گفته ها و نوشته ها
بهترين تدبير
دوستان دو صنف باشند حقيقى و غير حقيقى و امّا اعداء دو
نوع باشند نزديك و دور و هر يك به دو قسم شوند آشكارا يا نهانى – و اصل كلّى در
سياست اعدا آن بود كه اگر به تحمّل و مواسات و تلطّف ايشان را دوست توان كرد
بهترين تدبير باشد و الا مادام كه به مروّتى ريايى و مجاملتى ظاهر يكديگر را
مىبينند بر محافظت آن توفّر بايد نمود و به هيچ نوع در تظاهر دشمنى رخصت نداد.
(اخلاق ناصرى، ص335 و336)
لطايف
× از حكيمى پرسيدند: چيزى بهتر از طلا يافت مىشود؟
گفت: بلى، قناعت!
× از بزرگى پرسيدند: اين چه بلايى است كه مردم بر مبتلاى به آن رحم
نمىكنند؟
گفت: حسد!
× حكيمى فرمود: من هيچ كس را نديدم، مگر آن كه پنداشتم كه از من
بهتر است، چون من از خود خبر دارم ولىاز او نه!
رقص خون
مرگ
آغاز جهانى ديگر است
عاشقان را مرگ جانى ديگراست
آن
كه در خون عشقبازى مىكند
تا قيامت سرفرازى مىكند
(محمد
رضا آقاسى)
طمع
ابوعبدالله فارسى قاضى بلخ بود، يكى از رفقايش در نامهاى
بهر وى نوشت كه براى چه از تحفههاى بلخ براى او نمىفرستد.
ابوعبدالله پاسخ داد: كه من بهر شيخ عدنى صابون
بفرستادم كه طمع خويش از من به صابون بشويد.
خلق نيكو
يكىدر پيش رسولصلى الله عليه وآله وسلم آمد و گفت: دين
چيست؟ گفت:خلقنيكو.
از راست وىاندرآمد وازچپ وىاندر آمد و همچنين مىپرسيد و
وى همچنين مىگفت: باز پسين بار گفت: مىندانى؟آنكهخشمگيننشوى! (كيمياىسعادت،ص427)
لطايف حكمت
اين دلها نيز همانند بدنها گاهى خسته و ملول مىشوند
بنابراين آنها را با لطيفههاى حكمتآميز خشنود كنيد و خستگى و ملال آنها را برطرف
سازيد.(نهج البلاغه، فيض الاسلام، 1117)
لقمه حرام
روزى شريك قاضى، بر مهدى عباسى وارد شد، خليفه به او گفت
بين سه كار مخيّرى كه يا قبول منصب قضا كنى يا تعليم و تربيت فرزندان مرا بعهده
گيرى و يا ناهار را با ما باشى. شريك انديشه نمود و قول سوم را پذيرفت خليفه نيز
به آشپز دستور داد تا لذيذترين غذاهاى رنگارنگ را بپزد. شريك كه تا آن گاه همچو
غذايى نديده بود با اشتهايى كامل خورد. آشپز كه چنين ديد به خليفه گفت: به خدا قسم
ديگر اين شيخ روى رستگارى را نخواهد ديد وطولىنكشيد كه ديدند شريك هم عهدهدار
تعليم فرزندان خليفه شد و هم منصب قضا را پذيرفت! (مروج الذهب)
جاذبه و دافعه
تره كونگ (شاگرد كنفوسيوس) از استاد پرسيد: درباره كسى كه
تمام مردم دهكده او را دوست مىدارند چه مىگويى؟ استاد گفت: اين ارزش چندانى
ندارد. او دوباره پرسيد: درباره كسى كه همه مردم دهكده او را دشمن مىدارند چه
مىگويى؟ استاد گفت: اين هم چيزى نيست، ليكن بهتر اين است كه انسان را مردمان نيك
دوست و مردمان بد دشمن بدارند.
جهاد
در
چشمه خون غسل شهادت كرديم
از دين خدا به جان حمايت كرديم
در
مذبح ايثار به هنگام عروج
حق را به حقيقتش زيارت كرديم
غرب و شرق
مغرب زمين فيلم نور خورده مشرق است مشرقهابيل است و مغرب
قابيل، دو رودخانه از سرچشمه جهان جارى است يكى رودخانه نورانى شرق و ديگرى فاضلاب
ظلمانى غرب، كبوتران كبريا كه از شاخههاى ملكوت ميوه برمىچينند، مىروند و
فضولات دانش خود را در باتلاق مغرب مىريزند، يكى رودخانه انسان است و ديگرى نهر
سياه عصيان، يكى در خون آدم جارى است و ديگرى در وهم شيطان.(شطحيات، احمد عزيزى،
ص36)
راستگويى
شيرفروشى همه روزه يك كوزه شير براى آشپزخانه مىآورد. از
قضا يك روز آن كوزه پر از آب خالص بود. آشپز كه سر آن را گشود و نظرش به آن افتاد
گفت: اين كه آب است!
شيرفروش نگاه كرد و خود نيز تعجب نموده گفت: خيلى معذرت
مىخواهم امروز فراموش كردهاند شير داخل آن بكنند.
(هزار و يك حكايت، ص264)
سه خيانت
يكى نزد حكيمى رفت و گفت: فلان شخص درباره تو چيزى گفت.
حكيم فرمود: از اين گفتن سه خيانت كردى، برادرى را در دل من ناخوش كردى و دل فارغ
مرا مشغول نمودى و خود را نزد من فاسق و متهم گردانيدى.(كيمياى سعادت)
شرط ادب
يكى از اعضاى دفتر امام مىگويد: روزى حاج احمدآقا خدمت
امام آمدند و گفتند: آقا بنده مىخواهم به ديدن فلان كس بروم، آيا اجازه مىدهيد؟
امام فرمودند: اشكال ندارد.
دوباره فرمودند: آقا! آيا سلام شما را هم برسانم!
امام فرمودند: سلام مرا هم برسانيد.
بار ديگر احمدآقا گفتند: آيا بگويم كه از طرف شما آمدهام؟
امام فرمودند كه بگوييد، از طرف من آمدهايد.
بهاى كتاب
گويند: ابوعلى سينا كه در اوايل عمر به مطالعه فلسفه مشغول
بود، در قسمت مابعد الطبيعه به شبهات و بن بستهاى فكرى رسيد، از اين رو مدتى از
تحصيل فلسفه كناره گرفت و دچار يأس و افسردگى گشت! روزى در بازار بخارا كتاب فروش
دورهگردى كتابى را به وى عرضه داشت، ولى ابن سينا از خريدن آن امتناع ورزيد
كتابفروش گفت: مالك آن دچار فقر و تنگدستى است، اگر سه درهم بابت آن بدهى دعاگوى
تو خواهم بود، ابن سينا از باب اين كه احسانى كرده باشد، سه درهم داد و كتاب را به
خانه آورد، و ديد از تصانيف ابونصر فارابى است، و با خواندن آن مقاصد حكما را
دريافت و مشكل فلسفى و فكرى وى حل شد، و به شكرانه رفع اين مشكل علمى، مبلغى بين
فقرا تقسيم كرد، و بارها مىگفته: اگر آن روز من از دادن سه درهم در بهاى كتاب
خوددارى مىكردم، هرگز به مقاصد حكما و فلاسفه اطلاع نمىيافتم.
(هزار و يك حكايت ادبى – تاريخى، ص199)
شعر نو
“استاد شهريار” با شعر نو مخالف بود و عقيده داشت مضامين جديد را
بايد در الفاظ متين و محكم بيان نمود. معروف است روزى شاعر نوپردازى پيش ايشان
رفته و شعر نو و بىقافيهاى را كه ساخته بود براى استاد خواند و سپس عقيده او را
خواستار شد.
استاد شهريار كه نه ميل داشت دل او را بشكند و نه حاضر بود
بدون جهت تعريفى كرده باشد گفت: بسيار چيز خوبى است. آنوقتها كه ما جوان بوديم
چنين چيزهايى مىگفتيم. منتهى اسم آن را نثر مىگذاشتيم.(لطيفههاى سياسى، ص173(
من كجا، على كجا !
شكيب ارسلان ملقب به اميرالبيان يكى ديگر از نويسندگان
زبردست عرب در عصر حاضر است. در جلسهاى كه به افتخار او در مصر تشكيل شده بود، يكى
از حضار مىرود پشت تريبون و ضمن سخنان خود مىگويد:
دو نفر در تاريخ اسلام پيدا شدهاند كه به حق شايستهاند،
امير سخن ناميده شوند، يكى على ابن ابىطالب و ديگرى شكيب!
شكيب ارسلان با ناراحتى برمىخيزد و پشت تريبون قرار
مىگيرد و از دوستش كه چنين مقايسهاى به عمل آورده گله مىكند و مىگويد:
من كجا و علىبنابىطالب كجا؟ من بند كفش على(ع) هم به
حساب نمىآيم.
(شهيد مطهرى، سيرى در نهج البلاغه)
تب امير
عربى يكى از روزهاى گرم تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر
عريان شد و بدن خود را روغن ماليد و سپس زير نور خورشيد، روى ريگهاى داغ، شروع به
غلطيدن كرد و گفت: اى تب! حال مىفهمى كه چه بلائى بر سرت آوردهام. اى موذى پست
فطرت! شاهزادگان و اميران را گذاشتهاى و به سراغ من بىنوا آمدهاى؟!
بهر حال آنقدر در آن حالت به غلطيدن ادامه داد تا عرق كرد
و تب از تن او بيرون رفت.
روز ديگر از كسى شنيد كه امير ديشب به تب دچار گشته است.
اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او فرستادم. اين گفت و پا به فرار
نهاد.
نتيجه شوخى بىمزه
پير مردى پينه دوز بود كه علاوه بر پينه دوزى هرگاه ميتى
شب در مسجد تنها مىماند او را خبر مىكردند تا صبح بالاى سر ميت كشيك بدهد. او هم
براى اينكه خوابش نگيرد معمولاً وسائل پينه دوزى خود را مىبرد و مشغول كار خود
مىشد.
يك شب جوانهاى ده براى تفريح، شخصى را مردهوار در تابوت
خوابانده و پينه دوز را اجير كردند تا صبح در كنارش كشيك بدهد.
پينه دوز طبق معمول خويش، وسائل كارش را آورده مشغول كار
شد كه تا صبح خوابش نبرد. نيمى از شب گذشته بود، با خود به زمزمه افتاد و شروع به
خواندن يك تصنيف قديمى كرد.
مرده قلابى سر از تابوت بلند كرده گفت: رسم نيست كه بالاى
سر مرده تصنيف بخوانند!
پينه دوز گفت: مرده هم رسم نيست كه در كار زندهها فضولى
كند. معلوم مىشود درست نمردهاى بگذار خلاصت كنم! فوراً با مشته آهنى خود بر سر
او كوبيد و او را از زندگى رهانيد!! رفقاى او كه صبح به ديدنش آمدند، با جسد مرده
واقعى رفيقشان برخورد كردند و پى به نتيجه شوخى بىمزه شان بردند.
زيره به كرمان
شركت انگليسى “پرمافلكس” سالانه معادل 50000 پوند نفت به
صورت “بنزين فندك” به كشورهاى عربى نفتخيز حوزه خليج فارس، صادر مىكند.
شكم سير
پروفسور” پاستور والرى رادو” مىگويد:
“كسانى كه با شكم سير غذا مىخورند، معمولاً بيشتر از خودشان،
پزشكان را سير مىكنند”.
درس زد و خورد
شبلى كه از علماى عامه است درس نحو مىخواند. استادش گفت:
بخوان: ضَرَبَ زيدٌ عمرواً.
پرسيد: به چه جهت زيد، عمرو را زد؟!
استاد گفت: نه، اين مثال است، مىخواهم تو بفهمى.
شبلى برخاست. استاد گفت: به كجا مىروى؟
گفت: نمىخواهم علمى را بخوانم كه از همين اول با زد و
خورد شروع مىشود!!
اى روى تو
اى
روى تو نوربخش خلوتگاهم
ياد
تو فروغ دل ناآگاهم
آن
سرو بلند باغ زيبائى را
ديدن
نتوان با نظر كوتاهم
در جستن وصل تو
چون
آتش سوداى تو جز دود نداشت
مسكين دل من اميد بهبود نداشت
در
جستن وصل تو بسى كوشيدم
چون
بخت نبود، كوششم سود نداشت
“انورى”
… كه مپرس
ياد
دارم به نظر خط غبارى كه مپرس
سايه
كردست به من ابر بهارى كه مپرس
كردهام
عهد كه كارى نگزينم جز عشق
بىتامل زدهام دست به كارى كه مپرس
من
نه آنم كه خورم بار دگر بازى چرخ
خوردهام زين قفس تنگ فشارى كه مپرس
غنچه
چينان گلستان جهان را صائب
هست
در پرده دل باغ و بهارى كه مپرس
“صائب تبريزى”
اين را… آن را
رفتيم من و دل دوش ناخوانده به مهمانش
دزديده نظر كرديم در حسن درخشانش
مدهوش رخش شد دل، مفتون لبش شد جان
اين
را بگرفت اينش آن را بربود آنش
“فيض كاشانى”
دامن پاك
هر
نشان كز خون دل بر دامن چاك من است
پيش
اهل دل، دليل دامن پاك من است
عشق
تو بگرفت بالا تا دل و جانم بسوخت
آرى
اين آتش بلند از خار و خاشاك من است
“جامى”
تو به جاى ما
دل و
جان ز تن برون شد، تو همان به جا نشسته
شده
ما زخويش بيرون، تو به جاى ما نشسته
زغم
زمانه ما را، نفتد، گره بر ابرو
كه ز
راه عشق، گردى، به جبين ما نشسته
“اديب الممالك فراهانى”
غم عشق
گفتم
نگرم روى تو، گفتا به قيامت
گفتم
روم از كوى تو، گفتا به سلامت
گفتم
چه خوش از كار جهان گفت غم عشق
گفتم
چه بود حاصل آن، گفت ندامت
“هاتف اصفهانى”
جان دگرم بخش
از
ضعف به هر جا كه نشستيم وطن شد
وز
گريه به هر سو كه گذشتيم چمن شد
جان
دگرم بخش كه آن جان كه تو دادى
چندان زغمت خاك به سر ريخت كه تن شد
(طالب آملى)
از درد رو متاب
هر
بلبلى كه زمزمه بنياد مىكند
اول
مرا به برگ گلى ياد مىكند
از
درد رو متاب كه يك قطره خون گرم
در
دل هزار ميكده ايجاد مىكند
“صائب تبريزى”