سیدهادی موسوی
اعطای حقّ کاپیتولاسیون (قضاوت کنسولی) به مستشاران نظامی و اتباع آمریکایی و تصویب آن در مجلس ایران، موضوع سخنرانی و اعلامیهی تند حضرت امام در چهارم آبان ۱۳۴۳ بود که به تبعید به ترکیه در سیزدهم آبان ماه انجامید. یازده ماه پس از تبعید به ترکیه، کشور عراق، دومین تبعیدگاه پذیرای امام بود. اقامت امام در نجف، با همهی فراز و نشیبهایش، سیزده سال به طول انجامید. هشدار حکومت بَعث در مورد دخالت در امور سیاسی و محاصرهی خانهی امام در مهرماه ۱۳۵۷، گویای مواضع جدید دولت عراق و توافق با دولت ایران بود.
حجّتالاسلام سیّدهادی موسوی، از یاران و شاگردان امام، خاطرهی خروج از نجف و عراق و عزیمت به کشور دیگری را که آن روز احتمال میدادند کویت یا یک کشور مسلمان باشد، بیان میکند.
هر چند حوادثی که هنگام سفر پیش آمد، به گونهی دیگری رقم خورد که برای همراهان و مشایعتکنندگان، دور از انتظار بود:
ما خبر محاصره بودن امام را به همه جا داده بودیم و توانسته بودیم این موفّقیّت را پیدا کنیم که غیرمستقیم، از طریق کشورهای خلیج فارس، همه را آگاه کنیم، حتّی با تلفنهایی که خارج از نجف انجام میدادیم و نامههایی که خارج از نجف، پست میکردیم؛ چون فکر میکردیم آنجاها سانسور باشد و نگذارند به ایران و اروپا و آمریکا منتقل شود. همه جا توانسته بودیم اطلاع بدهیم که امام، تحت محاصره است و حزب بعث، معلوم نیست که چه نقشهای در سر دارد. اینها موجب شده بود که خیلیها دست به کار شوند و یک سری کارهایی را انجام دهند که افکار عمومی جهان را متوجّه این قضیه بکنند.
امام، نماز خواند و زیارت کرد. از دم در حرم، سوار ماشین شدیم و به طرف بصره، حرکت کردیم. از نجف راهی دارد که میآید برای حلّه و دیوانیه. برای بصره، حدود پنجـ شش ساعت راه است. دوستان گفتند که امام، عازم است. آقای دکتر یزدیـ که در بین مشایعتکنندگان حضور داشتندـ گفتند: «من هم میتوانم با امام بروم». خب ما از یک جهت، کمی خیالمان راحت شد به این که، ایشان گذرنامهاش آماده است. گذرنامههای ما آماده نبود؛ یعنی نیاز به این داشت که ما به اصطلاح، ویزای ورودی کشورها را بگیریم و این کار را نکرده بودیم. فقط دو نفر از رفقا ویزا داشتند که میتوانستند مثلاً کویت بروند. ایشان گذرنامهی بازی داشت و میتوانست امام را در هر کشوری، همراهی کند. ما از این جهت، مقداری خیالمان راحت شد.
این را در ذهنم داشتم که: «خرج الحسین من المدینه خائفاً کخروج موسی خائفاً یترقب».(۱) ما از طرفی، فکر این بودیم که با رفتن امام چه خواهد شد و امام کجا مستقر میشود؟ سرنوشت امام به کجا میانجامد؟ سرنوشت مبارزات به کجا میانجامد؟ آیا واقعاً شاه، موفّق شده که ریشهی مبارزه را بخشکاند و جلویِ انقلاب اسلامی را بگیرد و یا عکس این خواهد شد؟ انقلاب، به اوج خودش خواهد رسید با حرکت امام؟ آیا امام، جان سالم به در خواهند بُرد؟ کجا مستقر خواهند شد؟ یا این که امام همهی اینها را با موفّقیّت پشت سر میگذارد؟
اینها مسائلی بود که واقعاً برای ما موجب نگرانی بود. آیا با نجات از دست حزب بعث، واقعاً احساس راحتی خواهیم کرد؟ کما این که همینجور هم شد.
سرانجام ما صبح آمدیم دم منزل امام و منتظر ماندیم تا امام بیرون بیاید. بعد از اذان و قبل از طلوع خورشید، امام تشریف آوردند، برای بعد از شاید دهـ دوازده روز که هیچ بیرون نیامده بودند و هیچ کس چهرهی نورانی حضرت امام را در این چند روز ندیده بود. غیر از آن نِشستی که شب خدمت امام رفته بودیم، برای اوّلین بار بعد از این دهـ دوازده روز آمدند بیرون. همینطور پیاده، مشرّف شدند حرم… .
ما گفتیم روزهای اوّل اقلاً یک کسی همراه امام باشد و ایشان هم اعلام آمادگی کردند و راه افتادیم. امام در یک ماشین بودند با آقای احمدآقا و راننده و گاهی هم میشد یکی از رفقاـ که حالا من یادم نیست چه کسانی بودندـ میرفتند. جابهجا نفر سومی هم در ماشین بود و ماها هم دیگر هر چند نفری توی یک ماشین. به نظرم چهار یا پنج تا ماشین بود که راه افتاد. صبحانه را آمدیم در بین راه، کنار یک دکّهای که آن جا بود. چون وسایل هم داشتیم، نان و چای و اینها برداشته بودند. نشستیم به صورت حلقوی، صبحانه خوردیم. صحبتها شد. از آن صحبتها، چیزی یادم نیست و در خاطرم نمانده است. فقط این یادم است که امام در طول این سفر، هیچ اضطراب و نگرانی که چه خواهد شد، نداشتند و این در سیمای همهی ما مشهود بود؛ ولی در سیمای حضرت امام، کوچکترین اضطراب و نگرانی دیده نمیشد، خیلی ثابت و استوار، انگار که مثلاً از نجف راه افتاده برای زیارت کربلا. مثلاً آرامتر و در مسافتی بیشتر. خب اینها موجب قوّت قلب ما میشد.
ظهر را آمدیم در زبیر حدود (سی کیلومتری بصره) آن جا ایستادیم نماز بخوانیم. وارد مسجدی شدیم. البته از ظهر گذشته بود که معمولاً هم آن جا مساجد اهلسنّت بود که اوّل ظهر نماز را میخوانند. دیگر نماز جماعتی وجود نداشت. امام آن جا وضو گرفتند که این وضوگرفتن هم، یک خاطرهی جالبی دارد؛ در رعایت ریختن آب و کیفیت وضوگرفتن. اینها چیزهایی بود که امام، خیلی رعایت میکرد و واقعاً کسی که در اوج این نهضت قرار داشت و آن را رهبری میکرد که بعدش به ثمر رساند، و دنیا را متوجّه خودش کرد، از این مسائل بسیار جزئی و ساده، غافل نبود. امام، وضویی در آن جا گرفت که خاطرهاش هنوز هم در ذهن همهی دوستان و رفقایی که همراه امام بودند، هست و همه را جلب کرد، حتّی رانندههایی که بعضاً همراه ما آمده بودند. امام، شیر آب را به مقدار خیلی کم و باریک باز کردند، دست و صورتشان را شستند. وقتی میخواستند دست راست را بشویند، به مقدار یک کف دست، آب وضو گرفتند و شیر را بستند. بعد برای دست چپ، باز آب را باز کردند و دوباره شیر را بستند که شاید من دقیقاً حساب کنم، اما یک لیوان آب هم در این وضو مصرف نکردند و این، چیز خیلی عجیبی بود.
ما نماز را خواندیم. به نظرم میآید که نماز در آن جا خوانده نشد؛ بله، آمدیم نماز بخوانیم که دیدیم درب مسجد، بسته است. فقط درِ ورودی به حیاط باز بود که ما توانستیم برویم وضو بگیریم. رفتیم برای بصره، نخیر بصره هم نماز نخواندیم، رفتیم سر مرز صفوان. آن جا توی گمرک، یک موکت آوردند انداختند که فیلمی هم از آن نماز جماعت گرفته شد… .
نماز را تمام کردیم و دم ماشین آمدیم. امام، برای خداحافظی، چند کلمهای صحبت کردند و ما هم دست امام را بوسیدیم.
بچّهها منقلب بودند و گریه میکردند. باز همان صحبتهایشان را تکرار فرمودند که: «من شماها را فراموش نمیکنم. شماها نگران من نباشید! من هر جا هستم، نگران شماها هستم و انشاءالله اگر جایی مستقر شدم، در خدمت شماها خواهم بود و شماها هم خواهید آمد، در کنار هم خواهیم بود».
واقعاً آن لحظهی جدایی و لحظهی خداحافظی، تاریکترین لحظهی عمر ما بود. هیچ ما فکر و تصوّر نمیکردیم به رهبری که این اندازه، ایمان و عشق و علاقه پیدا کردیم و ایشان نهضتی که خواستِ درونی همهی ما بوده، رهبری میکردند و ما هم مثل پروانه، دور شمع وجودشان میگشتیم، یک لحظه احساس بکنیم که از کنار ما میرود. به هر حال، ناچار بودیم و خودمان را تسلیم قضا و قدر کرده بودیم.
خداحافظی صورت گرفت. پیشنهاد کردیم که دوـ سه نفر از رفقا بیایند همراه امام، هر کجا که دارند میروند. سرانجام نتیجه بر این شد که آقای احمدآقا و آقای ابراهیم یزدیـ که همراه امام هستندـ، آقای فردوسیپور و آقای دعایی هم به نظرم میآید یا کس دیگر، همراهِ امام باشند. در این مجموعه، فقط آقای فردوسیپور مورد موافقت قرار گرفت که باشند؛ چون ایشان هم گذرنامهاش جور بود برای کویت. اینها سوار ماشین شدند؛ همان ماشینی که پسر آقای مُهری آورده بودند. آن جا جدا شدیم و آنها سوار ماشین شدند و رفتند برای مرز کویت… .
به هر حال ما برگشتیم. به نجف که رسیدیم، گفتیم که دَرِ منزل امام، سری بزنیم و برویم. خب معمولاً آن جا کسی بود. مخصوصاً با توجّه به این پیشآمد، سفارش کرده بودیم که باشند تا ما برگردیم. رفتیم منزل امام، دیدیم که همه، مضطرب نشستهاند؛ سراسیمه و ناراحت. گفتم: ای بابا چی شده؟ فکر کردیم مثلاً از رفتن امام نگراناند یا چون ما دیر کردیم، مضطرباند. گفتند: «چه خبر دارید؟». گفتم: ما که خبری نداریم. امام را رساندیم از مرز صفوان آن طرف و برگشتیم. گفتند: «پس بقیهاش را خبر ندارید؟». گفتم: نه مگر چه شده؟ گفتند: «بله، امام رفتند که بروند کویت و کویت اجازه نداده».
خیلی پَکَر شدیم. بچّهها نظرشان این بود که همین حالا برگردیم. گفتند: «امام برگشتند و آمدند بصره و الآن در یک هتلی هستند. از آن جا زنگ زدند و گفتند که ما برگشتیم آمدیم و تو این هتل هستیم».
دوباره وحشت، تمام وجود ما را گرفت که امام باز گرفتار چنگال حزب بعث شده و چه خواهد شد! گفتند: «امام فرمودند که ما فردا صبح یا با هلیکوپتر یا با ماشین میرویم برای بغداد که از آن جا تصمیمی بگیریم».
ما همینجور مضطرب و نگران ماندیم که چه بکنیم… به هر حال، فردا صبح دوـ سه تا از رفقا، با شتاب و عجله به بغداد رفتند… .
به هر حال، آن روز را هم امام تا عصر در بغداد بودند. یعنی روز که آمدند برای بغداد، تمام روز را بغداد ماندند و شب را هم ماندند. سرانجام تصمیم گرفته شد بگوییم که پروازی که معلوم نیست به کجا میرود و این هواپیما جوری بود که حتّی خود برادرهایی که آن جا بودند و مثلاً تا مرز صفوان هم با امام رفته بودند، در وهلهی اوّل، این پرواز را نمیدانستند؛ یعنی جوری بود که امام فرموده بود: «یک نفر بلیت هواپیما را بگیرد و او بداند و ما. هیچ کس دیگر نباید بداند. هر که هم زنگ زد و یا آمد تماس گرفت، نداند که ما کجا میخواهیم برویم، فقط این قدر بدانند که ما با هواپیما میخواهیم برویم».
ما هم لحظه به لحظه، این خبرها را به ایران میدادیم، تمام وقت به اروپا میدادیم؛ به بچّههای انجمن اسلامی که مکرّر ارتباط میگرفتند و خبر را دریافت میکردند. در نتیجه، میتوانم بگویم دو شبانهروز طول کشید یا بیشتر که ما در نجف نمیدانستیم امام کجا رفته است! هواپیما پرواز کرد و از عراق رفت؛ امّا کجا و در چه کشوری فرود آمد، آیا سالم پایین آمد، اطلاعی نداشتیم. خب طبیعی است که این، واقعاً سخت است. لحظات بسیار دشواری که دقیقاً آدم میتواند بگوید در یک همچون شرایطی، هر دقیقهای، یک عمر حساب میشود.
عُمر اگر خوش گذرد، زندگی نوح، کم است
ور به تلخی گذرد، نیم نفس، بسیار است
به هر حال، بایستی تحمّل میکردیم تا این که برای اوّلین بار، روز سوم یا چهارم بود که مضطرب و نگران در بیرونی خانهی امام نشسته بودیم که تلفن زنگ زد و احمدآقا، نوید ورودشان را به پاریس به ما دادند و گفتند: «ما در پاریس هستیم؛ در یک دهکدهای مستقر شدیم و امام هم حالشان خوب است و آقایان، نگران نباشید!» که ما را واقعاً از نگرانی درآورد… .
دوـ سه روزی نگذشته بود که امام، اوّلین اعلامیه را دادند و بعد هم مصاحبه کردند که سرانجام معلوم شد ایشان در «نوفل لوشاتو»، منزلی را اجاره کردهاند و به همان درخت سیبـ که درخت پیروزی انقلاب اسلامی هم نام گرفتـ تکیه دادهاند… .
(۱) «از شهر بیرون رفت حضرت اباعبدالله الحسین(ع) (باترس) همچنان که موسی با ترس از فرعونیان از شهر خارج شد.»
در این شعر، از صنایع شعری و تشبیه و کنایه استفاده شده است و گویندهی خاطره، این شعر را مناسب خروج اجباری حضرت امام از نجف دانسته است.