گفته ها و نوشته ها

گفته ها و
نوشته ها

طریق
عشق جانان

طریق عشق
جانان، جز بلا نیست                         
زمانی بی بلا بودن روا نیست

اگر صد تیر
بر جان توآید                                         چو تیر
از شصت اوآید، خطا نیست

میان صد بلا
خوش باش با او                                  خود آنجا کوبود، آنجا بلا نیست

در این دریای
بی پایان کسی را                              
سرموئی امید آشنا نیست

تو از دریا
جدائی و عجب آنک                                   زتو یک لحظه
این دریا جدا نیست

زحیرت چون دل
عطار امروز                                      در این دریای خون یک مبتلا
نیست

«عطار
نیشابوری»

افرادی که
سزاوار اهانت اند!

پیامبر اکرم
صلی الله علیه و آله وسلم، ضمن سفارشی به امیرالمومنین علی            علیه السلام فرمود:

ای علی! هشت
گروه اند که اگر مورد اهانت قرار گرفتند، بجز خود نباید دیگری را ملامت کنند:

1- کسی که بر
سر سفره ای ناخوانده بنشیند!

2- مهمانی که
به میزبان و صاحب خانه، دستور دهد!

3- کسی که از
دشمنان خود امید خیری داشته باشد!

4- کسی که
دست نیاز به سوی افراد پست فطرت و دون دراز کند!

5- کسی که
ناخوانده به راز میان دو کس مداخله کند! (یعنی دو نفر که با هم رازی دارند و سخنی
پنهانی می گویند، شخصی بدون آنکه طرف مشورت قرار بگیرد، مداخله کند و بخواهد سر از
راز آنان در بیاورد).

6- کسی که
حاکم و فرمانروا را سبک بشمارد (و از قانون صحیح اطاعت نکند)!

7- کسی که در
مقام و جایگاهی بنشیند که شایستگی اش را نداشته باشد!

8- کسی که
سخن بگوید با آن کس که گوش شنوائی از او را ندارد!

یوم نحس
مستمر

ابوالعینا که
از فصحا و بلغای عرب است، وقتی در لباس مجهول به اصفهان درآمد. اطفال اصفهان با هم
جنگ سنگ می کردند، سنگی بر سرش آمد و بشکست و جامه اش     خون آلود شد و ملول گشت. در آن شهر دوستی
داشت، بسیار گشت تا او را بجوید، اتفاقا پس از نماز خفتن (نماز عشا) او را یافت در
حالی که سخت گرسنه بود به خانه دوستش رفت ولی از قضا همان شب، در خانه ی دوستش هیچ
طعام نبود و دکانهای بازار نیز بسته بود و او گرسنه بماند تا روز شد. علی الصباح،
بر مهذب وزیر درآمد. مهذب از او پرسید که: به این شهر کدام روز درآمدی؟ گفت: «فی
یوم نحس مستمر» -در روزی که پیوسته نحس و شوم بود. گفت: در کدام ساعت؟ گفت: «فی
ساعة العسرة»- در ساعت شدت و سختی. گفت: کجا نزول کرده بودی؟ گفت: «بواد غیر ذی
زرع» مهذب بخندید و او را احسان فراوان کرد.

خواب
نیاید…

بلبلان را
همه شب خواب نیاید از بیم          که
مبادا ببرد برگ گلی، دست نسیم

شب مهتاب و
گل و بلبل سرمست به هم    مجلس آن نیست که
در خواب رود چشم ندیم

«همام
تبریزی»

داوطلب زندان

شخصی را که
در اثر گرسنگی، دست به دزدی زده بود، به دادگاه بردند. رئیس دادگاه او را به سه
ماه زندان محکوم کرد. وقتی او را از اطاق دادگاه می خواستند بیرون برند، از رئیس
پرسید: قربان، در زندان غذا هم می دهند؟ رئیس دادگاه گفت: البته، نمی گذارند که
گرسنه بمانی. گفت: خیلی خوب، پس لطفا بنویسید سه سال!

گردن شکسته!

مولانا قطب
الدین در راهی می رفت: شخصی از بامی بیفتاد، و بر گردن مولانا آمد، چنان که مهره ی
گردن مولانا قصوری یافت و چند روز بدان سبب صاحب بستر گشت. جمعی از اکابر وقت به
عیادت او آمدند و گفتند: مخدوم ما چه حال است؟ گفت: حال از این بدتر چه باشد که
دیگری از بام بیفتد و گردن من بشکند!

حیّ علی
الزکاة

مؤذّنی تکبیر
گفت و مردم به تعجیل و شتاب، روی به مسجد نهادند و برای صف جلو از هم سبقت می
گرفتند. ظریفی حاضر بود گفت: والله اگر مؤذن بجای «حی علی الصلاة»، «حیّ علی
الزکاة» می گفت، مردم در فرار از مسجد بر همدیگر سبقت می گرفتند!

آنطور که می
خواهی

ابوالعینا به
دیدن عبدالله بن منصور که بیمار شده و بهبودی یافته بود رفت. به خادم عبدالله گفت:
حال آقا چطور است؟ گفت: آنطور که می خواهی. ابوالعینا گفت: پس چرا صدای شیون از
خانه بلند نیست؟!

روغن
زیتون

روغن زیتون
سرشار از ویتامین ها و املاح معدنی مخصوصا پتاسیم است و قرنها است که روغن زیتون
با نان، یکی از منابع اصلی غذائی را به انسان ارزانی داشته است.

روغن زیتون
برای تولید سوخت بدن، ارزش زیاد دارد زیرا صد گرم آن 234 کالری حرارت می- دهد و از
این جهت، یک غذای نیروبخش است.

روغن زیتون
نرم کننده و ملین است و برای عوارض کلیه ها و سنگهای صفراوی و قولنجهای کلیوی و
کبدی و رفع یبوست، بسیار نیکو است.

در روایات ما
نیز از روغن زیتون، تعریف زیادی شده است. امام رضا علیه السلام می- فرماید: روغن
زیتون غذای خوبی است، بوی دهان را خوشبو می سازد، بلغم را برطرف می کند، صورت را
صفا و طراوت می بخشد، اعصاب را تقویت می نماید، مرض و درد را   می برد و شراره ی غضب را در نهاد انسان خاموش
می سازد.

امام صادق
علیه السلام می فرماید: بهترین خورشها نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله سرکه و
روغن زیتون بود و همانا روغن زیتون، طعام انبیا است.

حجت
بالغه حق

حجت بالغه
حق، توانیس دل مائی               سالها
گفته ام «الغوث» که شاید تو بیائی

روز عید است
و تولد همه در ذکر وجودت        مهدی فاطمه
آخر تو کجائی؟ تو کجائی؟

شیون و ناله
و فریاد زگردونه برآید                 
چون توئی رهبر اثنا عشر، ای پیک خدائی

غم بیچاره
کسی نیست خورد در همه گیتی   چاره ی درد
توئی، مرهم دل، عقده گشائی

حاضران
منتظرانند که از پرده غیبت               
بدرآئی و سریری زعدالت بگشائی

باورم نیست
که چشمم به جمال تو نیفتد       دلنوازی کن
و بازآ که تو در دیده ی مائی

چه شد ای شمس
ولایت که من ازخویش بریدم که نه طاقت بود و صبر، نه حاصل زجدائی

وعده دادند
همه عالمیان بهر ظهورت              منتظر، زود بیا تا غم عالم بزدائی

چشم کوته
نظران کور شود نیمه شعبان         که تو
موجود گرامی رخت از پرده نمائی

بسرم شور
جنون است زسودای جمالت          قدمی نه
توبه تیمار دل بی سرو پائی

برکش آن تیغ
که حق زنده کنی در همه عالم    ای فدای تو
دل و جان ز چه صورت ننمائی

وقت آن است
که از خالق افلاک بخواهی         که اجازت
دهد ازبند، جهانی برهائی

دردمندان سر
کوی تو از بهر توسل                 
بدرخانه ات ای دوست بیایند به گدائی

شده است نیمه
شعبان مه من جلوه گری کن   که نگویند نجاتا
تو مگر در چه هوائی

بجنورد-یوسف
نجات

به
امید وصالت

نگارا بی تو
برگ جان که دارد                                           سر
کفر و غم ایمان که دارد؟

به امید
وصالت می دهم جان                                         وگرنه،
طاقت هجران که دارد؟

«عراقی»

فردا
ترک این سودا کنم

هر شبی گویم که
فردا ترک این سودا کنم     باز چون فردا
شود، امروز را فردا کنم

چون مرا
سودایت از روز نخستین درسر است پس همان بهتر که آخر سر در این سودا کنم

«هلالی
جغتائی»

بجای
نوح!

عربی صبح به
مسجد درآمد که نماز گذارد و مستعجل بود که کار مهم و ضروری ای داشت پیش نماز از سوره
ی فاتحه، سوره ی نوح را شروع کرد. چون گفت: «انا ارسلنا نوحا» یعنی ما که خداوندیم
فرستادیم نوح را، باقی آیه از یادش برفت و حصر شد و سکوت او طول کشید. عرب را طاقت
نماند، گفت: ایها القاری! اگر نوح نمی رود، دیگری را بفرست و ما را رها کن.

دیوانه
ای یا عاقل؟

پادشاهی
دیوانه ای در گورستان دید. گفت: چرا به معموره (آبادی) نیائی؟ گفت: آنان که به
معموره اند، آخر کجا روند؟ گفت: اینجا آیند. گفت: پس معموره اینجا باشد. پادشاه
گفت: ای دیوانه، سخن عاقلانه می گوئی. گفت: اگر دیوانه بودمی باقی را به فانی بدل
کردمی، چنانچه تو کردی. این سخن در آن پادشاه چنان جای گرفت که از سر ملک برخاست.

چشم
درد

شخصی با
دوستی گفت: مرا چشم درد می کند، تدبیر چه باشد؟ گفت: مرا پارسال دندان درد می کرد،
برکندم!

تنها
خدا مانده است و بس!

دهقانی در
اصفهان به در خانه خواجه بهاءالدین صاحب دیوان رفت. با خواجه سرا گفت که: با خواجه
بگوی که خدا بیرون نشسته است و با تو کار دارد؟ خادم رفت و عین مطلب را با خواجه
گفت؛ خواجه به احضار او فرمان داد. چون درآمد پرسید: آیا تو خدائی؟ گفت: آری. گفت:
چگونه؟ گفت: من پیش از این دهخدا، خانه خدا، باغ خدا، و کدخدا بودم؛ نایبان و
عاملان تو، ده و باغ و خانه ام را به ظلم از من گرفتند و حال از من تنها خدا مانده
است و بس!

ترس
از مردم

شخصی مجوسی،
تازه مسلمان شده بود. روزه ماه رمضان او را سخت به رنج و تعب انداخته بود، بالاخره
نتوانست طاقت بیاورد، داخل سرداب منزل خود شد و بطور پنهانی شروع به خوردن کرد.
فرزندش از بالای سرداب، صدائی به گوشش خورد، بگمان اینکه دزدی در سرداب منزل است،
فریاد کشید، کیستی؟ آن مرد که صدای فرزند خود را شناخت، گفت: نترس! پدر گناهکار تو
است که نان خود را می خورد و از مردم می ترسد.