حضرت آیتالله العظمی مجتبی تهرانی(ره)
شادمانی از رعایت ادب و انجام وظیفه
گفتیم که اهل معرفت درجۀ اوّل ادب را در ارتباط با سه حالت درونی مطرح میکنند؛ خوف، رجا و سُرور. ما خوف و رجا را مفصّلاً توضیح دادیم و حالا برای جمع کردن بحث، اشارهای هم به بحث سرور خواهیم داشت. انسان مؤدّب باید در حال سرور حدود الهی را رعایت کرده و بیادبی نکند؛ یعنی وقتی عمل صالحی انجام میدهد، از یک طرف خوشحال و مسرور باشد از اینکه توانسته در مسیر معنویات گام بردارد و وظایف الهیاش را انجام دهد و از طرف دیگر باید مراقب باشد در این خوشحالی افراط نکرده و به حدّی شادی نکند که نسبت به مولایش جرأت پیدا کرده و مرتکب بیادبی شود. این مقتضای پایینترین درجۀ ادب است.
پرهیز از سرور افراطی و سرمستی
این مطالب در روایات ما هم آمده است که انسان طبیعتاً از انجام عبادات مسرور میشود، امّا باید حدّ اعتدال آن را حفظ کند. انسانی که برای خدا، عمل خیری را انجام داده، از اینکه توانسته به وظیفهاش عمل کند، فرح و شادی در دلش میافتد که مطلوب است؛ امّا باید مواظب باشد که این سرور به حدّی نرسد که او نسبت به مولایش جرأت پیدا کند. شادی و فرح حسابنشده، اصلاً مورد پسند مولا نیست و قرآن کریم هم میفرماید: «إِنَّ اللَّهَ لاُیحِبُّ الْفَرِحینَ؛(۱) خدا سرمستان را دوست ندارد.» منظور از فرحین در اینجا، کسانی هستند که شادی حسابنشده و بیجا دارند.
سرور بی حدّ و مرز، یعنی شادی افسارگسیخته و مهارنشده که انسان را به مرزشکنی میکشاند و حتّی ممکن است انسان را از نظر حالات درونی به «اِدلال» برساند؛ ادلال یعنی انسان در مقابل مولای خود بایستد و نعمتهایی که او به وی عطا کرده را به رخ مولایش بکشد! یعنی طلبکارانه به ولینعمت خود که تمام وجودش از اوست، بگوید: «من» این کارهای خیر را انجام دادم! من این کارهای زشت را ترک کردم و…! با آنکه فراموش کرده است تمام این کارهای خیر، به خاطر وجود نعمتهایی بوده که خدا به او عنایت کرده است؛ اصلاً تمام وجود او، فیض و عنایت خداست. حال چطور او اینقدر بیادبانه و بیشرمانه بر مولای خود ادلال میکند؟! این حالت از زشتترین و بیادبانهترین حالاتی است که ممکن است برای یک عبد پیش بیاید و او را کلّاً ساقط کند.
۱ـ «اِدلال» نتیجۀ افراط در سرور
در روایتی آمده: «یَدْخُلُ رَجُلَانِ الْمَسْجِدَ أَحَدُهُمَا عَابِدٌ وَ الْآخَرُ فَاسِقٌ»؛ دو نفر وارد مسجد میشوند، درحالی که یکی عابد است و دیگری گناهکار. «فَیَخْرُجَانِ مِنَ الْمَسْجِدِ وَ الْفَاسِقُ صِدِّیقٌ وَ الْعَابِدُ فَاسِقٌ»؛ پس از مدّتی این دو نفر از مسجد خارج میشوند در حالی که آن فاسق، در زمرۀ صدّیقین وارد شده است و آن عابد، جزء گنهکاران شده است! سؤال پیش میآید چرا جای این دو نفر عوض شد؟! حضرت دلیلش را ذکر میکنند و میفرمایند: «وَ ذَلِکَ أَنَّهُ یَدْخُلُ الْعَابِدُ الْمَسْجِدَ وَ هُوَ مُدِلٌّ بِعِبَادَتِهِ وَ فِکْرَتُهُ فِی ذَلِکَ»؛ آن عابد به این دلیل با حال فسق از مسجد خارج شد که ادلال داشت و دلش به اعمال خیرش خوش بود و از خدا طلبکار بود! برای همین فکر، ساقط شد و جزء فاسقین قرار گرفت. «وَ یَکُونُ فِکْرَهُ الْفَاسِقِ فِی التَّنَدُّمِ عَلَى فِسْقِهِ فَیَسْتَغْفِرُ لِلَّهِ مِنْ ذُنُوبِهِ»؛(۲) امّا آن فاسقی که صدّیق شد، حالت ندامت داشت و از خدا آمرزش طلب میکرد. همین خوف از گذشته، امید داشتن به مغفرت الهی و پناه بردن به رحمت خدا، باعث نجات او شد.
در روایت دیگری آمده است: «إِنَّ الْمُدِلَّ بِعَمَلِهِ لَا یَصْعَدُ مِنْ عَمَلِهِشَیْءٌ»؛(۳) همانا هیچ عملی از اعمال شخص مدلّ بالا نمیرود و اصلاً مقبول درگاه خدا واقع نمیشود. این روایات نشان میدهد ادلال چه اثر مخرّبی دارد و در حقیقت انسان را به طور کلّی ساقط میکند.
۲ـ «اتّکال بر عبادات» نتیجۀ سوء دیگر
یکی دیگر از پیامدهای سرور بیش از اندازه و افراطگونه نسبت به عمل، اتّکال بر عمل است. ما در روایات بسیاری داریم که انسان بر اثر حبّ نفس، اتّکال بر عمل پیدا میکند و همین اتّکال بر عمل، او را سقوط میدهد. اتّکال بر عمل یعنی دلخوش کردن و امیدوار شدن به اینکه اعمال عبادی و طاعاتی که انسان انجام داده، برایش کارساز است و نجات و فلاح او را تضمین میکند. چنین کسی دیگر خود را محتاج لطف و رحمت خدا نمیبیند و تمام اعتماد و اتّکالش به غیر خداست. این حالت وقتی در شخصی پیدا شود، موجب میشود سروری کاذب و فرحی بیجا برای او به وجود آمده و او را نسبت به مولایش جرأت بخشد و خوف و رجایش را نیز از مدار اعتدال و مرز ادب خارج کند؛ دیگر خوفش زائل شده و رجایش کاذب میشود؛ لذا مؤمن باادب، باید مراقب باشد که اتّکال به عمل خود نداشته و نگذارد سرور بیش از حد، او را از حالت اعتدال در خوف و رجا خارج کند.
تطبیق بحث با یک روایت
ما در روایات داریم عمل نیک سرورآور است، امّا نه سروری که انسان به خاطر آن از حقّ تجاوز کند و متجرّی شود. روایت مفصّلی از وصایا و سفارشات امام صادق(ع) به «عبدالله بن جندب» است؛ که من بخشی از آن را میخوانم؛ حضرت به عبدالله فرمودند: «یَا ابْنَ جُنْدَبٍ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ یَخَافُونَ اللَّهَ؛ ای پسر جندب! همانا مؤمنین کسانی هستند که از خدا خوف دارند»، یعنی این حالت در تمام آنان مشترک است. این عبارت مربوط به اصل قضیه بود؛ امّا بحث اتّکال به عمل و افراط و تفریط نسبت به خوف و رجا، کمی جلوتر آمده است. آنجا که حضرت در فراز دیگری از همین وصیت میفرمایند: «یَا ابْنَجُنْدَبٍ یَهْلِکُ الْمُتَّکِلُ عَلَى عَمَلِه؛ ای پسر جندب! کسی که اتّکال و اتّکا به عمل نیک خود داشته باشد، به هلاکت میرسد»، «وَلَا یَنْجُو الْمُجْتَرِئُ عَلَى الذُّنُوبِ الْوَاثِقُ بِرَحْمَهِ اللَّهِ؛ و کسی هم که نسبت به مولا جرأت پیدا کند و با آنکه دستش به گناهان آلوده شده، به رحمت خدا اعتماد داشته باشد، نجات پیدا نمیکند»؛ پس اتّکال به عمل، از سرور نسبت به انجام وظیفه ناشی میشود که چون از حدّ الهی خارج شده است، خوف و رجا را نیز از مدار خود خارج میکند.
راوی میگوید: «قُلْتُ فَمَنْ یَنْجُو؟» از امام پرسیدم: اگر کسی که اتّکال به عمل کند و با وثوق به رحمت خدا تجرّی نماید هلاک میشود، پس چه کسی اهل نجات است؟ «قَالَ(ع): الَّذِینَ هُمْ بَیْنَ الرَّجَاءِ وَ الْخَوْفِ کَأَنَّ قُلُوبَهُمْ فِی مِخْلَبِ طَائِرٍ شَوْقاً إِلَى الثَّوَابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعَذَاب»؛(۴) حضرت فرمودند: کسانی که بین رجا و خوفند؛ گویا دلهایشان در پنجۀ پرندهای است که هیچ آرام و قراری ندارند و معلوم نیست چه عاقبتی خواهند داشت؛ هم شوق به ثواب دارند و هم خوف از عذاب.» کسی که در چنگال یک باز شکاری است، هر لحظه با خود میگوید: نکند یکوقت مرا رها کند و از بین بروم! از آن طرف امید دارد که پرنده او را گرفته است و دارد با خود میبرد. قلب مؤمن باید چنین حالتی داشته باشد که هم خائف نسبت به عذاب است و هم امیدوار به ثواب الهی؛ لذا ما در روایات میبینیم که باید این موازنه حفظ شود، چرا که لازمۀ پایینترین درجات ادب الهیِ قلب است.
حال قلبیِ کمّلین نسبت به خداوند
در جلسۀ گذشته اشارهای به موازنۀ میان خوف و رجا برای متوسّطین از مؤمنین داشتم و الآن میخواهم مطلب را دربارۀ کمّلین از مؤمنین مطرح کنم. اولیای خدا کسانی هستند که قلبشان پیوند عمیقی به خدا خورده است و تنها او را دوست دارند؛ چون در بالاترین سطوح معرفتی به او هستند و کمالات بیپایان خدا دلهایشان را جذب کرده و ربوده است؛ پس تمام فکر و ذکرشان خداست و به غیرخدا توجّهی ندارند. حال سؤال این است: آیا آنها هم خوف دارند یا نه؟
در جواب باید گفت آنها هم خوف دارند ولی منشأ خوفشان با دیگران متفاوت است. بیم آنها به خاطر گناهان یا آتش جهنّم نیست؛ بلکه آنان عظمت حق را درک کردهاند و به این دلیل قلبهایشان وَجِل و هراسان است. آنها نگران آتش جهنّم و عذاب الهی نیستند، بلکه از رویارویی با خدای متعال و قرار گرفتن در برابر آن عظمت مطلق الهی، بیمناکند.
خشیت قلبی به جای خوف
در روایتی از پیغمبر اکرم آمده است که حضرت فرمودند: «إنَّ هَولَ المُطَّلَعِ شدیدٌ»؛(۵) آن حالت هولانگیز نسبت به روز قیامت که همه در محضر عدل الهی میایستند، خیلی شدید است! این جمله در مورد همه است و قیامت برای همه هراسانگیز است، امّا منشأ ترسها با یکدیگر فرق دارد؛ همانطور که منشأ ترس از مرگ نیز متفاوت است؛ گاهی ترسیدن و دلنگرانیها نسبت به مرگ به خاطر دنیاست؛ مثل کسی که از ابنای دنیاست و حبّ به دنیا سراسر دلش را فراگرفته است؛ اکنون که از محبوبش جدا میشود، هراسان است. گاهی به خاطر گناهان و احتمال وقوع عذاب الهی است؛ مانند حال اکثر مؤمنین. گاهی هم اضطراب و بیقراری منشأ دیگری دارد و به خاطر این است که فرد خود را در برابر یک اتّفاق بزرگ، یعنی ملاقات با خدا میبیند. این هم ترس و اضطراب دارد.
تطبیق بحث با حالات اولیای خدا
به حالات امیرالمؤمنین علی علیه السلام در شب نوزدهم ماه مبارک رمضان که نگاه کنید، خواهید دید حضرت مدام از داخل حجره بیرون میآمدند و به آسمان نگاه میکردند و دوباره به داخل خانه بازمیگشتند. مکرّر این کار را انجام میدادند و با خود میگفتند: «اللَّیلَهَ اللَّیلَهَ»؛ امشب همان شب است، وعدهای که پیغمبر به من داد، درست است. پس خود حضرت هم به وقوع شهادتشان یقین داشتند و اصلاً آرام و قرار نداشتند. این بیقراری برای چه بود؟ آیا بیم حضرت از مرگ، مثل ترس من و شما بود؟! او که اکمل نفوس ائمّه و تنها عِدل پیغمبر است، چرا وقتی میخواهد به ملاقات پروردگار برود، آن هم با حالتی راضی و مرضی، باز هم این همه اضطراب دارد؟! او که عاشق مرگ بود، چرا مضطرب شده بود؟! دلیلش درک عظمت ملاقات با خدای متعال است. حضرت از مرگ نمیترسد؛ بلکه منشأ اضطرابش، ادراک و علم او از عظمت الهی است؛ در اینجا دیگر سخن از خوف نیست، بلکه حرف خشیت است. اولیای خدا به خاطر درک عظمت و جلالت خداوند، ترس و اضطراب درونی دارند؛ لذا آنها هم هنگام مرگ مضطرب بوده و آرام و قرار ندارند. نه اینکه از مرگ ترسیده باشند، بلکه خشیت دارند.
لذا در روایات به ما سفارش شده است خوف را به خشیت تبدیل کنیم؛ یعنی همۀ خوفمان، به خاطر ترس از مرگ و عذاب نباشد، بلکه بهگونهای عمل کنیم که کمی از آن بیمی که اولیای خدا از او دارند، در دلمان وارد شود. در روایتی از امامصادق(ع) آمده است که به حضرت عیسی خطاب شد: «یَا عِیسَى أَدِّبْ قَلْبَکَ بِالْخَشْیَهِ؛(۶) ای عیسی! با خشیت، قلب خود را ادب کن»؛ پس ادب قلب، برای متوسّطین در «خوف از خدا» است و برای کمّلین در «خشیت از او» است؛ البتّه با این شرط که از حدّ اعتدال خارج نشده و انسان را به یأس و ناامیدی نکشاند.
دومین درجه از ادب الهی قلب
همۀ این مطالب، یعنی اعتدال در خوف، رجا و سرور که منجر به یأس، اطمینان و جرأت نشود، مربوط به اوّلین درجۀ ادب الهی قلب بود. امّا درجۀ دوم ادب این است که شخص باید از مقام خوف خارج شود و به مقام قبض برسد؛ همچنین از مقام رجا خارج شده و به مقام بسط برسد و نیز از حالت سرور خارج شود و به مقام مشاهده نائل شود.
تبدیل «خوف، رجا و سرور» به «بسط، قبض و مشاهده»
حال ببینیم این تعابیر به چه معناست. خوف، رجا و سرور اموری هستند که به وسیلۀ ما تحصیل میشوند؛ مثلاً خوف بر اثر تفکّر، توجّه و تذکّر نسبت به امور چهارگانهای که در گذشته گفتیم، برای انسان پیدا میشود. رجا نیز با توجّه و تذکّر به وعدههای الهی، رحمت حق و فضل و کرم واسع او پدید میآید. سرور هم پس از اعمال صالحی که انسان انجام میدهد، حاصل میشود. حال اگر مؤمنِ مؤدّب، در این امور افراط و تفریط نداشته باشد و حدّ اعتدال را حفظ کند، میتواند سیر معنوی را ادامه دهد و آنقدر پیش برود که بر اثر تسلیم بودن نسبت به اوامر الهی، خداوند دلش را ادب کند و او را بالاتر ببرد. به این معنا که حقّ تعالی، مؤدِّب او میشود و مثل یک طبیب حاذق و دلسوز، بیماری او را مداوا میکند.
در این مرحله دیگر بحث دل سپردن و یا ترسیدن نیست، بلکه گرفته شدن و باز شدن دل مطرح است. اینکه کجا دل باید گرفته شود، کجا باید باز شود، در دست خداست. این کارها دیگر کار اوست. اینکه کجا باید سرور بنده تبدیل به مشاهده شود و پس از طاعت و عبادت، چشم او به تجلّیات اسما و صفات الهی روشن گردد، از ناحیۀ خدا تعیین میشود. اینها دیگر دست بنده نیست و همهاش از بالا شروع میشود؛ یعنی خداوند به دل او بسط میدهد تا سریعتر حرکت کند. خدا به دل او قبض میدهد تا التفات بیشتری به نفس و اعمال عبادی داشته باشد. اوست که سرور میدهد و پردهای را کنار میکشد تا بنده بتواند گوشهای از جمال الهی را مشاهده کرده و پر و بالی باز کند و در نهایت، فیض خاصّ الهی را کسب نماید. مقدّمات کار دست من و شماست که اوّلین درجۀ ادب را رعایت کنیم؛ امّا از آن به بعد، کار، در دست ما نیست. لذا ادب الهی اقتضا میکند که ما به نظر خودمان عمل نکنیم؛ بلکه ببینیم خدای متعال چه خواسته است و به همان عمل کنیم. ما باید دقیقاً طبق آنچه شارع فرموده، عمل کنیم.
این مرحله در دست خداست؛ امّا مقدّمات در دست ما…
ما اگر مدّتی پیش رویم و از دستورات شرع تخطّی نکنیم، یعنی چیزی از خودمان نسبت به احکام شرعی کم و زیاد نکنیم، خوفمان به قبض الهی تبدیل میشود، رجایمان به بسط و سرورمان به مشاهده. همۀ اینها کار خدا است که با رعایت ادب توسّط ما، تحقّق میپذیرد. آن قبض و بسطی که مؤدِّبش خدا باشد، بسیار زیباست و سروری که به مشاهده تبدیل میشود، به مراتب بالاتر از خوشحالی اوّلیه نسبت به انجام وظیفه است. باید ادب را رعایت کرد و برای رسیدن به قبض و بسط یا مشاهده، از دایرۀ شرع خارج نشد؛ مثلاً برای رسیدن به مشاهده، نباید آنقدر به نماز و ذکر پرداخت که از تکالیف مالی نسبت به نفقۀ خانواده بازماند و در انجام آن وظایف کوتاهی کرد. اقتضای ادب این است که انسان طبق شرع عمل کند و بداند همۀ این امور، در ید رحمت خاصّۀ خداست.
انواع و اقسام قلوب اولیای الهی
در اینجا باید چند تذکّر بدهم که یک وقت کسی به اشتباه نیفتد. اوّلاً اینکه این حالات، مخصوص اولیای خاصّ خداست؛ یعنی کسانی که سیر معنوی داشتهاند و به درجاتی از ولایت الهی رسیدهاند، در معرض قبض و بسط الهی هستند، نه بندگان افتادهای که در انجام تکالیف شرعیشان مشکل دارند و گاهی اوامر و نواهی الهی را تضییع میکنند؛ یعنی خداوند، مؤدِّب دل کسانی است که اوّلین درجۀ ادب را رعایت کرده و تا این مرحله پیش آمدهاند. اینجاست که خدا میگوید کجا دل بگیرد و کی باز شود؟ و کجا و در چه موقعیتی شهود کند؟
تقسیم قلوب به عشقی و مناجاتی
نکتۀ دیگر اینکه قلوب اولیای خاصّ خدا به یک معنا از نظر قبول فیوضات حق، متفاوت هستند. یک دسته از قلوب اولیاءالله که البتّه بستگی به ارادۀ خداوند دارد، عشقی ـ شوقی نامیده میشوند و دستۀ دیگر، خوفی ـ حزنیاند. دلیل این شیوۀ نامگذاری هم آن چیزی است که در گذشته به آن اشاره کردم و گفتم که منشأ خوف و رجا، جلوۀ اسمای الهی است؛ لذا اگر اسم جلال حق، در دل کسی جلوه کند، خوف پدید میآید و اگر اسم جمال حق جلوه کند، رجا پدیدار خواهد شد.
توضیح اینکه یک دسته از اولیای خدا، اسم جمال حق در دلشان تجلّی میکند و یک دسته، اسم جلال حق تعالی؛ لذا حالاتی که به این قلبها دست میدهد، باهم متفاوت است. گروه اوّل که متجلّی به یک اسم جمالی شدهاند، نوعی هیبت مشوب به شوق در دلشان پیدا میشود؛ که این رجای آنهاست؛ مثلاً وقتی شما کسی را خیلی دوست داشته باشید، وقتی بخواهید با او ملاقات کنید، چه حالی به شما دست میدهد؟ دل به تپش میافتد و آرام و قرار ندارد. آیا این خوف است؟ نه! چون منشأ این اضطراب و نگرانی، ترس نیست؛ بلکه درک عظمت و شدّت اشتیاق است که آدم را ناآرام کرده است. شوق همراه با عظمت محبوب، سراسر دل را گرفته و هیبتِ مشوب به شوق است که دل را به تپش آورده است. یک دسته از اولیای خدا، اینگونه قبض و اقباضشان در دست خداست. به این قلبها عشقی ـ شوقی گفته میشود.
امّا دستۀ دیگری از قلبها هستند که اسم جلال حق در آنها تجلّی کرده و حزن و حیرت را برای شان به همراه آورده است. این دلها، همیشه متحیّر و محزون هستند و دائماً آثار جلال الهی در آنها نمایان میشود؛ لذا به آنها قلبهای خوفی ـ حزنی میگوییم.
نمونهای از قلبهای متفاوت اولیای خدا
حالا یک روایت را برای تان بخوانم که ببینید این تقسیمبندی دربارۀ اولیای خاصّ خدا مطرح است. در یک روایت نقل شده که روزی حضرت یحیی(ع) به حضرت عیسی(ع) برخورد کرد و دید حضرت عیسی خوشحال است و میخندد. وقتی این صحنه را دید، تعجّب کرد؛ به او تشر زد و گفت: آیا خودت را از عذاب خدا ایمن میبینی که میخندی؟! حضرت عیسی با همان خندهاش جواب داد: آیا تو از فضل و رحمت خدا مأیوس هستی؟! در این هنگام به هر دو پیغمبر وحی شد که هر کدام از شما که حسن ظنّش به من بیشتر باشد، او نزد من محبوبتر است. دلیل این تفاوت حال و رفتار دو پیغمبر الهی چه بود؟ علّت این بود که در دل حضرتیحیی، اسم جلال الهی تجلّی کرده بود و او دلی خوفی ـ حزنی داشت و در دل حضرت عیسی، اسم جمال حق تجلّی کرده بود و او قلبی عشقی و شوقی داشت.
عکسالعملهای متفاوت اولیا، به حسب تفاوت قلوبشان
با این توضیحات معلوم میشود چرا در برخی اولیای خدا جنبههای قبض غلبه داشته و در بعضی دیگر جنبۀ بسط غالب بوده است. در این مراتب دیگر لازم نیست موازنه برقرار باشد؛ چون مربّی، مؤدِّب و طبیب، خداست و هر چه او صلاح بداند برای بنده و مریضش بهتر است. ما باید در ابتدای مراحل تأدیب خود، موازنه را حفظ کنیم، ولی آنجا دیگر کار در دست ما نیست و باید ببینیم خدا چه حالتی را برای قلب تعیین میکند. ممکن است یکی از اولیای خدا سراسر زندگیاش مواجهه با قبض باشد و یکی دیگر سراسر زندگیاش بسط باشد!
قرآن دربارۀ قلوب افرادی که بسط دارد، میفرماید: «الَّذین إِذا ذُکِرَاللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ إیماناً؛(۷) هنگامی که خدا یاد میشود، قلبهایشان میلرزد و به تپش میافتد؛ و هنگامی که آیات الهی خوانده میشود، ایمانشان زیاد میگردد.» این حالت، همان شوق به همراه درک عظمت و هیبت است. قرآن دربارۀ گروهی که قلوبشان قبض دارد نیز میفرماید: «إِنَّ الَّذینَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذایُتْلى عَلَیْهِمْ یَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً* وَ یَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ کانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولاً* وَ یَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ یَبْکُونَ وَ یَزیدُهُمْ خُشُوعاً؛(۸) کسانی که از گذشته به آنها علم داده شده و نسبت به اسمای جلالیۀ خدا آگاهی دارند، هنگامی که قرآن برای شان خوانده میشود، با حالت سجده به زمین میافتند و میگویند پاک و منزّه است پروردگار ما! همانا وعدۀ او محقّق خواهد شد. این گروه در حالی که به سجده افتادهاند، گریه میکنند و خشوعشان بیشتر میشود.» اینها کسانی هستند که اسمای جلال الهی را مشاهده کردهاند و حیرت و حزن، قلبهایشان را فراگرفته است.
«مشاهده» نیز در دست خداست
مشاهده هم مانند حالت قبض و بسط قلب در دست خداست؛ یعنی اولیای خدا مشاهداتشان هم در دست خودشان نیست و هر وقت خدا بخواهد میتوانند تجلّیات اسمای الهی را شهود کنند؛ لذا ممکن است مدّتی از مشاهده بیبهره باشند و مدّتی سیر و شهودشان خیلی تقویت شود؛ با آنکه تفاوتی نکردهاند و در انجام تکالیف الهیشان کوتاهی نداشتهاند. این هم در دست خداست و اقتضای ادب این است که بنده هیچ التفاتی به این امور نداشته باشد و تمام همّ و غمّش این باشد که رضای الهی را جلب کند؛ حال میخواهد در حال قبض باشد یا بسط؛ مشاهده داشته باشد یا نه؛ طبیب و مؤدِّب، اوست.
تطبیق بحث با روایات
قلب مؤمن، میان انگشتان خدا
ما در بعضی از روایات داریم که قلب مؤمن بین «دو انگشت خدا» است. مگر خدا دست دارد؟ خداوند به یک معنا نه دست دارد و نه انگشت، ولی به یک معنا هم دست دارد و هم انگشت. خودش در قرآن فرموده است: «یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدیهِم.»(۹) پس میتوان به او چنین نسبتی داد. حال منظور از روایتی که میگوید: قلب مؤمن، میان دو انگشت از دست خداست، چیست؟ ممکن است معنایش این باشد که دل مؤمن به جایی میرسد که دو انگشت قبض و بسط الهی آن را به این طرف و آن طرف میچرخاند. پس تمام دلگیر شدنهای قلب ما باید با قبض الهی و برای خدا باشد و تمام خوشحال شدنهایمان باید با بسط الهی و برای خدا باشد. یعنی برای خدا دلگیر شویم و برای خدا از چیزی خوشمان بیاید؛ اگرنه نه مؤمنیم و نه باادب. قبض و بسط دل باید در ربط با خدا باشد. مشاهده هم که لطف و عنایت خود اوست و ما وظیفه داریم به تکالیفمان عمل کنیم، نه اینکه دنبال این چیزها باشیم.
قلب مؤدّب راضی به رضای خداست
دل را باید تسلیم خدا کرد که بین دو انگشت او بچرخد. هر وقت دل مؤمن بین دو انگشت رحمان قرار بگیرد، معلوم میشود این دل مؤدّب به آداب الهی شده است. زمانی که دل مؤدّب شود، دیگر از مشقّتهای تأدیب راحت شده و دیگر رنج و تعب ندارد؛ چون به دست خدا میافتد و به صلاحدید او تغییر حالت میدهد. مقدّمات این مقام در دست من و شماست، ولی ادامۀ کار در دست اوست. آن وقت است که بندۀ مؤدّب به خدا عرض میکند: خدایا! هرچه تو خواستی همان کن و هر طور که میخواهی در قلبم جلوه کن؛ سپس به همان تجلّیای عشق میورزد که خدا برایش خواسته است:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
من این قضیه را بیش از ۳۰ سال پیش دیدم که یکی از اولیای خدا از درد به خودش میپیچید ولی خطاب به خدا میگفت: قربانت شوم…!
۷ نوع مریضی داشت ولی ذکر «اَلْحَمْدُلِلّهِ» از زبانش نمیافتاد. اگر من تعبیراتی را که ایشان به کار میبرد را بگویم، خیلیها متوجّه نمیشوند؛ البتّه باید گاهی وقتها این حرفها را گفت که شما هم بشنوید. گاهی خطاب به خدا میگفت: این امراض مال خودت است و به من هیچ ارتباطی ندارد؛ هر کاری میخواهی بکن!
ما کجا میتوانیم این حرفها را لمس کنیم؟! امّا اینها متن معارف ماست و ما باید در این مسیر حرکت کنیم تا به اینجاها برسیم. به خود خدا قسم! اگر ما به اینجا برسیم، دیگر هیچگاه احساس درد نمیکنیم.
پینوشتها
۱ـ قصص، ۷۶٫
۲ـ بحارالأنوار، ج ۶۹، ص ۳۱۶٫
۳ـ بحارالأنوار، ج۶۸، ص ۲۳۰٫
۴ـ بحارالأنوار، ج۷۵، ص ۲۸۰٫
۵ـ کنزالعمّال، ج۱۵، ص ۵۵۴٫
۶ـ تحفالعقول، ص ۵۰۰٫
۷ـ انفال، ۲٫
۸ـ اسراء، ۱۰۷ تا ۱۰۹
۹ـ فتح، ۱۰٫
سوتیتر:
۱٫
زمانی که دل مؤدّب شود، دیگر از مشقّتهای تأدیب راحت شده و دیگر رنج و تعب ندارد؛ چون به دست خدا میافتد و به صلاحدید او تغییر حالت میدهد. مقدّمات این مقام در دست من و شماست، ولی ادامۀ کار در دست اوست
۲٫
یکی از اولیای خدا از درد به خودش میپیچید ولی خطاب به خدا میگفت: قربانت شوم…! ۷ نوع مریضی داشت ولی ذکر «اَلحَمدُلِلّهِ» از زبانش نمیافتاد. اگر من تعبیراتی را که ایشان به کار میبرد را بگویم، خیلیها متوجّه نمیشوند؛ البتّه باید گاهی وقتها این حرفها را گفت که شما هم بشنوید. گاهی خطاب به خدا میگفت: این امراض مال خودت است و به من هیچ ارتباطی ندارد؛ هر کاری میخواهی بکن!