گفته ها و نوشته ها

گفته ها و
نوشته ها

… از کعبه
در بتخانه شو!

عشق فتوی می
دهد کز کعبه در بتخانه شود یار دعوی می کند کز عاشقی دیوانه شو

عشق زحمت
برنتابد، کاشنای خلوت است    چون تو با عشق
آشنائی از همه بیگانه شو

گربه کویش
باریابی، مرغ غم را دانه باش       گر وصال
دوست خواهی، شمع را پروانه شو

تا مگر روزی
حدیثت بگذرد در پیش او             چون
نظامی در زبان هر کسی افسانه شو

«نظامی»

کی از خدا
بترسیم؟

حضرت امیر
علیه السلام آثار ترس را در چهره ی شخصی دید، به او فرمود: تو را چه شده است؟ عرض
کرد: من از خدای می ترسم. حضرت فرمود: ای بنده ی خدا! از گناهانت بترس و از عدل
خدا بر تو در برابر ستمهائی که بر بندگانش روا می داری. خدای را اطاعت کن در آنچه
بر تو واجب کرده است، و نافرمانیش مکن در آنچه صلاح حال تو در آن است، و پس از آن
دیگر از خدا مترس زیرا به تحقیق، خداوند بر کسی ستم نمی کند و هرگز عذاب نمی کند
او را بیش از آن اندازه که خود سزاوار عذاب است، مگر اینکه از سوء عاقبت و فرجام
بد ترس داشته باشی که در حال تو تغییر و تبدیلی پیش آید، پس اگر خواستی که خداوند
تو را از سوء عاقبت نیز در امان دارد (و عاقبتت را ختم به خیر نماید) پس باید
بدانی که هرچه خیر و نیکی که می کنی، از فضل خداوند و در اثر توفیق اوست که به تو
داده است و هر بدی که از تو سرمی زند، پس در اثر مهلت و فرصتی است که خداوند به تو
داده و در اثر حلم و عفو و بخشش او درباره ی تو است.

ارزش حکمت

معتصم، خلیفه
غاصب عباسی بر اهالی بصره خشم گرفت و لشکر کشید و خواست که آن شهر را غارت کند.
مشایخ بصره بیرون شدند و به سیصد هزار دینار، آزادی بصره را خواستند، خلیفه رضایت
نداد. در بصره عالمی بود مشهور به نام عبدالرزاق صنعانی و او که از ندما و جلسای
هارون بود و با معتصم دوستی و رفاقتی صمیمی داشت، یقین کرد که شفاعت او مقبول
افتد، نزد معتصم رفت و شفاعت کرد ولی باز هم مورد قبول واقع نشد. برخاست که
برگردد، جوانی بود از جمله مریدان آن عالم، رو به معتصم کرده گفت: ای امیر! عفو کن
که اگر پشیمان شوی که چرا عقوبت نکردم، توانی تلافی کنی و اگر عقوبت کنی و بعد از
آن پشیمان شوی که چرا عفو نکردم، تدارک آن دست ندهد؛ چون گفته اند: چهار چیز باز
نگردد: سخن گفته، تیرانداخته، غم گذشته و قضاء رفته. این سخن در دل چون سنگ معتصم
اثر کرد که گفتاری بود عظیم با دانش و آن جوان را خلعت داد و اهل بصره را عفو کرد.

از ترس کفش

شخصی هنگام عبور
از شبستان مسجد، چشمش به مردی افتاد که خیلی با عجله نماز می خواند و طمانینه نماز
را مراعات نمی کرد. در غضب شد و با نعلین خود، محکم به سر او کوفت و گفت: نماز خصم
تو شود، این چه نمازی است که بجا می آوری؟ زود باش نماز خود را با طمانینه اعاده
کن. آن مرد با آهستگی نماز را اعاده کرد آن شخص بعد از تمام شدن نماز گفت: حال
خودت بگو، این نماز بهتر بود یا نماز اول؟ آن مرد گفت: نماز اول! آن شخص گفت: چرا؟
گفت: چون نماز اول از ترس خدا بود و نماز دوم از ترس کفش شما!

خار کشیدن به
که منّت دو نان کشیدن

پیرمردی را
شنیدم با پشته خاری سنگین، سبک رفتی و همی گفتی:

بپاس نعمت
آزادگی و عزت نفس                          
چه شکرها به خداوند مهربان دارم

اگرچه در نظر
خلق چون زمین پستم                     
ولی زفخر و شرف سر بر آسمان دارم

جوانی
ناآزموده را سخنان پیر به گوش رسیده گفت: ای پیرمرد! از ذلت و پستی، بزرگی کجا
زاید و از خارکشی، عزت کی پدید آید؟! پیرمرد جواب داد: مگر نمی دانی بار           خار کشیدن به که بار منّت دو نان!

به جای منّت
مخلوق بار محنت خویش            نمی کشد
زچه؟ آنرا که کار بارکشی است

برای عزت
دنیا، زمردمان خواری                     نمیبرم که بسی خوارتر زخارکشی
است

نگرانی برای
چیست؟

ارسطا طالیس
حکیم گوید:

کسی که می
داند در این عالم، کون و فساد دنباله ی یکدیگرند، از هیچ فاجعه ای محزون نمی گردد،
زیرا می داند وقوع حوادث حتمی است و همه کس از چاره گری عاجزند.

همنشینهای بهلول

روزی بهلول
را در گورستان دیدند که روی قبری نشسته با مردگان از گذشته صحبت می کند. گفتند: تو
زنده ای، چرا با مردگان معاشر شده ای؟ جواب داد: با کسانی مجالست می نمایم که تا
با ایشانم، مرا از غفلت و غرور باز می دارند و چون از ایشان دور شوم، مطمئنم که
غیبتم نمی نمایند.

تاثیر سخن
بیگانه

یکی از عرفا
می گفت: سبب توبه ی من این بود که وقتی به عزم تجارت، به زمین ترکستان افتادم و در
آن وقت جوان بودم و از تجارت روزگار بهره ای نداشتم. روزی به   بتخانه ای رفته، یکی از خادمان بت را دیدم که
جامه های ارغوانی پوشیده، خدمت بت می کرد. گفتم: ترا خداوندی هست قادر و بینا و
دانا و توانا؛ او را عبادت کن که از این   
صنم ها، خیر و شرّی متصوّر نیست. گفت: اگر آنچه را می گوئی راست است، پس او
قادر است که در شهر تو روزی ترا بدهد، چرا از خراسان به طلب روزی به ترکستان آمده
ای؟ عارف گوید: از سخن آن بیگانه، در آشنائی بر من گشوده شد و توبه کردم و به
خراسان برگشتم.

جَمال و
جِمال

هنگامی که
«جامی» در سفر حجاز به بغداد رسید، پیر جَمال عراقی با جمعی از مریدان به دیدارش
آمد و پوشش او و مریدان از سر تا پای، همه از پشم شتر بود! چون چشم پیر جمال به
جامی افتاد گفت: جَمال الهی دیدیم. جامی گفت: ما نیز جِمال الهی دیدیم! یعنی شتران
خدای را.

معالجه با
سبزیها و میوه های خام

در سال 1897
دکتر بیرشربننر کلینیکی در زوریخ سویس تاسیس کرد که در آنجا بیماران، منحصراً با
رژیم خامخواری از سبزیها و میوه ها معالجه می شدند. او عقیده داشت که علم طب در
زمان او به عوارض بیماری بیش از خود بیماری توجه کرده و راه غلطی را می پیماید و
حال آنکه این عوارض در اثر ضعف عمومی مزاج، پیدا شده است و باید راه را درست
پیمود، تا به شفای بیمار توفیق یافت. دکتر بیرشربننر برای معالجه ی بیماران، توجهی
به رفع عوارض نداشت بلکه دستگاه بدن بیمار را با رژیم غذائی میوه و سبزیهای خام،
از سموم حاصله تخلیه می کرد و در این راستا نتایج درخشانی بدست آورد و هزاران
بیمار که در مقابل معالجات کلاسیک (در بیمارستان ها) مقاومت کرده بودند، با معالجه
مخصوص دکتر شربننر بکلی شفا یافتند. آزمایشهای دقیقی که بر روی این بیماران به عمل
آمد ثابت کرد که نه تنها این بیماران با پیروی از رژیم غذائی میوه و سبزی، کم خون
نشده اند بلکه گلبولهای خونی آنها زیاد شده اند و سرشار از هموگلوبین گردیده است.
پس آیا بهتر نیست بجای استفاده از آن همه دواها و داروهای شیمیائی که هزاران عوارض
بد دیگر را وارد بدن ضعیف ما می کند، از این نعمتهای گرانقدر الهی استفاده کرده و
بیماریهای خود را با میوه ها و سبزیهای خام معالجه کنیم و با آتش بر روی این مائده
های آسمانی،    ویتامین های آن را که حافظ و نگهبان بدن ما
هستند، نسوزانیم و از بین نبریم؟

از ترس گربه!

شخصی کلنگی
داشت، هر شب آن را داخل اطاق می گذاشت و در را می بست شبی زنش به او ایراد گرفت که
چرا کلنگ را به داخل اطاق می آورد؟ آن شخص گفت:           می ترسم آن را گربه ببرد! زن گفت: مگر
ممکن است که گربه، کلنگ را ببرد؟ آن مرد گفت: گربه، موش بی قابلیت را که دیناری هم
نمی ارزد، می برد و می خورد، چگونه ممکن است کلنگ را که چند تومان می ارزد نبرد؟!

انبارداری
بزرگان!!

متنعم زاده
ای، خرقه ای به درویشی بخشید. طاغیان خبر این واقعه به سمع پدرش رسانیدند. پدر با
پسر در این باب عتاب آغاز کرد. پسر گفت: در کتاب خواندم که هر که بزرگی خواهد،
باید هرچه دارد ایثار کند. من بدان هوس این خرقه را ایثار کردم. پدر گفت: ای ابله!
آن کلمه را غلط خوانده ای چون ایثار نیست بلکه انبار است و بزرگان روزگار     گفته
اند: «هر که بزرگی خواهد باید هر چه دارد انبار کند تا بدان عزیز شود، مگر          نمی بینی که انبارداران، بزرگان قوم
محسوب می شوند و مورد احترام قرار می گیرند؟! پس عزت در انبارداری است نه در
ایثار!!!

قرض تا قیامت

زندیقی با
موحّدی گفت: ترا عقیده آن است که مردم بعد از مردن زنده خواهند شد؟ موحّد گفت:
بلی! زندیق گفت: پس تو اکنون صد اشرفی به من قرض ده که بعد از رجعت تو را هزار
اشرفی می دهم. موحّد گفت: «می دهم به شرط آنکه ضامن دهی که در رجعت به شکل سگ و یا
گراز به محشر وارد نشوی!».

گرگ هم
نباشد!

در ابتدای صدارت
مرحوم میرزاتقی خان امیرکبیر، روزی خانلرمیرزا احتشام الدوله، عموی ناصرالدین شاه
که والی بروجرد و لرستان بود، به تهران به دیدن او آمد. امیر از او پرسید:
خانلرمیرزا! وضع بروجرد و لرستان، چطور است؟ گفت: قربان بقدری امن و عدالت برقرار
است که گرگ و برّه با هم آب می خورند. امیر با خشم به او گفت: «شاهزاده! من        می خواهم که ولایت آنچنان امن و آسوده
باشد که گرگی نباشد تا از خیال و ترس او، بره نیاساید و پیوسته در اضطراب سرکند».
خانلرمیرزا سر بزیر افکند و دیگر چیزی نگفت.