بخش سوم
درسهائي از تاريخ تحليلي اسلام
حوادث بعد از سفر طائف
قسمت بيست و ششم حجة
الاسلام و المسلمين رسولي محلاتي
از جمله حوادثي که برخي از مورخين و اهل تفسير در سالهاي پس
از سفر طائف ثبت کرده اند داستاني است که در تفسير آيه مبارکه « انا کاشفوا العذاب
قليلا انکم عائدون»[1] …نقل کرده و گفته اند: پس از آنکه مشرکين رسول خدا(ص) را تکذيب
کرده و تحت فشار و آزار قرار دادند آنحضرت درباره ايشان نفرين کرده و بدرگاه خدا
عرض کرد:
«اللهم اجعل سنيهم کسني يوسف».
-خدايا سالهاي ايشان را همچون سالهاي زمان يوسف قرار ده…[2]
و بدنبال آن باران از ايشان قطع شد و دچار خشکسالي قحطي شدند تا آنجا که بخوردن استخوانها و
مردارها و گوشت سگها روي آوردند،و تا آنجا که گورها را مي شکافتند و مرده ها را
بيرون آورده ميخوردند و زنها بچه هاي خود را خوردند…
و تا آنجا که همانگونه که در آيات پيشين آمده بود و خداي
تعالي فرموده: «يوم تاتي السماء بدخان مبين».[3]
کار چنان سخت شده بود که از شدت گرسنگي و تشنگي آسمان در نظر مردم همچون دودي به
چشم ميخورد و هوا در نظرشان تيره و تاز گشته بود…
مشرکان که خود را
در معرض نابودي و هلاکت ديدند بنزد ابو سفيان آمده و از او چاره جوئي
کردند، وي نيز بنزد رسول خدا(ص) آمده و او را سوگند داده عرض کرد:
«يا محمد جئت بصلة الرحم و قومک قد هلکوا جوعا فادع الله
لهم»
اي محمد تو مردم را به صله رحمن دعوت ميکني و قوم و قبيله
ات از گرسنگي نابود شدند پس درباره اينها بدرگاه خدا دعا کن…
و بدنبال آن وعده داد که اگر اين بلا و عذاب از آنها برطرف
شود بدو ايمان آرند و رسول خدا(ص) نيز دعا کرد و خداي تعالي عذاب را از آنها برطرف
کرد ولي متنبه نشده و باز به کفر و شرک خود اصرار ورزيدند و همانگونه که خداي
تعالي در اين آيات فرموده:
«ثم تولوا عنه و قالوا معلم مجنون».
آنها باز هم روي گردانده و گفتند: او تعليم داده اي ديوانه
است…
نگارنده گويد: بايد دانست که تفسير مزبور يکي از دو تفسيري
است که از اين آيات شده است و تفسير ديگر آنست که اين آيات مربوط به نشانه هاي
قيامت و ظهور حضرت مهدي در آخر الزمان است، که از آنجمله است نزول عيسي بن مريم بر
زمين، و ظهور دجال، و دابة الارض، و طلوع خورشيد از مغرب، و يکي از آنها هم «دخان»
است.و آن دودي است که در هوا آشکار گردد و مؤمنان را دچار حالتي شبيه زکام گرداند،
و کافران را سرگيجه اي سخت گيرد…
که براي توضيح بيشتر بايد به تفاسيري که در اين آيه نوشته و
رواياتي که رسيده است مراجعه شود.[4]
مطلب ديگري که از اين تفسير و تاريخ استفاده ميشود، آنکه بر
فرض صحت اين روايت، اين تفسير ميتواند شاهدي بر روايات ديگري باشد که بطور متواتر
از رسول خدا(ص) نقل شده که ميفرمود: هر آنچه در بني اسرائيل و امتهاي انبياء سلف،
گذشته بر شما نيز بي کم و کاست خواهد گذشت مانند روايت ذيل: «کل ما کان في بني
اسرائيل يکون في هذه الامة مثله حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة».[5]
و داستان مزبور همانند داستان حضرت موسي و قبطيان و آيات نه
گانه اي است که در قرآن کريم نقل شده که هر باريکي از آن آيات و عذابهاي الهي بر
آنها فرود ميآمد بنزد موسي ميآمدند و از آنحضرت ميخواستند تا دعا کند و عذاب مرتفع
گردد تا آنها ايمان آورند،و موسي دعا ميکرد و عذاب برطرف ميشد ولي آنها به وعده
خود وفا نميکردند و همچنان در کفر خود اصرار ميورزيدند…به شرحي که در تاريخ
انبياء مسطور است.[6]
استمداد رسول خدا(ص) از قبائل عرب
و از جمله حوادث ديگري که در سالهاي يازده و دوازده بعثت
نوشته اند استمداد رسول(ص) از قبائل عرب و عرضه خود و دين اسلام را بر آنها بود که
بر طبق روايات وارده آنحضرت مراقب بود تا ايام حج و عمره و يا موسمهاي ديگر زيارتي
و يا بازارهاي تجاري عرب فرا رسد و از فرست استفاده نموده خود را به قبائل عرب که
براي زيارت و يا تجارت در آن مراسم حضور يافته بودند برساند و دست بکار تبليغ آئين
جهاني اسلام، و استمداد از آنها براي ياري خود و تبليغ اسلام در جهان گردد، که
برخي هم کم و بيش تحت تاثرير سخنان جان بخش آنحضرت قرار گرفته و متمايل به اسلام
ميشدند بخصوص جوانان،ولي عموما با مخالفت بزرگان و سران خود مواجه ميشدند و چيزي
که به اين مخالفتها نيز کمک ميکرد تبليغات خنثي کننده و سخنان زهر آگين ابو لهب
عموي رسول خدا(ص) بود که همه جا سايه وار آنحضرت را تعقيب ميکرد و چنان بود که از
طرف مشرکات در اينکار ماموريتي داشت و يا خود را موظف و مامور به اينکار ميدانست،
که چون سخن رسول خدا(ص) با افراد قبيله اي به پايان ميرسيد، بلافاصله او خود را به
آنها ميرساند، و مي گفت: اي مردم سخن اين جوان را گوش ندهيد که او برادر زاده من
است و ما او را بزرگ کرده ايم و او ديوانه و دروغگو است، مبادا تحت تاثير سخنان او
قرار گرفته و دست از آئين خويش برداريد…و همين سبب ميشد که از ايمان آوردن به
رسول خدا(ص) و اسلام منصرف گشته و يا سکوت کنند که شايد به برخي از آنها ذيلا
اشاره اي بشود.ولي رسول خدا(ص) از اين تکذيبها و کارشکنيها خسته نمي شد، و همچنان
بکار خود ادامه ميداد تا بالاخره هم در اثر استقامت و پايداري و امدادهاي غيبي و
الهي از آنجا که خدا ميخواست از همين طريق موفق شد که با افرادي از قبائل خزرج
ساکن يثرب سخن گفته و افتخار ياري و نصرت
رسول خدا و ايمان به آن حضرت نصيب آنان گردد- به شرحي که در صفحات آينده
خواهيم خواند.
از واقدي نقل شده که همه قبائلي را که رسول خدا(ص) اسلام را
بر آنها عرضه کرد يکايک استقصائ کرده و نامهاي آنها از اينقرار بوده:
بني عامر،غسان، بني فزارة، بني مرة، بني حنيفه، بني سليم،
بني عبس، بني نضر بن هوازن، بني ثعلبه بن عکابة، کنده و کلب، بني حارث بن کعب، بني
عذره، قيس بن حطيم، و ديگران…[7]
از ربيعة بن عباد روايت شده که گويد: در جواني من بهمراه
پدرم در مني بودم که رسول خدا(ص) آمد و در برابر منزلگاه هاي عرب ميايستاد و
ميگفت:
« يا بني فلان اني رسول الله اليکم، آمرکم ان تعبدوا الله و
لا تشرکوا به شيئا، و ان تخلعوا ما تعبدون من دونه من هذه الانداد، و ان تؤمنوا بي
و تصدقوا بي،و تمنعوني حتي ابين عن الله ما بعثني به».
-يعني اي قبيله فلان من رسول خدا
هستم بسوي شما که شما را دستور ميدهم که خداي يکتا را بپرستيد و چيزي را شريک او
قرار ندهيد، و جز او از هر چه از اين بتها که پرستش ميکنيد دست برداريد و به من
ايمان آورده و مرا تصديق کنيد و از من حمايت کنيد تا ماموريت خود را ابلاغ کنم…
گويد: و بدنال او مردي احول و
گونه افروخته که دو گيسو داشت و جامه اي عدني بر تن داشت بود که چون رسول خدا از
گفتار و دعوت شما را دعوت ميکند که دست از پرستش لات و عزي برداريد و به بدعتها و
گمراهيهاي او روي آريد سخنش را نشنويد و از او پيروي ننمائيد.
من از پدرم پرسيدم: اين مرد
کيست؟ گفت: عمويش ابو لهب است.
و احمد بن حنبل از همين مرد-
يعني ربيعة بن عباد- روايت کرده که گويد: من در بازار ذي المجاز رسول خدا(ص) را
ديدم
که ميگفت:
« يا ايها الناس قولوا لا اله
الا الله تفلحوا».
و مردم دور او گرد آمده بودند، و
پشت سرش نيز مردي سرخ گونه که دو گيسو داشت ايستاده بود و بمردم ميگفت: او از دين
بيرون رفته و دروغگو است … و چون پرسيدم: اين کيست؟ گفتند: عمويش ابو لهب است.
و ابن اسحاق در سيره خود از شخصي
بنام طارق روايت کرده که گويد: من رسول خدا (ص) را دوبار ديدم، او را در بازار ذي
المجار ديدم و من در کار تجارت بودم،آنحضرت را ديدم که جامه سرخ رنگي در تن داشت و
شنيدم که ميفرمود:
« يا ايها الناس قولوا لا اله
الا الله تفلحوا».
گويد: و بدنبال آنحضرت مردي او
را دنبال ميکرد و بر او سنگ ميزد، و پاهاي آنحضرت را خون آلود کرده بود. و آنمرد
ميگفت: مردم از اين شخص پيروي نکنيد که او دروغگو است و من پرسيدم: اين مرد کيست؟
او جواني است از فرزندان عبد
المطلب. پرسيدم: اينکه او را سنگ ميزد کيست؟ گفتند: عمويش ابو لهب[8].
دو حديث جالب:
از جمله روايات جالبي که در
اينباب آمده و ميتواند اساسي براي بحث امامت و خلافت طبق عقيده شيعيان اماميه باشد
اين دو روايت است:
1- از زهري و ديگران روايت شده که گفته اند: در همان روزها
رسول خدا نزد قبيله بني عامر بن صعصعه رفت و آنها را به پرستش خداي يکتا دعوت
نمود، پس مردي از ايشان که نامش « بيحرة» بود گفت: بخدا سوگند اگر من اين مرد را
از قريش بگيرم عرب را بوسيله او خواهم خورد، سپس رو به آنحضرت کرده گفت:
آيا تو اين تعهد را ميکني که اگر
ما با تو در اين دعوتي که ميکني بيعت کنيم و يا ريت دهيم تا وقتي که خداوند تو را
بر دشمنانت پيروز گرداند کار حکومت پس از خود را به ما واگذاري؟
حضرت فرمود:«الامر لله يضعه حيث
يشاء».
يعني- کار بدست خدا است که در هر
کجا بخواهد مي نهد.
«بيحرة»- با تعجب- گفت: آيا ما
سينه هاي خود را سپر تو قرار دهيم تا وقتي خداوند تو را پيروز کرد، آنگاه حکومت پس
از خود را بديگري واگذار کني؟ ما را نيازي به کار تو نيست… و بدين ترتيب از
پذيرش دعوت آنحضرت سرباز زدند…
و چون به محل خود بازگشتند نزد
پير و بزرگي که داشتند و بخاطر عمر زياد نمي توانست بهمراه افراد قبيله در مراسم
حج حاضر شود رفتند،و آنچه را ديده بودند باز گفتند…
آنمرد دست بر سر گذارده گفت: اي
بني عامر! اين را ديگر نمي شود جبران کرد، و از اين چيزي مهمتر نبوده! سوگند
بدانکه جانم بدست او است، اين سخن را هيچ يک از فرزندان اسماعيل بناحق بر زبان
نياورده! پس چرا نپذيرفتيد!…[9]
2- و ابو نعيم بسند خود از ابن عباس داستاني از رفتن رسول
خدا(ص)نزد قبيله کنده نقل مي کند که آنحضرت بنزد آنها آمده فرمود:
شما از کدام محل هستيد؟
گفتند- از يمن!
فرمود: از کدام قبيله؟
– از بني کندة.
فرمود: پيشنهاد خيري براي شما
دارم!
گفتند: چيست؟
فرمود: «تشهدون ان لا اله الا
الله و تقيمون الصلاة، و تؤمنون بما جاءمن عند الله».
–
گواهي
دهيد که معبودي جز خداي يکتا نيست و نماز بر پا داريد، و بدانچه از نزد خداي تعالي
آمده ايمان آوريد!
« ان ظفرت تجعل لنا الملک من
بعدک»؟
-اگر پيروز شدي سلطنت پس از خود
را براي ما قرار ميدهي؟
رسول خدا(ص) در پاسخشان فرمود:
« ان الملک لله يجعله حيث يشاء».
-سلطنت از آن خداي تعالي است که
در هر جا که بخواهد آنرا قرار ميدهد!
قبيله مزبور که اين سخن را
شنيدند پاسخ دادند:
« لا حاجة لنا فيما جئتنا به».
-ما را در آنچه بر ايمان آورده
اي نيازي نيست![10]
نگارنده گويد: از اين روايت چند
مطلب استفاده ميشود:
1- نخستين مطلبي که از اينگونه روايات استفاده ميشود وجود فرق
کلي و امتياز اساسي ميان دعوت انبياء الهي و سياستمداران مادي روز و زورمداران
متکي به زر و زور است، زيرا دنيا طلبان روز هنگاميکه ظهور ميکند براي جلب افکار و
آراء مردم و جذب نيرو از هر گونه وعده و وعيد باکي ندارند و بخصوص اگر بتوانند
آراء توده هائي پرجمعيت و پرقدرت را کسب کنند که در مبارزه، حريف را از ميدان خارج
کنند، و چون بر خر مراد سوار گشته و به هدف مادي خود رسيدند، عمدا يا سهوا همه
وعده هاي خود را فراموش کرده و آنچه را نفع خود و رياست شان باشد انجام ميدهند…
اما رسول گرامي اسلام بخاطر اينکه
دو قبيله سنگين و پرجمعيت مثل بني عامر بن صعصعة و قبيله کنده دعوتش را بپذيرند
حاضر نيست يک وعده دروغين بدهد، و حقيقت را براي آنها بيان ميدارد، خواه نپذيرند و
خواه نپذيرند…!
2- از اين دو روايت يک حقيقت ديگر نيز که قرنها است براي
بسياري از نويسندگان متعصب و بدور از انصاف پوشيده مانده و پرده تعصب مانع از ديدن
آن گشته روشن ميشود، و آن اين مطلبي است که دانشمندان بزرگوار شيعه با بيانهاي
شافي و استدلالهاي کافي در کتابهاي خود در باب امامت و رهبري و خلافت پس از رسول
خدا(ص) ذکر کرده اند که رهبري و امامت پس از رسول خدا بدست خدا است و خدا بايد او
را از طريق وحي و از زبان رسول خدا(ص) براي مردم تعيين کند…« و ان الامر لله
يضعه حيث يشاء»…
و بقالها و کفش دوزهاي مدينه و
يا پائين تر و بالاتر از آنها نيز نمي توانند در اين باره نظر داده و يا انجمن
کرده و با سخن پردازيها و صحنه سازيها کسي را تعيين و يا تحميل کرده و بر ديگران
هم تا قيامت تحميل کرده و واجب باشد از آنها پيروي کنند، که البته اين رشته سر
دراز دارد، و بايد گفت: اين سخن بگذارد تا جاي دگر… و بيش از اين مقدار عقده
گشائي شايد اکنون مصلحت نباشد.
« حتي ياتي الله بامره، و هو علي
کل شي ء قدير».
3- هدف ديگري که رسول خدا(ص) از عرضه خود و اسلام بر قبائل عرب
داشت- گذشته از اينکه ميخواست تا بدينوسيله شايد آنها اسلام را بپذيرند- يک هدف
سياسي و تبليغ عملي و گسترش اصل اين خبر يعني ظهور اسلام در مکه بود،که رسول
خدا(ص) در عين اينکه ميدانست بسختي ممکن است اين قبائل دست از آئين ريشه دار و
عميق خود و تعصبها ي قومي و قبيله گي آميخته با بافتهاي اجتماعي خود بردارند،
بخصوص با تبليغات خنثي کننده امثال ابو لهب و ديگران…
اما اين ديدارها و برخوردها
طبيعتا اين هدف را براي آنحضرت تامين ميکرد، که افراد قبائل مزبور اين خبر را
بعنوان يک خبر تازه و سوغات خبري مکه براي افراد ديگر قبيله و قبائل ديگر همجوار
خود مي بردند، و خود اين مطلب زمينه اي براي آمادگي و گسترش و احيانا پذيرش اسلام
ميگرديد، و چنانچه شواهد تاريخي نشان ميدهد، اين هدف رسول خدا(ص) از اينطريق بخوبي
تامين شد، و زمينه اي براي تبليغات اسلام و پذيرش آن از سوي قبائل عرب در جريانات
بعدي گرديد…
نکته هاي ديگري هم در اين گونه
روايات هست که انشاء الله در جاي خود روي آنها بحث خواهيم کرد.
ادامه دارد