داستان سفر رسول خدا «ص» به طائف

درسهائی از
تاریخ تحلیلی اسلام

داستان سفر
رسول خدا «ص» به طائف

و اما چند
تذکر در مورد این داستان:

در این
داستان بنحوی که خواندید و آن خلاصه و مجموعه ای از روایات وارده در این باره بود
مواردی دیده می شود که برای انسان حالت تردیدی در صحت قسمتهائی از این داستان
ایجاد می کند که از آن جمله است:

1- «عدّاس»
که نامش در این داستان آمده، بگونه ای که نقل کرده اند، به نظر می رسد که تا به آن
روز رسول خدا (ص) را دیدار نکرده بود. و اطلاعی از بعثت و نبوت آن بزرگوار نداشته.
و چیزی در این باره نشنیده بود… و اساساً چنین استفاده می شود که وی ساکن طائف
بوده و سالها در آنجا می زیسته و از اوضاع مکه و آنچه در آن شهر            می گذشته بی اطلاع بوده…

در صورتی که
در روایات دیگری مانند روایت کازرونی در کتاب «المنتقی» و روایت ابن کثیر و دیگران
آمده که در آغاز بعثت و نزول وحی هنگامی که رسول خدا (ص) از غار حرا به خانه آمد و
جریان نبوت و دیدار با جبرئیل را برای خدیجه شرح داد، خدیجه آن حضرت را در خانه
گذارده و به نزد «عدّاس» راهب آمد و دنباله روایت و متن آن این گونه است:

«واتت
عدّاساً الراهب وکان شیخاً قد وقع حاجباه علی عینیه من الکِبَر فقالت: یا عدّاس
اخبرنی عن جبرئیل علیه السلام ما هو؟ فقال: قدّوس قدّوس وخَرّ ساجداً، وقال:
ماذُکِر جبرئیل فی بلدةٍ لایُذکرالله فیها ولایُعبد قالت: اخبرنی عنه؟ قال: لا
والله لااُخبرک حتّی تُخبرنی مِن این عرفت اِسمَ جبرئیل؟ قالت: لی علیک عهدالله
ومیثاقه بالکتمان؟ قال: نعم، قالت: اخبَرَنی به محمّدبن عبدالله انّه اتاه! قال
عدّاس: ذلک الناموس الاکبر الّذی کان یاتی موسی و عیسی علیهم السلام بالوحی
والرسالة، والله لئن کان نزل جبرئیل علی هذه الارض لقد نزل الیها خیر عظیم، ولکن
یا خدیجة انّ الشیطان ربّما عرض للعبد فاراه اُموراً، فخذی کتابی هذا فانطلقی به
الی صاحبک فان کان مجنوناً فانّه سیذهب عنه، وان کان من امرالله فلن یضرّه! ثمّ
انطلقت بالکتاب معها، فلماّ دخلت منزلها اذا هی برسول الله صلی الله علیه و آله مع
جبرئیل علیه السلام قاعد یقروه هذه الآیات.

«ن وَالْقَلَمِ
وَمَا يَسْطُرُونَ (١)مَا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ (٢)وَإِنَّ لَكَ لأجْرًا
غَيْرَ مَمْنُونٍ (٣)وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (٤)فَسَتُبْصِرُ وَيُبْصِرُونَ
(٥)بِأَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ (٦)» ای الضالّ، او المجنون فلمّا سمعت خدیجة قراءته
اهتزّت فرحاً، ثمّ رآه صلی الله علیه و آله عدّاس فقال: اکشف لی عن ظهرک! فکشف
فاذا خاتم النبوّة یلوح بین کِتفیه، فلمّا نظر عدّاس الیه خَرَّ ساجداً یقول:
قدّوس قدّوس، انت والله النبیّ الّذی بَشَربک موسی و عیسی علیهما السلام اما والله
یا خدیجة لیظهرّن له امر عظیم، ونبا کبیر،فوالله یا محمّد ان عشتُ حَتّی تومر
بالدعاء لاضربنّ بین یدیک بالسیف، هل اُُمرت بشیءٍ بعد؟ قال: لا، قال: ستومر ثمّ
تومر ثمّ تکذب ثمّ یخرجک قومک والله ینصرک و ملائکته»1.

یعنی خدیجه
از نزد آن حضرت بیامد بنزد «عدّاس راهب» و او پیرمردی بود که از شدّت پیری ابروانش
بر روی چشمانش افتاده بود، خدیجه بدو گفت:

– ای عدّاس
به من بگو جبرئیل کیست؟ عدّاس (که نام جبرئیل را شنید) گفت: پاک است! پاک و منزه!
و سپس به حالت سجده بر خاک افتاده و پاسخ داد: نام جبرئیل در آن آبادی که نام خدا
در آنجا نیست و پرستش نمی شود برده نخواهد شد! خدیجه گفت: برایم بازگو که او کیست؟

عدّاس گفت:
نه به خدا نخواهم گفت تا به من بگوئی از کجا نام جبرئیل را شناخته ای؟ خدیجه گفت:
پیمان خدائی و تعهدی الهی با من می کنی که آن را پوشیده و پنهان داری؟ گفت: آری،
در این وقت خدیجه فرمود:

– محمدبن
عبدالله (ص) به من خبر داد که جبرئیل نزدش آمده. عدّاس گفت: این همان ناموس اکبری
است که به نزد موسی و عیسی علیهما السلام می آمد و وحی و رسالت را بر آنها آورد. و
به خدا سوگند اگر جبرئیل در این سرزمین فرود آید خیر بزرگی را بر اینجا آورده. ولی
ای خدیجه بدانکه شیطان گاهی بر بنده ی خدا درآید و چیزهائی بر او بنمایاند، اکنون
این نامه مرا بگیر و بنزد او ببر پس اگر دیوانه شده با این نامه از نزدش برود و
دیوانگیش برطرف گردد و اگر از جانب خدا باشد به او زیان نرساند.

خدیجه نامه
را گرفت و چون به نزد رسول خدا (ص) آمد جبرئیل را در کنار آن حضرت نشسته دید و
مشاهده کرد که آیات سوره ی قلم را بر آن حضرت می خواند… «ن والقلم»… تا آیه ی
… «بایّکم المفتون»… خدیجه که آن منظره را دید از خوشحالی به وجد آمد… و پس
از این ماجرا نیز خود عدّاس رسول خدا (ص) را دیدار کرد و از آن حضرت خواست تا پشت خود
را (جای مهر نبوّت) به او نشان دهد، چون نشان داد و مُهر نبوّت را که در میان دو
کتف آن حضرت مشاهده کرد که می درخشد به سجده افتاد و گفت: «قدّوس، قدّوس» توئی به
خدا سوگند همان پیغمبری که موسی و عیسی بدان مژده   داده اند.

به خدا سوگند
ای خدیجه بطور حتم از وی داستانی بزرگ و خبری عظیم پدید خواهد آمد، و به خدا سوگند
ای محمد! اگر من زنده بمانم تا وقتی که مامور به دعوت گردی در راه یاری تو شمشیر
خواهم زد، آیا مامور به چیزی شده ای؟ فرمود: نه.

عدّاس گفت:
بهمین زودی مامور خواهی شد و هم چنان دوباره مامور شوی و تو را تکذیب کنند و قوم
تو بیرونت کنند، ولی خدا و فرشتگانش تو را یاری خواهند کرد.

که از این
روایت معلوم می شود:

اولاً- عدّاس
قبل از آن از نبوت آن حضرت اطلاع داشته و باخبر بوده…

و ثانیاً-
ظاهر می شود که وی در مکه سکونت داشته، نه در طائف…

و ثالثاً-
آزاد بوده نه غلام و زرخرید…

و رابعاً- در
سنینی بوده که تا هنگام سفر رسول خدا (ص) به طائف یا از دنیا رفته بوده و اگر هم
زنده بوده از نظر جسمی در وضعی نبوده که بتواند خدمتکاری و یا باغبانی عتبة و شیبة
را بکند.

و تنها
احتمالی که می تواند این اشکالات را برطرف سازد آن است که بگوئیم آنها دو نفر بوده
اند، و آن عدّاسی که رسول خدا (ص) را در طائف دیدار کرده و به آن حضرت ایمان آورده
غیر از عدّاسی بوده که در آغاز نبوت در مکه بوده و این سخنان را به خدیجه             و رسول خدا (ص) گفته است…

و اگر این
احتمال قوتی پیدا کند می تواند به قول آقایان وجه جمعی میان این روایات باشد…

ولی با توجه
به چند روایت که ابن کثیر در سیرةالنبویه خود از سعیدبن مسیب و سلیمان بن طرخان
تیمی نقل کرده این احتمال نیز از بین می رود و اشکال قوی تر می گردد، زیرا متن
روایتی که وی از سعیدبن مسیب در داستان وحی و تلاش خدیجه برای شناختن جبرئیل ذکر
می کند اینگونه است:

«… ثم
انطلقت من مکانها فاتت غلاماً لعتبة بن ربیعة بن عبدشمس، نصرانیاً من اهل نینوی
یقال له عدّاس، فقال له: یا عدّاس اذکرک بالله الّا مااخبرتنی: هل عندک علم من
جبرئیل؟ فقال: قدوس، قدوس…» تا به آخر روایت2 که نظیر همان روایتی
است که ما با ترجمه اش از کازرونی نقل کردیم.

ابن کثیر پس
از این بلافاصله روایت دیگری از ابن عساکر بسندش از سلیمان بن طرخان تیمی روایت می
کند که در آن نیز پس از داستان نزول وحی بر رسول خدا (ص) و رفتن نزد خدیجه و نقل
ماجرا و آمدن خدیجه نزد ورقه و راهبی دیگر گوید:

«ثمّ اتت
عبداً لعتبة بن ربیعة یقال له عدّاس فسالته فاخبرها بمثل ما اخیرها…»3.

و بدین ترتیب
برای اهل فن روشن است که جائی برای احتمال مذکور باقی نمی ماند و رفع شبهه نمی
شود…

جز اینکه
بگوئیم اصل آن روایات -یعنی روایاتی که در مورد آمدن خدیجه به نزد ورقه و راهب
نصرانی و عدّاس و دیگران رسیده- مخدوش است و پایه ای از اعتبار و صحت ندارد، بشرحی
که در داستان وحی در مقالات گذشته مشروحاً بیان داشتیم4. والله اعلم.

گذشته از
اینکه روایاتی که دلالت دارد بر اینکه خدیجه به نزد «ورقة بن نوفل» رفت و گفتگوئی
که از وی با «ورقه» نقل شده در بسیاری از آنها مثل روایت طبری با این روایات از
نظر جملات و مضمون خیلی با همدیگر شباهت دارند که از این نظر نیز احتمال اتحاد
آنها می رود… و بهر صورت روایات مغشوش و درهم ریخته ای به نظر می رسند.

و آخرین
مطلبی که موجب تردید در این روایت می شود اینکه ظاهر روایت آن است که رسول خدا (ص)
هدیه ی عتبه و شیبه را قبول کرد، در صورتی که این مطلب نیز برخلاف سیره ی آن حضرت
است که حاضر نبود به هیچ نحوی از مشرکین حقی بر گردن او بیاید و زیر بار منت احدی
از مشرکین قرار گیرد، و هدیه یا چیزی از آنها بپذیرد.

2- در مورد
اینکه رسول خدا (ص) در مراجعت از طائف از ترس آنکه مورد اهانت یا سوء قصد و خطر
جانی قرار گیرد ناچار شد به نزد اخنس بن شریق و سهیل بن عمرو و بالاخره مطعم بن
عدی بفرستد و از آنها درخواست کند تا او را در پناه خود قرار دهند، و در پناه آنها
به مکه درآید -چنانچه مورخین نقل کرده اند- برخی تردید کرده و احتمال جعل آنرا
داده اند… که ما ذیلاً اصل خبر را نقل کرده و سپس ضمن بیان چند مطلب تذکراتی درباره
ی آن خواهیم داد:

و اصل این
خبر به گونه ای که طبری و دیگران نقل کرده اند این گونه است که چون     رسول خدا (ص) در مراجعت از سفر طائف به
نزدیکیهای مکه رسید از مردی بنام «اریقط» خواست تا بنزد اخنس بن شریق برود و از او
بخواهد تا آن حضرت را در پناه خود قرار داده که بتواند وارد شهر مکه شود و به دور
از آزار مشرکین طواف خود را انجام داده و زندگی کند، ولی اخنس بن شریق در پاسخ
گفت:

«انَّ حلیف قریش لایجیر علی صمیمها».    

یعنی- حلیف و هم پیمان قریش نمی تواند کسی را که از خود
قریش است در پناه خود گیرد. سپس رسول خدا همان مرد (و یا دیگری) را به نزد سهیل بن
عمرو فرستاد و از او خواست تا آن حضرت را در پناه گیرد و سهیل بن عمرو نیز پاسخ
داد:

«انّ بنی عامربن لوی لاتجیر علی بنی کعب بن لوی».

یعنی من که از بنی عامر بن لوی هستم نمی توانم کسی را که
از بنی کعب بن لوی است در پناه خود گیرم. و رسول خدا (ص) بناچار کسی را به نزد
مطعم بن عدی فرستاد و همین درخواست را از او کرد و او به آن حضرت پناه داد و رسول
خدا (ص) در پناه او به مکه درآمد و شب را در نزد او بیتوته کرد، و چون صبح شد از
خانه ی مطعم بیرون آمد و مطعم بن عدی و پسران ششگانه و یا هفتگانه ی او نیز در
حالی که شمشیر خود را حمائل کرده (و مسلح شده) بودند به همراه آن حضرت خارج شده و
به مسجد الحرام آمدند، آنگاه مطعم به رسول خدا گفت: طواف کن.

و خود و فرزندانش نیز اطراف محل طواف را با شمشیرهای خود
پوشانده بودند.

ابوسفیان که چنان دید پیش مطعم آمده گفت:

– آیا پناهش داده ای یا پیرو او گشته ای؟

گفت: نه، بلکه پناه داده ام.

ابوسفیان گفت: در این صورت ما پناه تو را محترم می شماریم!

در این وقت مطعم با ابوسفیان نشستند تا هنگامی که رسول خدا
(ص) طواف را تمام کرد و به خانه رفتند.

و در برخی از روایات بجای «ابوسفیان» ابوجهل ذکر شده که
همان گفتگو را با مطعم      بن عدی انجام
داده است و در روایت ابن کثیر این روایت دنباله ای دارد بدین گونه که راوی می
گوید:

«… فمکث ایّاماً ثم اُذِن له فی الهجرة».

یعنی- چند روزی که از این ماجرا گذشت، خدای تعالی اجازه ی
هجرت (به مدینه) را به او داد. و چون رسول خدا (ص) به مدینه هجرت فرمود پس از اندک
زمانی مطعم بن عدی از دنیا رفت و حسان بن ثابت گفت: من برای او مرثیه خواهم گفت، و
قصیده ای در مرثیه ی او سرود.

و ابن کثیر پس از نقل ابیاتی از آن قصیده گوید:

– و به همین خاطر بود که رسول خدا درباره ی اسیران جنگ بدر
فرمود:

«لوکان مطعم بن عدی حیّاً ثم سئلنی فی هؤلاء النتنی
لوهبتهم له».

یعنی- اگر مطعم بن عدی در این روز زنده بود و از من آزادی
ابن خبیثان (بدبو) را درخواست می کرد به خاطر او آنها را آزاد می کردم!5.

و اینک چند تذکر:

تذکر 1- درباره ی نام «اریقط» که در این حدیث آمده این
حقیر تا جائی که فرصت و وقت اجازه می داد در کتب تراجم مراجعه کردم ولی اثری از
این نام ندیدم و احتمال تصحیف هم دادم ولی بازهم بجائی نرسیدم، و در پاره ای از
روایات نامی از کسی ذکر نشده و تنها نوشته اند رسول خدا (ص) مردی، و یا کسی را به
نزد اخنس بن شریق و دیگران فرستاد…

و اما «اخنس بن شریق»، او مردی است در قبیله ی ثقیف و از
هم پیمانان و خلفاء بنی زهره، و از اشراف قوم خود و صاحب نفوذ و قدرت در میان آنها
بود، و به گفته ی برخی از اهل تفسیر، آیات سوره ی قلم که خدا فرموده: «وَلا تُطِع
کُلّ حَلاّفٍ مَهین، هَمّازٍ مَشّاءٍ بِنَمیم…» درباره ی او نازل گشته، چون نسبت
به رسول خدا (ص) جسارت و مخالفت     می
کرد… و ما داستانی از وی در مورد تاثیر روانی قرآن در وی با ابوسفیان و ابوجهل
پیش از این نقل کردیم که خواندنی و جالب است…

و انشاءالله تعالی پس از این نیز در جای خود خواهیم خواند،
که در جنگ بدر وی مانع شد از اینکه بنی زهره در آن جنگ شرکت کنند، چون قبیله ی
مزبور از وی اطاعت کرده و حرف شنوی داشتند… و برخی گفته اند: از همین جهت نیز او
را «اخنس» گفتند، چون «خَنَس» در لغت به معنای کناره گیری کردن و غیبت از حضور در
جمع مردم است6.

و «سهیل بن عمروبن عبد شمس» نیز مرد زبان آور و سخنوری
بود، که پیوسته از      رسول خدا مذمّت
کرده و بدگوئی می نمود و در میان قریش مقام و منزلتی داشت، و به شرحی که در جای
خود ذکر خواهد شد در جنگ بدر اسیر شد، و برخی خواستند زبان او را قطع کنند که رسول
خدا (ص) مانع اینکار شده و فرمود: امید است در آینده جبران کند… و فرزندی داشت
به نام «عبدالله» که جزء جوانان مکه مسلمان شده بود ولی پدرش او را می آزرد، و پس
از هجرت رسول خدا (ص) به مدینه نیز نتوانست جزء مهاجرین به مدینه بیاید تا در جنگ
بدر که به همراه پدرش به بدر آمد و در آنجا از فرصت استفاده نمود و فرار کرد و خود
را بلشگریان اسلام و رسول خدا (ص) رسانید. و داستان سهیل بن عمرو در ماجرای صلح
حدیبیة و تنظیم صلح نامه مشهور است… و بالاخره پس از فتح مکه مسلمان شد و همان گونه
که رسول خدا (ص) خبر داده بود با سخنرانیهائی که به نفع رسول خدا (ص) و به طرفداری
از آن حضرت انجام می داد جبران گذشته ی خود را نمود. و اما مطعم بن عدی او فرزند
نوفل بن عبدمناف است که در جدّ اعلای خود نسبش با رسول خدا (ص) به یک نفر می رسند،
و او در میان سران قریش دشمنی کمتری نسبت به آن حضرت ابراز می کرد و بلکه در برخی
از جاها به نفع آن بزرگوار اقدامهائی داشته، که از آن جمله در ماجرای نقض صحیفه ی
ملعونه و رفع حصر از بنی هاشم و مسلمانان -بشرحی که در جای خود گذشت- نقش موثری
داشت. و از حدیث بالا که در نهایه ی ابن اثیر هم در     ماده ی «نتن» ذکر شده معلوم می شود که وی
قبل از جنگ بدر در مکه از دنیا رفته و مرگش فرا رسیده است.

تذکر 2- ذیل روایت مزبور به ترتیبی که ابن کثیر نقل کرده
که راوی گوید: «فمکث ایّاماً ثمّ اذن له فی الهجرة» و ظهور این جمله در اینکه هجرت
رسول خدا (ص) چند روز پس از سفر طائف انجام شده، مخالف با همه ی روایات و تواریخی
است که ماجرای سفر طائف رسول خدا (ص) را ذکر کرده اند، زیرا همگی گفته اند: که سفر
طائف در سال دهم بعثت انجام شده و این مطلبی است که کازرونی در کتاب المنتقی بدان
تصریح کرده7 و در حوادث سال دهم گفته: «وفی هذه السنة خرج الی الطائف
والی ثقیف». و ابن اثیر نیز در کامل پس از اینکه می گوید: «سه سال قبل از هجرت
ابوطالب و خدیجه وفات کردند… و اذیت و آزار مشرکین بر آن حضرت زیادتر شد…» پس
از آن می گوید:   رسول خدا (ص) که چنان دید
به همراه زیدبن حارثه به نزد ثقیف در طائف رفت…8 و این مطلب ضعف و
وهن این نقل نیز می شود.

3- سومین مطلبی که موجب ضعف این روایت می شود اصل این مطلب
است که چگونه می توان پذیرفت که رسول خدا (ص) برای امنیت ورود به مکه به مشرکی
پناهنده شود و آیا این داستان اگر صحیح باشد با آیه ی شریفه ی «وَلا تَرْكَنُوا إِلَى
الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ
ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ»9 چگونه جمع می شود، و اساساً با عمل رسول خدا
(ص) در طول زندگی آن حضرت سازگار نیست که سعی می کرد هیچ گاه از مشکری حقی بر گردن
آن حضرت نباشد!

4- چهارمین سوالی که بر طبق این روایت به نظر می رسد و باز
هم موجب ضعف آن     می شود این مطلب است که
رسول خدا (ص) با اینکه خود اهل مکه بود و بیش از پنجاه سال از عمر شریف او گذشته
بود و از سنتها و قوانین اجتماعی شهر مکه و قبائل آن اطلاع کامل داشت چگونه از این
مطلب بی اطلاع بود که «حلیف» نمی تواند به «صمیم» پناه دهد، و یا اینکه «بنی عامر»
نمی توانند «بنی کعب» را در پناه گیرند…؟!. و از همه ی اینها گذشته مگر بنی هاشم
و حمزة بن عبدالمطلب و دیگران که به شجاعت و غیرت معروف بودند نبودند که این مقدار
نتوانند از آن حضرت دفاع کنند تا آنجا که مجبور شود در پناه مشرکی وارد مکه شود…
و بدین ترتیب به این نتیجه می رسیم که اصل داستان سفر طائف رسول خدا (ص) از نظر
تاریخ و روایات مسلم است، اما این جزئیات و قسمتهای دیگر آن مورد تردید و اختلاف
است که نمی توان درباره ی آنها و صحت آن مطلبی اظهار کرد… والله العالم.

ادامه دارد