ساناز احمدی دوستدار
کجای دنیا ایستادهام که هرچه میگردم، تو را کمتر پیدا میکنم؟ نه اینکه نباشی، نه! عیب از من است که نمیدانم کجای این زندگی ماشینی، خودم را، دلم را، گم کردهام.
گاهی که هوای احساسم ابری میشود و باران تنهایی میبارد، من بیچتر، کوچههای رو به شما را آنقدر قدم میزنم که به جمعه میرسم. جمعه برای منی که هفت روز هفتهام شبیه هم است، جور دیگری است.
جمعه، دلواپسیهای مرا دوست دارد. وقتی به جمعه میرسم، تنهاییام پشت دیوار، پنهان میشود، گاهی سرک میکشد؛ امّا مثل بقیه روزها با من قدم نمیزند، چای نمینوشد و از پنجره، بیرون را تماشا نمیکند.
جمعه، مرا شاعر میکند. من، کلمهها را دوست دارم. اصلاً با کلمههاست که میتوانم دلم را بردارم، بیایم هرجا که شما هستی. بیایم و لااقل دلتنگیهایم را برایتان بگویم.
من و جمعه و کلمهها، روزگار خوشی داریم؛ روزگار خوشی که بوی دلتنگی میدهد، بوی انتظار… .
انتظار، از آنْ کلمههایی است که وقتی مینویسمش، تمام سلولهایم درد میگیرند، چشمانم خیس میشوند و دلم پر از آشوب میگردد.
انتظار، از آن کلمههایی است که روی لحظههای آدم، راه میرود و نفس میکشد. میبینید! باز کلمهها دست دلم را گرفتهاند و… .
بعضی وقتها که تنهایی، روبهروی من مینشنید در اتاق، دست به دامن همین کلمهها میشوم. کلمهها برای من، معجزه قرناند، آن هم در فصل نبودن شما.
نمیدانم! نمیدانم تا آن جمعه آمدنتان، چند کلمه و چند پنجره فاصله است؟ اصلاً نمیدانم آن زمان که بیایید و چشم دنیا را روشن کنید، من و کلمههایم را میپذیرید یا نه؟! آقای خوب! آقای جمعههای مهربان!
وقتی که آمدید، من نه، ولی کلمههایم را بپذیرید. کلمهها میخواهند با شما سبز شوند، قد بکشند و ببالند؛ دوست دارند روی عبایتان، گرد عشق بپاشند.
کلمههایم دلشان میخواهند، پابهپای شما بیایند در کوچههای رو به خدا بگردند، عاشق شوند و در باران بودنتان، قدم بزنند.
قرار است کلمهها شور مرا، دلتنگی مرا و خواستن مرا به شما برسانند. شما آقای عشق و عدالتید. آقای باران! آقای آفتاب و شبهای پُر ستاره! اصلاً شما آقای عالَماید و چه حس دلانگیزی است نوشتن برای آقای عالَم!
آقای عالَم!
در خانه خاک تشنه، ای رود بیا
جان از غم دوریّ تو فرسود بیا
از پنجرههای بسته، نومید شدیم
ای بازترین منظر موعود بیا!۱
پینوشتها
- رباعی، از زندهیاد سیّد حسن حسینی.