتر
بتواند رسالت خويش را تبليغ كند و از آن جمله به ايشان می فرمود : من شما را مجبور
به چيزی نمی كنم، هركه خواهد از روی‌ ميل و رغبت دعوتم را بپذيرد و گرنه من كسی را
مجبور نمی كنم، من از شما می خواهم مرا از نقشه ای كه دشمنان برای قتل من كشيده
اند محافظت كنيد تا تبليغ رسالت پروردگار خود را بنمايم و بالاخره هر چه خدا می
خواهد نسبت به من و پيروانم انجام دهد.

ابولهب نيز
كه همه جا مراقب بود تا پيغمبر خدا با قبائل عرب تماس نگيرد و از پيشرفت اسلام
جلوگيری می كرد به دنبال آن حضرت می آمد و می گفت : اين برادر زاده̾ من دروغگو است
سخنش را نپذيرد، و برخی هم مانند قبيله̾ بنی حنيفه آن حضرت را به تندی از خود
راندند.

رسول خدا صلی
الله عليه و آله در اين ميان به فكر قبيله̾ ثقيف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها
كه در طائف سكونت داشتند استمداد كند و به همين منظور با يكی دو نفر از نزديكان
خود چون علی عليه السلام و زيد بن حارثة و يا چنانچه برخی گفته اند : تنها در يكی
از شب های آخر ماه شوال سال دهم بعثت [2]
به سوی طائف حركت كرد [3]
و در آنجا به نزد سه نفر كه بزرگ ثقيف و هر سه برادر و فرزندان عمر و بن عمير
بودند رفت، نام يكی‌ عبد يا ليل و آن ديگری مسعود و سومی حبيب بود.

پيغمبر خدا
هدف خود  را از رفتن به طائف شرح داد  و اذيّت و آزاری را كه از قوم خود ديده بود به
آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پيشرفت هدفش ياری كنند، امّا
آنها تقاضايش را نپذيرفته و هركدام سخنی گفتند يكی از آنها گفت : من پرده̾ كعبه را
دريده باشم اگر خدا تو را به پيغمبری فرستاده باشد !

ديگری گفت :
خدا نمی توانست كس ديگری را جز تو به پيامبری بفرستد ! سومی ـ كه قدری مؤدّب تر
بود گفت : به خدا من هرگز با تو گفتگو نمی كنم زيرا اگر تو چنان چه ميگوئی فرستاده
از جانب خدا هستی و در اين ادّعا كه می كنی راست می گوئی پس بزرگتر از آنی كه من
با تو گفتگو كنم، و اگر دروغ می گوئی و بر خدا دروغ می بندی پس شايستگی آن را
نداری كه با تو سخن بگويم.

رسول خدا صلی
الله عليه و آله مأيوسانه از نزد آنها برخاست ـ و به نقل ابن هشام ـ هنگام بيرون
رفتن از آنها درخواست كرد كه گفتگوی آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از
سخنانی كه ميان ايشان ردّ و بدل شده بود آگاه نسازند، و اين بدان جهت بود كه نمی‌
خواست سخنان عبد يا ليل و برادرانش 
گوشزد  مردم طائف و موجب گستاخی
آنان نسبت بدان حضرت گردد، و شايد هم نمی خواست گفتار آنها به گوش بزرگان قريش در
مكّه برسد و موجب شماتت آنها شود.

 

 

امّا آنها
درخواست پيغمبر خدا را ناديده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند، و بالاتر
آنكه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاء آن حضرت كردند، و همين سبب شد تا چون
رسول خدا صلی الله عليه و آله خواست از ميان شهر عبور كند از دو طرف او را احاطه
كرده و زبان به دشنام و استهزاء بگشايند و بلكه پس از چند روز توقّف، روزی بر آن
حضرت حمله كرده سنگ بر پاهای مباركش زدند و بدين وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر
بيرون كردند.

رسول خدا صلی
الله عليه و آله به هر ترتيبی بود از دست آن فرومايگان خود را نجات داده از شهر
بيرون آمد، و در سايه̾ ديواری از باغ های خارج شهر آرميد تا قدری از خستگی رهائی
يابد و خون پاهای خود را پاك كند، و در آن حال رو به درگاه محبوب واقعی و پناه گاه
هميشگی خود ـ يعنی خدای بزرگ ـ كرده و شكوه حال بدو برد، و با ذكر او دل خويش را
آرامش بخشيد و از آن جمله گفت :

« اللّهم
اليك اشكو ضعف قوّتی، و قلّة حيلتی و هوانی علی النّاس يا أرحم الرّاحمين، انت ربّ
المستضعفين و انت ربّی، إلی من تكلنی، الی بعيد يتهجّمنی، ام الی عدو ملّكته امری،
ان لم يكن بك علیّ غضب فلا ابالی ولكن عافيتك هي اوسع لی، اعوذ بنور وجهك الّذی
اشرقت له الظلمات و صلح عليه امر الدّنيا و الآخرة من ان تنزل بی غضبك او يحلّ
علیّ سخطك، لك العتبی حتّی ترضی ولا حول ولا قوّة الّا بك ».

ـ‌ پروردگارا
من شكوه̾ ناتوانی و بی پناهی خود و استهزاء مردم را نسبت به خويش به درگاه تو می
آورم ای مهربان ترين مهربان ها ! تو خدای ناتوانان و پروردگار منی، مرا در اين حال
بدست كه می سپاری ؟ بدست بيگانگانی كه با ترشروئی مرا برانند يا دشمنی كه سرنوشت
مرا بدو سپرده ای !

خداوندا !
اگر تو بر من خشمناك نباشی بكی ندارم ولی عافيت تو بر من فراختر و گواراتر است.

من بنور ذاتت
كه همه̾ تاريكی‌ ها را روشن كرده و كار دنيا و آخرت را اصلاح می كند پناه می برم
از اينكه خشم تو بر من فرود آيد يا سخط و غضب بر من فرو ريزد، ملامت ( يا باز
خواست ) حق تو است تا آنگاه كه خوشنود شوی و نيرو و قدرتی جز بدست تو نيست.

ديوار باغی
كه آن حضرت بدان تكيه زده و به راز و نياز با خدای مشغول بود، تاكستانی بود متعلق
به عتبه و شيبه دو تن از بزرگان مكه كه خود در آن جا بودند، و چون از ماجرا مطلع
شدند به حال آن بزگوار ترحّم كرده و به غلامی كه در باغ داشتند و نامش « عدّاس » و
به كيش مسيحيّت ميزيست دستور دادند خوشه̾ انگوری بچيند و برای آن حضرت ببرد.

عدّاس طبق
دستور آن دو خوشه̾ انگوری چيده و در ظرفی نهاد و برای رسول خدا صلی الله عليه و‌آله
آورد، عداس ديد چون رسول خدا صلی‌ الله عليه و‌ آله خواست دست به طرف انگور دراز
كند و خواست دانه ای از آن بكند و تناول نمايد « بسم الله » گفت و نام خدا را بر
زبان جاری كرد، عدّاس با تعجّب گفت : اين جمله كه تو گفتی در ميان مردم اين سرزمين
معمول نيست، رسول خدا پرسيد :

ـ تو اهل
كدام شهر هستی و آئين تو چيست ؟

عدّاس ـ من
مسيحی مذهب و اهل نينوی هستم !

رسول خدا صلی
الله عليه و آله ـ از شهر همان مردان شايسته ـ يعنی ـ‌ يونس بن متی ؟

عدّاس ـ يونس
بن متی را از كجا می شناسی ؟

فرمود ـ او
برادر من و پيغمبر خدا بود و من نيز پيغمبر و فرستاده̾ خدايم.

عدّاس كه اين
سخن را شنيد پيش آمده سر آن حضرت را بوسيد و سپس روی پاهای خون آلود وی افتاد.

عتبه و شيبه
كه ناظر اين جريان بودند به يكديگر گفتند : اين مرد غلام ما را از راه بدر برد !

و چون عدّاس
به نزد آن دو برگشت از او پرسيدند : چرا سر و دست و پای اين مرد را بوسيدی ؟

گفت : كاری‌
برای من بهتر از اين كار نبود، زيرا اين مرد از چيزهائی خبر داد كه جز پيغمبران
كسی از آن چيزها خبر ندارد !

عتبه و شيبه
بدو گفتند :

ولی مواظب
باش اين مرد تو را از دين و آئينی كه داری بيرون نبرد كه آئين تو بهتر از دين او
است.

ضمنا مدت
توقف آن حضرت را در طائف، برخی ده روز و برخی يك ماه ذكر كرده اند [4].

بازگشت رسول
خدا صلی‌ الله عليه و‌ آله

طبرسی (ره )
از علی بن ابراهيم نقل كرده هنگامی كه رسول خدا صلی الله عليه وآله از طائف بازگشت
و به نزديكی مكه رسيد چون به حال عمره بود و می خواست طواف و سعی‌ انجام دهد درصدد
برآمد تا در پناه يكی‌ از بزرگان مكه درآيد و با خيالی آسوده از دشمنان اعمال عمره
را انجام دهد، از اين رو مردی از قريش را كه در خفاء مسلمان شده بود ديدار كرده
فرمود : به نزد اخنس بن شريق برو و بدو بگو : محمد از تو می خواهد او را در پناه
خود در آوری تا اعمال عمره̾ خود را انجام دهد !

مرد قرشی به
نزد اخنس آمد و پيغام را رسانيد و او در جواب گفت : من از قريش نيستم بلكه جزء هم
پيمانان آنها هستم و ترس آن را دارم كه اگر اين كار را بكنم آنها مراعات پناه مرا
نكنند و عملی از آنها سر زند كه برای هميشه موجب ننگ و عار من گردد.

مرد قرشی
بازگشت و سخن او را بحضرت گفت، پيغمبر به او فرمود : نزد سهيل بن عمرو برو و همين
سخن را به او بگو، و چون مرد قرشی پيغام را رسانيد سهيل نپذيرفت و برای بار سوم
رسول خدا صلی الله عليه و آله او را به نزد مطعم بن عدی فرستاد و مطعم حاضر شد كه
آن حضرت را در پناه خود گيرد تا طواف و سعی و عمره را انجام دهد، و بدين ترتيب
رسول خدا صلی الله عليه و‌ آله وارد مكه شد و برای طواف به مسجد الحرام آمد.

ابوجهل كه آن
حضرت را ديد فرياد زد : ای گروه قريش اين محمد است كه اكنون تنها است و پشتيبانش
نيز از دنيا رفته اكنون شما دانيد با او !

طعيمة بن عدی
پيش رفته گفت : حرف نزن كه مطعم بن عدی او را پناه داده !

ابوجهل
بيتابانه نزد مطعم آمد و گفت : از دين بيرون رفته ای يا فقط پناهندگی او را
پذيرفته ای ؟ مطعم گفت : از دين خارج نشده ام ولی او را پناه داده ام، ابوجهل گفت
: ما هم به پناه تو احترام می گذاريم، و از آن سو رسول خدا صلی الله عليه و آله
چون طواف و سعی را انجام داد نزد مطعم آمده و ضمن اظهار تشكّر فرمود : پناه خود را
پس بگير ! مطعم گفت : چه می‌شود اگر از اين پس نيز در پناه من باشی ؟ فرمود دوست
ندارم بيش از يك روز در پناه مشركی بسر برم، مطعم نيز جريان را به قريش اطلاع داده
و اعلان كرد : محمد از پناه من خارج شد.

داستان ايمان
جنّيان

برخی از سيره
نويسان چون ابن هشام در سيره و ابن اثير در كامل و طبری در تاريخ خود [5] 

ماجرای ايمان
جنيّان به رسول خدا را كه در سوره̾ احقاف و سوره̾ جن در قرآن كريم ذكر شده مربوط
به همين سفر دانسته و گفته اند :

هنگامی كه
رسول خدا (ص) از طائف باز می گشت به جائی رسيد به نام « نخلة‌» [6]
در آنجا در دل شب به نماز ايستاد، و در آن حال چند تن از جنّيان عبورشان بدانجا
افتاد، و قرآنی‌ را كه رسول خدا (ص) می‌ خواند شنيدند و پس از استماع آيات قرآنی
ايمان آورده و به نزد قوم خود بازگشته و آنها را به اسلام و ايمان به رسول خدا (ص)
دعوت نمودند…

متن آياتی كه
در سوره̾ مباركه̾ احقاف است اينگونه است :

« و اذ صرفنا
اليك نفرا من الجنّ يسمعون القرآن فلمّا حضروه قالوا انصتوا فلمّا قضی ولّوا الی
قومهم منذرين، قالوا يا قومنا انّا سمعنا كتابا انزل من بعد موسی مصدّقا لما بين
يديه يهدی الی الحقّ و الی طريق مستقيم، يا قومنا اجيبوا داعی الله و آمنوا به
يغفرلكم من ذنوبكم و يجركم من عذاب اليم، و من لا يجب داعی الله فليس بمعجز في
الارض و ليس له من  دونه اولياء اولئك في
ضلال مبين » [7].

يعنی ـ و چون
تنی چند از جنّيان را سوی تو آورديم كه قرآن را بشنوند و چون نزد او حاضر شدند به
يكديگر گفتند : گوش فرا دهيد، و چون به پايان رسيد آنها به نزد قوم خود در حاليكه
بيم دهندگانی بودند بازگشتند، و بدان ها گفتند : ای قوم ما،‌ما كتابی را استماع
كرديم كه پس از موسی نازل شده وتصديق كننده̾ كتاب های پيش از آن است و به حق و راه
راست هدايت می كند، ای‌ قوم ما دعوت گر خدا را اجابت كنيد و بدو ايمان آوريد، تا
گناهان شما را بيامرزد و از عذاب دردناك شما را برهاند، و كسی كه پاسخ دعوت گر خدا
را ندهد در روی زمين فرار نتواند كرد. و جز خدا دوستدار و پشتيبانی ندارد كه آنها
در گمراهی آشكار هستند.

و در آغاز
سوره̾ مباركه جنّ اين گونه است :

«… قل اوحی
الیّ انّه استمع نفر من الجنّ فقالوا انّا سمعنا قرانا عجبا، يهدی الی الرّشد
فآمنّا به ولن نشرك بربّنا أحد… ».

تا به آخر
آياتی كه در آن سوره̾ مباركه درباره̾ جنّيان ذكر شده…

امّا بيشتر
مفسران برای اين آيات و ماجرای ايمان جنّيان شأن نزول ديگری ذكر كرده و آن را
مربوط به سفر رسول خدا (ص) به همراه جمعی از اصحاب به بازار « عكاظ » دانسته اند،
و به همين مضمون رواياتی هم در صحيح مسلم و بخاری آمده است.

و در حديث
ديگری كه در تفسير مجمع البيان آمده از علقمه بن قيس روايت كرده كه گويد : به
عبدالله بن مسعود گفتم : چه كسی از شما در داستان شب جنّ همراه رسول خدا (ص) بوديد
؟

وی گفت : كسی
از ما با آن حضرت نبود، سپس داستان را اين گونه بيان كرده گفت :

شبی آن حضرت
را نيافتم و مفقود گرديد، و ما نگران شده فكر كرديم دشمنان او را ربوده و يا از
ترس آن ها گريخته و به همين منظور به جستجوی آن حضرت به درّه های مكّه رفتيم و
ناگهان ديديم كه از طرف « حراء‌ « می آيد، عرض كرديم :

ای رسول خدا
كجا بودی كه ما نگران شديم و شب را در ناراحتی و نگرانی بسر برديم ؟

حضرت فرمود :

« انّه اتانی
داعی الجنّ فذهبت اقرئهم القرآن ».

دعوت كننده̾
جنّيان نزد من آمد و من رفتم تا قرآن را برايشان بخوانم… !

عبدالله بن
مسعود گويد : سپس آن حضرت ما را به همراه خود برد و جای آن ها و جائی را كه آتش در
آن افروخته بودند بما نشان داد، ولی قبل از آن كسی از ما همراه آن حضرت نرفته بود [8].

و در پاره ای
از روايات و تفاسير نام و عدد آنها را نيز ذكر كرده و گفته اند : آن ها هفت نفر
بودند، و در روايت ديگری آمده كه ايشان از قبيله̾ « بنی‌شيصبان » بودند كه شماره
شان از جنّيان ديگر بيشتر و عموما لشكر شيطان از همان ها است [9].

و به هر صورت
در اين روايات نامی‌ سفر طائف و برخورد آن حضرت با جنّيان در آن سفر ذكر نشده و
برخی آن را مربوط به سالهای نخست بعثت دانسته و برخی از سيره نويسان و تحليل گران
احتمال تعدّد آن را داده و گفته اند ممكن است : ماجرای ايمان جنّيان به رسول خدا
(ص) و قرائت قرآن بر ايشان چند بار اتفاق افتاده باشد [10]
و الله العالم.

 



1-     
مناقب ـ ج 1 ـ
ص 150.