گفته ها و نوشته ها
وصل تو… خوش است
راه تو به هر قدم كه پويند خوش است
وصل تو به هر سبب كه جويند خوش است
روی تو به هر ديده كه بينند نكوست
نام تو به هر زبان كه گويند خوش است « ابو سعيد
ابوالخير »
كرا میجوئی؟ !
گاه از غم او دست زجان میشوئی
گه قصه او به درد دل میگوئی
سر گشته چرا گرد جهان میپوئی
كو از تو برون نيست،كرا میجوئی « مولوی »
برتر و بدتر
امير المؤمنين عليه السلام میفرمايد:
ای مردم:
1ـ هيچ شرافتی بالاتر از اسلام نيست.
2ـ و هيچ كرامت و بزرگواری برتر از تقوی نيست.
3ـ و هيچ پناهگاهی،امن تر از پارسائی نيست.
4 ـ و هيچ شفاعت كننده ای رستگارتر از توبه
نيست.
5 ـ و هيچ گنجی سودمندتر از دانش و علم نيست.
6 ـ و هيچ عزّتی بالاتر از بردباری و صبر
نيست.
7ـ و هيچ حسب و نسبی، بهتر از ادب نيست.
8 ـ و هيچ مشقّتی بدتر از خشم و غضب نيست.
9 ـ و هيچ جمال و زيبائی بيشتر از عقل و خرد
نيست.
10 ـ و هيچ بدی و شرّی، بدتر از دروغ نيست.
11 ـ و هيچ حافظ و نگهبانی، نگهدارنده تر از
سكوت نيست.
12 ـ و هيچ لباسی زيباتر از عافيت و تندرستی
نيست.
13 ـ و هيچ غائبی نزديكتر از مرگ نيست.
راستی و رستگاری
يكی از حكمرانان روزی تصميم گرفت،شخصاً
به زندان رفته از نزديك وضع زندان را ببيند و از آنها سئوالاتی كرده بيگناهان را
آزاد كند. پس سرگذشت آنها و حرفه آنها را از خودشان جويا شد و بنديان همه خود را
بی گناه معرفی كردند ! يكی سوگند ها خورد كه او را بی گناه گرفته اند، ديگری
از بی تقصيری خود سخن ها گفت، و ديگری بر خوبی خود دلايل بی شماری آورد و
تنها در آن جماعت، يك نفر به گناهان خود اعتراف كرد و تقصيرات خود را باز شمرد و
از آنها اظهار پشيمانی و ندامت كرد.
حكمران گفت: اين طور كه معلوم است،همه اين
اشخاص،به كلی بیگناه و بی تقصيرند و از صالحان و نيكان اند !! و فقط اين يك
نفر، خود به بدی و بزهكاری خود اعتراف دارد و صلاح نيست كه با وجود يك نفر، ديگران
نيز با همنشينی وی فاسد شوند ! و رئيس زندان را خواسته دستور داد فوراً اين نفر
گناهكار را از آنها جدا نموده و او را آزاد نمايد.
ريا كار گرسنه !
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام
بنشستند كمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نماز ايستادند بيش از آن خواند
كه عادت او بود تا ظنّ صلاحيت در حق او زيادت كند.
چون به منزل خويش بازگشت،سفره خواست تا غذا
تناول كند. پسری صاحب فراست داشت گفت: ای پدر ! مگر در مجلس سلطان طعام نخوردی؟
گفت: در نظر ايشان چيزی نخوردم كه به كار آيد !
پسر گفت: پس نماز هم قضا كن كه چيزی نخواندی
كه بكار آيد !
ناصر خسرو و پينه دوز
در زمانی كه حكيم ناصر خسرو علوی را تكفير
كرده بودند و در همه جا طرفداران او را مضروب و مقتول میكردند، روزی ناصر خسرو،
وارد شهری شد و نزد پينه دوزی رفته كفش خود را به او داد تا درز شكافته اش را
بدوزد ولی ناگهان غوغا و هياهوئی از دور برخاست و پينه دوز هم كارش را رها كرده
به طرف جمعيت دويد و پس از چند دقيقه بازگشت، در حالی كه درفش پينه دوزيش آلوده
به خون بود. ناصرخسرو پرسيد: چه خبر بود كه درفش تو هم خونی شده است؟
پينه دوز جواب داد: چيز مهمی نبود؛ مردم يكی
از پيروان ناصر خسرو علوی را به دست آورده كشتند،من هم برای اينكه از اين ثواب
محروم نمانم،درفشم را به پهلوی آن ملعون فرو بردم، تا خون آلوده شود !!
ناصر خسرو اين را شنيد،دست دراز كرده كفش خود
را برداشت و خواست برود. پينه دوز گفت: كجا میروی؟ ديگر كاری ندارم الآن بريت
میدوزم.
ناصر خسرو پاسخ داد: نه ! نه ! در شهری كه
گند نام ناصر خسرو به دماغ رسد،ما را مجال تنفس نيست !
خواص طبی مشهور پرتقال
1 ـ كرم كش است. 2 ـ تب بر است. 3 ـ خلط آور
است. 4 ـ ادرار آور است و مجرای كليه به مثانه را شستشو و پاك میكند. 5 ـ ملين
است و يبوست را از بين میبرد. 6 ـ التيام دهندۀ زخم است. 7 ـ ترشحات معده را زياد
كرده و آن را تقويت میكند. 8 ـ پيوره را از بين برده و دندانها را قوی میسازد.
9 ـ مغز و سيستم اعصاب را نيرومند میسازد. 10 ـ خون كثيف و غليظ را رقيق كرده و
فضولات آن را دفع میكند. 11 ـ خون، بافته ها، چربيها، تشكيل استخوان بندی، استخوانها،
ناخوها، موها، و دندانها را با سلولهای آن تجديد میكند. 12 ـ ضد سرفه و نزله
های برونشيتی است. 13 ـ باد شكن است. 14 ـ سنگ و شن كليه ها را از بين میبرد.
15 ـ فعاليت شديد عضلات را آرام كرده و بافته های بدن را تقويت میكند. 16 ـ ضد
تورم و ضد استفراغ است. 17 ـ آثار سمی دواهای شيميائی را از بين میبرد. 18 ـ
ضد ديابت و ضد بيماری اسكوربوت است. 19 ـ ضد گريپ،ضد تيفوس و ضد راشيتيسم است.
20 ـ اعمال هضم غذا را در دستگاه هاضمه،سريع و آسان می سازد.
اندر طلبت…
اندر طلبت گر چه به سر میپويم
رخساره به خوناب جگر میشويم
چون در نگرم تو بامنی، من غلطم
سر رشته خود جای دگر میجويم « اوحد الدين كرمانی »
من بودم كه بی قرارت كردم
گفتم:دل و جان در سر كارت كردم
هر چيز كه داشتم نثارت كردم
گفتا:تو كه باشی كه كنی يا نكنی
كان من بودم كه بی قرارت كردم « عطار نيشابوری »
از دين خدا خارج میشوند
زنی را نزد حجاج آوردند كه قبيله او سر كشی
كرده بودند گفت: ای زن ! آيه ای مناسب بخوان تا ترا ببخشم:« اذا جاء نصرالله
والفتح ورأيت الناس يخرجون من دين الله افواجاً «
يعنی چون بايد نصرت و فتح خدای،میبينی
مردمان را كه بيرون میروند از دين خدای !!
حجاج گفت: وای بر تو، درست بخوان، آيه میگويد:«
يدخلون في دين الله افواجاً « ـ يعنی مردمان فوج فوج به دين خدا در میآيند.
زن گفت: مردمان در آمدند به دين خدای و تو
ايشان را بيرون كردی ! » دخلوا وانت تخرجهم ».
وصف نعمت
نعمت اين جهان چون روشنائی برق است بی دوام
و ثبات و با اين همه، مانند آب شور، هر چند بيش خورده شود، تشنگی غالب تر گردد،
و چون خمرۀ شهد مسموم است؛ كه چشيدن آن كام خوش كند و ليكن عاقبت به هلاكت كشد، و
چون خوابی نيكو كه ديده آيد، بی شك دل بگشايد اما پس از بيداری،به جز حسرت و
تأسف نباشد و آدمی در كسب آن، چون كرم پيله است؛ هر چند بيش تند، بند سخت تر گردد
و خلاصی متعذّر تر شود.
معجزۀ استخاره
روزی كتاب قواعدی گم شده بود و صاحب آن كه
يكی از طلاب بود، بسيار از اين پيش آمد ناراحت و نگران بود، در عالم خويش به
قرآن مجيد تفأل زد، آيه شريفه « و اذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت » آمد،بلا
درنگ دامن شيخ ابراهيم نامی را كه به اطاق مدرسه رفت و آمد داشت، گرفت و كتاب «
قواعد » را از او مطالبه نمود و از پريدن رنگ و تپيدن دل او روشن شد كه از قضا
اتهام بجا بوده است. كتاب را مسترد داشت و سوگند ياد كرد كه قصدی نداشته است، فقط
میخواسته مطالعه دقيق بكند !
جوانی و پيری
افلاطون گويد:
« كسی كه در جوانی به شهوات و لذات گذراند،
در پيری به جهت ضعف بدن، ناراحت و از لذتها بی نصيب خواهد بود. اما جوانی كه در
ايام شباب و حداثت عمر، به افكار نيك و بواعث كمال گرايد، ـ هر چند برای او آسان
نيست ـ ليكن در ايام پيری، آسوده و متلذذّ خواهد بود. پس برای شب پيری، در
روز جوانی چراغی بايد تهيه كرد ».
سكوت اولاتر
در مجلس معاويه، يكی از بزرگان، خاموش بود
و هيچ نمیگفت: معاويه گفت چرا سخن نمیگوئی؟ آن مرد فاضل گفت: چه گويم، اگر
راست گويم از تو بترسم و اگر دروغ گويم از خدا بترسم، پس در اين مقام، سكوت
اولاتر.
پوست پلنگ
يكی از حكما، فرمانروای جوانی را ديد كه
پوست پلنگی بر زين اسب خود انداخته و با كمال تبختر راه میپيمايد و خودی می
نمايد.
حكيم گفت: اين پوستی را كه بر پشت پلنگ
نگذاشتند، بر زين اسب تو چگونه خواهند گذاشت؟!
دعای عابد !
مرد به ظاهر عابدی، مقداری گندم به آسياب
برد تا آرد كند. آسيابان گفت: امروز وقت ندارم برو فردا بيا. عابد گفت: من مرد
با خدا و زاهدم، اگر گندم مرا آرد نكنی و دلم بشكند، دعا خواهم كرد تا خدا
آسيابت را خداب كند !
آسيابان گفت: اگر راست می گويی دعا كن
تا خدا گندمت را آرد كند كه محتاج من نباشی !