مقدمه:
«وَ اذْکُرُوا نِعْمَهَ اللَّهِ عَلَیْکُم»(۱) و به یاد آورید نعمت خدا را که بر شما عطا فرمود.
اگر متوجه نقش سازنده و اثربخش رهبری الهی حضرت امام خمینی «رضوانالله تعالی علیه» و رهبر معظم انقلاب «حفظهالله تعالی» باشیم، در مییابیم که خداوند فرمود: «لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزیدَنَّکُم»(۲): اگر شکرگزار نعمتهای الهی باشید، بر شما خواهم افزود. خطر وقتی است که متوجه چنین نعمت بزرگی نباشیم. از آن جهت که فرمود: «وَ لَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابی لَشَدیدٌ»(۳): و اگر ناسپاسى کنید، مجازاتم شدید است.»
لذا ضرورت دارد که نگاهی هر چند گذرا به آنچه از طریق حضور تاریخی حضرت روحالله و پیرو ایشان حضرت آیتالله خامنهای بر ما گذشت، یادآوری شود.
در راستای حضور تاریخی حضرت امام خمینی، ابتدا دلنوشتهای تقدیم میشود و در آخر هرچند به اختصار بیان خواهد شد که رهبری رهبر معظم انقلاب در واقع امتداد بسط یافته حرکت توحیدی حضرت روحالله است که وجه دیگری از خود را در روشنای توحید در این تاریخ به منصه ظهور رسانده است.
در این دلنوشته خطاب به حضرت امام عرض میشود:
اى امام! ما بیش از آنکه به سوگ تو نشسته باشیم، به سوگ محروم شدن از تمنّاى بزرگ خودنشستهایم. ما خودِ حقیقى و اصل اصیل خود را که تو مظهر وجه آرمانى آن بودى، از دست دادهایم.
در سالهاى تختهبندى خواب، «مرگ» برای ما رهایى و آزادى بود. آرى در آن روزهاى سیاه؛ «مرگ» آرزوى بلندى شده بود که مىخواندیم و نمىیافتیم. امروز که مىتوانیم سرشار از زندگى باشیم، از آن خفتن، سخت دلهره داریم و سخت نگرانیم که دیگر بار گرفتار آن خواب مرگگونه نشویم. دیروز به خفتن عشق مىورزیدیم و امروز آن را دشمن مىداریم و به ادامهدادنى دل بستهایم که هر روزش بهتر از دیروز است. تو ما را با انبیاء و اولیاء همتاریخ کردى.
راستى آنهایى که زندگى را مىشناسند، چگونه آن همه خفتن را که بیرونافتادگى از تاریخ نور بود، دشمن ندارند؟
دیروز، زندگى، قطار روزهاى مسخره و یکنواختى بود که با زوزۀ مرگ به گورستان مىرفت و امروز تو حیات را طورى تفسیر کردهاى که زندگى در رگهای ما جارى شده و ما را به بریدن از زشتىها و پرواز به سوى خوبىها دعوت مىکند. تو افقى را به روی ما گشودى که همه امیدها را یکجا در عمق جان ما جاى داد و بهراستى زندگى با این همه امید و امیدوارى چه لطف بزرگى است.
آن روزها، زندگى مرور شکنجه بود و پلیدى و دیدن زشتیها و پلشتیها و نامردیها. و «حقیقت» ستارهاى بود که ظلمت بیکرانه، حتّى سوسویش را از ما ربوده بود. هر قدمى، عفونت حیات راکد روزمرّگى بود و بهراستى که آن پوچى تمامناشدنی چه آزاردهنده بود.
امروز، زندگى همواره آبستن لحظههاست. لحظههایى که زیبایى خواهند آفرید. لحظههایى که غذاى جان هستند، هرچند نفس امّاره از آن کراهت دارد. پیش از این، زندگى کویری بیانتها بود که نابودى حیاتمان را نوید میداد و هیچ لاله انسانیتی در آن برهوت مجال سر از خاک برآوردن پیدا نمیکرد. ما در چنبره نان خواستن و نام جستن گرفتار و از آن حیات برینِ روحانى که تو به ما نشان دادی، غافل بودیم. تو متذکر پنجرههاى گشوده بر حیات معنوى شدی و ما دریافتیم که چگونه خود مأمور به بند کشیدن خود بودهایم.
بهراستى اگر انقلاب اسلامى به وقوع نپیوسته بود چه کسى باور مىکرد ملائکهالله این گونه فعالانه در تدبیر امور در صحنه حضور دارند؟
پیش از این بیزار از آنچه بودیم و ناامید از آنچه باید مىبودیم، مرگ را فرا مىخواندیم و نمىیافتیم، هر چند همه حیاتمان مرگ شده بود. و امروز، خشنود از آنچه باید و هست و ناخشنود از آنچه هست و نباید، امیدوار به آیندهای هستیم که بىشک حیات موعود را وعده میدهد، هرچند چشمهاى خو کرده به مرگ، آن را به رسمیت نشناسد و به ستیز با آن بپردازد.
امروز اگر از خفتن و غفلت مىگریزیم و تمنای چشمهایمان به خواب را به چیزى نمىگیریم و از هیبت خارِ کنار گل، دلخونى به خود راه نمىدهیم، از این روست که نسبت به صداى زوزه مرگ انسانیت در پشت پرچینهاى خراب، گوش بستن و آرام خوابیدن را برنمیتابیم.
اى برادر! بگذار قدرى از روزگارى که بر این قریه گذشت براى تو بگویم. شاید که به سبب جوانى از آن باخبر نشدهای. شاید هم مرور زمان این قصه را از یادت برده و فراموش کردهای که در چه غروب سردى بهسر مىبردیم. شاید جوانىات به تو امکان تجربه آن غروب را نداده باشد.
اى برادر! دزدان آمدند و غارتمان کردند، امّا نه فقط زمین و نفت ما را که «خودمان» و هویت اسلامیمان را ربودند. تو کجا بودى؟ ما کجا بودیم؟ اصلاً همه ما کجا بودیم؟ مگر اسم آن گونه بودن را مىتوان «زیست انسانی» نامید؟
ما نیمى در خواب و نیمى در گور بودیم که همه چیزمان را بردند و هیچ صداى اعتراضى هم برنخاست. در آن هنگامه، ما از داشتههایمان بىخبر بودیم، اما دشمن آگاهى کامل داشت، ارزشهای ما را مىشناخت و راز ماندگارى دیرپایمان را مىدانست و نیک آگاه بود که ما در چشمه زلال و همیشه جوشان فرهنگ اسلامى آسیبناپذیر مىشویم.
دشمن نقطهضعف ما را هم خوب میشناخت و سالها انتظار کشید تا هوشیارى قدرتآفرین خود را به فراموشی بسپاریم و او از گذرگاه غفلت و خفتن ما بگذرد و قلّه کهنِ نفوذناپذیرمان را فتح کند. پاشنه آشیل ما خفتن بود و غفلت. چشمان بازى که باید همچنان به دشمن خیره مىماندند، آرامآرام به خواب رفتند و با اینکه نغمه وحى به گوش جان ما رسیده بود که: «لایَزالُونَ یُقاتِلُونَکُمْ حَتَّى یَرُدُّوکُمْ عَنْ دینِکُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا؛(۴): مشرکان، پیوسته با شما مىجنگند تا اگر بتوانند شما را از آیینتان برگردانند.»؛ دشمنى دشمن فراموشمان شد.
کار این قریه به آنجا کشید که دشمن پیروز و تباهى آغاز شد و ما نیمى در گور و نیمى در خواب، یا در گورستان کینه این برادر و یا در سنگستان تهمت به آن برادر خفتیم و مردیم و دشمن بىخواب، ما را نظاره مىکرد.
اى برادر! اینان که در چنین شرایطى آسوده مىخوابند، زندگى را نمىشناسند تا نگران ربودن آن باشند، چه رسد به اینکه بخواهند زندگى ربودهشده را باز ستانند. اینان با چنین خفتنى مرگ را تمرین مىکنند، در حالى که زندگان، مسئولیت زنده بودن را به دوش میکشند. نمىتوان زنده بود و براى انتخاب زندگى موحدانه حرکتی نکرد، زیرا: «کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهینَه»(۵) هرکسی در گرو چیزى است که انتخاب مىکند، پس زنده بودن و انتخاب نکردن محال است، همچنان که انتخابکردن و مسئول انتخابهاى خود نبودن نیز بىمعناست. اینک اگر مدّعى زنده بودنیم، ناگزیر به دیدن و مسلّماً در مقابل امواجى که بر نگاهمان مىگذرند مسئولیم. چشم بستن، نه نجاتدهنده است و نه آرامشبخش و فقط پشیمانى را مضاعف مىکند.
مگر نه اینکه در کنار هر گُلى، خارى خفته است تا بُزدلان براى همیشه از گُل محروم بمانند. پس چگونه به بهانههاى واهى، خود را بر این موج بلند انسانیت که تا سقف آسمان غیب پرکشیده است، نیفکنیم و امام خود را در تاریخ تنها بگذاریم و بی دست و پا در مرداب روزمرّگىها رها شویم؟ اینک نسیم وَحى بر جانها میوزد: «وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجَاهِدِینَ مِنکُمْ وَالصَّابِرِینَ وَنَبْلُوَ أَخْبَارَکُمْ؛(۶) و البته شما را مىآزماییم تا مجاهدان و شکیبایان شما را باز شناسانیم و گزارشهاى [مربوط به] شما را رسیدگى کنیم.
اى برادر! اى کاش کلامم قادر به توصیف آنچه بر ما چه گذشت، میبود. اى کاش معنى پوچى را مىفهمیدى! چگونه مىتوان به کسى که مرگ را نچشیده، از مرگ سخن گفت؟ بشکنى اى قلم که چقدر در ترسیم آن پوچى، ناتوانى.
تو چگونه باور کنى که بر ما چه گذشت؟ امروز از قفسهاى زرّین رفاه دروغین پر کشیده و به دشتها رسیدهای و اکنون با سبزههاست که مىرویی و با شکوفههاست که مىشکفی و با حضور در جبهه نور که مىخواهد از غرب سرد و سیاه بگذرد، زندگى در دستهایت در حال بارور شدن است. با چنین احساسى است که مىتوان انحرافها را دید و بر سر منحرفان فریاد کشید.
دیروز، آیندهگراى شکستخوردهاى بودیم که آرامش بعد از مرگ را آرزو مىکردیم و به سرنوشتى پوچ و دردى همیشگى تن داده بودیم و امروز، واقعگرایى هستیم که چشم بر واقعیتها نبستهایم و از امکاناتی که انقلاب اسلامى فراهم کرده است، بىخبر نیستیم و به مدد آنها تا انتهای دشت انسانیت خواهیم رفت و واى بر ما اگر به بهانههاى واهى از رهسپار شدن به سوى وعدهگاه موعود غفلت کنیم.
اى امام! تو امیدوارى را نهادینه کردى. دیروز با غرورى پلنگوار و بدون درک امکانات، هوس پریدن به سوی ماه را در سر میپروراندیم و در درّۀ غرور نزدیک به دروازه تمدّن غربى، پریشان و متلاشى شده بودیم و امروز با فرصتی که انقلاب اسلامی در اختیار ما نهاده است مىتوانیم روی پاهای خود تکیه کنیم و اعتیاد دیرینه از خود بیگانه بودن و بیگانه را خود انگاشتن را کنار نهیم. من نمىگویم آنچه باید میشد، شده است، ولی مىگویم شرایط شدنها فراهم شده است. باید مراقب بود این فرصت را از ما نربایند و ما را استحاله نکنند.
برادر! نمىدانم باور میکنی که آن روزها خورشید به کسوف گراییده و امید طلوع دوباره آن در ما مرده بود؟ باور مىکنى که همراه با خاموشی گرفتن روز، ما نیز بهمرور خاموششدیم و پایان گرفتیم، پایانى بىآغاز؟ نمىدانم باور خواهى کرد که در آن غروبستان، طلوع را از یاد بردیم و غروب مردان مرد را به نظاره نشستیم و نجات، آرزوی محال ما شد؟ ما با کولهبارهائی سنگین بر دوش و اشکهائى خشکیده بر گونهها و با دردى آماسکرده در قلب، رو به غروب مىرفتیم و همهچیز با ما و در وجدان ما مىمرد.
ما داشتیم در جان خود خاموش مىشدیم و به مرگ رضایت مىدادیم که صداى آشنای پیرمردى از دوردستهاى ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ به گوشمان رسید و غروب ما را پر کرد. ما به شبى اندیشیدیم که لابد پشت پلکهای ما بود، اما دیدیم که پلکهایمان گرم شدند. گمان بردیم این مرگ است که بر پلکهای ما مىگذرد و پایان را بشارت مىدهد. میخواستیم بگوییم: «نفرین بر مرگ که این گونه رنجآور است.» که دیدیم طلوع! آفتاب! روز!
تونبودی که آن غروب امیدزائی را که من ناتوانم از توصیفش، ببینی! هراسان چشم گشودیم و نظاره کردیم و دیدیم آرى! درست در انتهاى روز که همه چیز داشت تمام مىشد، خورشید تابیدن گرفت و نور «الله اکبر – خمینى رهبر» از پنجره خانه دلها به بیرون تابید و چه بگویم از آن همه خورشید!
ظلمات دوران غربزدگى چنان تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود که باورمان نمىشد. فکر میکردیم این خاصیت مرگ و پایان دنیاست که در آن همه جا پر از آتش مىشود و هر چه را که هست مىسوزاند. این آتش پایان است و ما داریم مىسوزیم. ندای رهائی نیست، بلکه ناله و فغان مرگ و شورشی کور و مذبوحانه است و بار دیگر همه چیز به نفع تاریکى تمام میشود. از این رو چشم بستیم و گفتیم: تمام!
امّا آن صدا در ما انقلابى را برانگیخت. مثل ندائی که در کوه طور، موسى «ع» و در غار حراء محمّد «ص» را مخاطب قرار داد که: «تَعالَوْا»؛ بیا و بالا بیا… آن صدا ما را فرا خواند و از یأس و ترس رها و از خاک جدایمان کرد. خاک از ما دور و راه پرواز به سوى آسمان گشوده شد و آن صدا از نجف و پاریس با نامهاى و رهنمودى و اعلامیهاى ما را به برخاستن و به رها شدن از قید و بند هر چه غیر از حق فرا خواند.
بهار تاریخى ما آغاز شد. تمام باغهاى دنیاى اولیای الهى در ما جوانه زدند و شکفتند و به بار نشستند و تاریخ جدیدى به روی ما گشوده شد. با ناباورى تمام از خود میپرسیدیم درست در زمانی که تمام سرمایههای انسانى ما در حال پوچشدن بودند، آیا بار دیگر میتوان معنى زندگى را در آغوش خدا تجربه کرد؟
و این گونه بود که ظلمت روزگار شکاف برداشت.
تابِ چشم بستنمان نبود. چشم گشودیم و دیدیم که نه در خاک که بر خاکیم و نور از همه سو مىبارد. آن ندا، ما را در وسعت چشمانش پناه داد و امید به زندگى به اهل زمین بازگشت. تولّدى دیگر! از درون خود مهر و عشق ریشهدارى را به آن صدا احساس کردیم. او آشنایى بود گمشده. به عشقش دل بستیم و مهر او خورشیدى شد در جانمان. در چشمه مهر او چرک و خون سالهاى درد و تنهایى و مرگ را شستیم و عریانیمان را با تنپوشى از ارادت و اطاعت از او پوشاندیم.
آهسته آهسته داشتیم انسان و دنیاى حقیقى انسانیت را در مىیافتیم.
به ما گفته بودند مدرنیته پایان تاریخ است و بشر در آن به تمامیت خود رسیده است و راه دیگرى نیست و ما نیز پذیرفته بودیم. به ما قبولانده بودند دیگر خدا با انسانها سخن نمىگوید و باید همه امیدهاى بلند انسانى را در ظلمتکده فرهنگ مدرنیته دفن کنیم و به بدترین مرگ تن دهیم، ولى آن صدا ما را به حیات، آن هم حیاتى از جنس رسالت پیامبران فرا خواند.
پس از آن دیگر در زیر سایه آن بید کهن که متذکر آرامش دیانت و عبودیت بود، غنودیم. باز هم گیتی پر بود از دروغ و نیرنگ و سود و سرمایه و دندان نمودن و انسان دریدن، ولى ما دیگر در غروب به سر نمىبردیم. دعوت او راخوان امید و زندگى و انسان ماندن بود. او چشمهای ما را به روی دریچههای نور گشود و نگاهمان را از مردابى که مىبلعیدمان و ما ناخودآگاه به سوى آن قدم مىگذاشتیم، بر گرفت.
اى امام! تو انسانیت و امکان آدمیوار زیستن و بصیرتِ شناختِ انحرافات را به ما شناساندی. اینک چگونه مىتوانیم چشم بر هم گذاریم و به خفتن و غفلت رضا دهیم و از غروب مرگبار دیروزی نه چندان دور نهراسیم؟
ای امام! تو در آخرین کلامت به ما گفتى: «همواره با بصیرت و با چشمانى باز به دشمنان خیره شوید و آنها را آرام نگذارید وگرنه آرامتان نمىگذارند.» و ما عهد کردهایم که در تمام زندگى متوجه این معنا باشیم و راه رسیدن به عالَم قدس را از این طریق به روی بشر بگشاییم. چنین است که چشمانمان در عطش یک لحظه خواب مىسوزند. ما را سر خفتن نیست. بیدار مىمانیم و به زوزه گرگهایى گوش مىدهیم که با خشم بر چهره روز ناخن مىکشند تا در خواب دوبارهمان، به ما حمله کنند.
تمام زندگى ما در خواب گذشت و طعم تلخ غفلت هنوز هم در کام جان ماست. اکنون از یک لحظه چشم بستن نیز مىهراسیم که چشمبستن، بىخبر گذشتن از کنار چشمه هدایتى است که تو جارى کردى و بىاعتنا از کنار این انقلاب الهى گذشتن، غفلت از شبیخونى است که دشمن بیدار، منتظر آن است. بیدار مىمانیم تا دشمن غدّار را دچار خستگى و یأس کنیم و به زندگى خود معنا ببخشیم.
بیدار مىمانیم، زیرا چگونه مىتوان از انقلابى که هدیه خدا مسلمین است، پاسدارى نکرد؟
آیا مىشود راز ماندگارىمان را فراموش کنیم و دیگر بار تن به غفلت بدهیم؟
اى امام! ما در کلام تو راه گمشده انسان سرگشته قرن را یافتهایم. تو در عصرى که بشر بیش از همیشه به هدایتی اسلامى نیاز دارد، با زندگی و سخنت، مفسر اسلام و هدایت شدى.
اى امام! تو به ما صراط مستقیم را نشان دادى و میدانیم تا زمانی که شاگردى مکتب تو را بکنیم، زندهایم. انقلابى که تو موجد آن هستی، خورشیدى در شب تاریک و یخزده این قرن ظلمانی است. میراث تو رمز و راز حیات آسمانى و عزّت زمینى است. اینک از خدایت بخواه به ما قدرت و لیاقت پاسدارى از این میراث گرانبها را بدهد. ما خوب دریافتهایم که اگر مىخواهیم شور و شوق زندگى در ما فرو ننشیند، باید دست در آغوش انقلاب اسلامى، به فتح قلههاى آینده تاریخ بیندیشیم.
اى امام! هر چه زمان بیشتری بگذرد، ارزش ندائی که سر دادی، آشکارتر خواهد شد. باید سالیان سال بگذرد تا پژواک این بانگ در فضاى فرهنگ بشرى بپیچد و بشریت، آثارش را درک کند. اکنون پژواک این ندا آغاز شده و خانه کفر و استکبار را به لرزه انداخته است.
وقتى به ما گفتى: «همواره با بصیرت و با چشمانى باز به دشمنان خیره شوید و آنها را آرام نگذارید وگرنه آرامتان نمىگذارند.»؛ هرچه را که گفتنى بود، گفتى.
برای درک این معنا و از آن مهمتر عمل به آن بسیار تلاش باید کرد. آنچه ما را در این راه پایدار نگه مىدارد، سوز فراق توست که مثل اشک بر سیدالشهدا«ع» تصمیمساز است و عزمآفرین.
هر پگاه از فراق آن خورشید
داغ در صحن سینه مهمان است
در عزاى تو اى بهار سپید!
تا ابد چشم لاله گریان است
ب.طلوعی امیدبخش:
برای ما شیعیان بهخوبی مشخص است که امیرالمؤمنین«ع» به تمام معنا تفصیل و بسط مکتب وحی محمّدی «ص» بود. آن حضرت با وفاداری تام و تمام به اسلام، در خود شکفت و تواناییهای اسلام را نشان داد. تفاوت ایشان با دیگر صحابه در نحوه رجوع به آموزههای رسول خدا«ص» بود و در همین راستا خداوند هم مددهای خاصی را به ایشان عنایت کرد. بیتردید کسانی که جایگاه حضرت علی «ع» را نشناختند، عامل به حجاب بردن اسلام بودند.
اینک رهبر معظم انقلاب با عزمی علوی در صدد تفصیل مکتب حضرت امام هستند؛ مکتبی برگرفته از مکتب غنی اسلام که همه امکانات را در اختیار ایشان گذاشته است تا انقلاب اسلامی را از طوفان حوادث عبور دهند و آینده امیدبخشی را برای آینده انقلاب رقم بزنند.
اینک انقلاب اسلامی مظهر اسم الله یعنی ربّ العالمین است. به گفته شهید آوینی: «انقلاب اسلامی یگانه مظهر حق و موجب شور ایمان و عشق به خداست.» رهبر معظم انقلاب به مدد الهی و با هنرمندی تمام توانستهاند روحانیت انقلاب اسلامی را حفظ کنند تا شور ایمان، زنده بماند و فرهنگ مقابله با استکبار در بستر توحید و شور ایمان ادامه یابد و انسانها در چنین بستری شکوفا شوند.
برای درک مددهای خاص خداوندی به رهبر معظم انقلاب، به کلامی از حضرت رضا «ع» نظر میکنیم که میفرمایند: «إِنَّ الْعَبْدَ إِذَا اخْتَارَهُ اللَّهُ عَزَّوجَلَّ لِأُمُورِ عِبَادِهِ شَرَحَ لِذلِکَ صَدْرَهُ»(۷): اگر خداوند بندهای از بندگانش را برای تمشیت امور مردم انتخاب کرد، سینه او را گشاده میگرداند تا در مدیریت خود کوچکترین لغزشی نداشته باشد و امور بندگان را با وسعت نظر سر و سامان دهد: «فَلَمْ یَعْیَ بَعْدَهُ بِجَوَابٍ وَ لَمْ تَجِدْ فِیهِ غَیْرَ صَوَابٍ» در نتیجه آنچنان توانا میشود که در حل مسائلی که پیش میآیند در نمیماند و غیر از صواب از او نخواهی یافت و بهخوبی مصلحت مردم را در نظر میگیرد: «فَهُوَ مُوَفَّقٌ مُسَدَّدٌ مُؤَیَّدٌ»(۸) پس او در کار خود موفق و محکم و مورد تأیید الهی است.»
رهبر معظم انقلاب یقیناً مصداق این کلام هستند. ایشان برای مردم پدری میکنند و فرزندان شهدا گوئی سالها با ایشان مأنوس بودهاند، پدر خود را در ایشان باز مییابند. از همه مهمتر حکمت و بصیرت ایشان است که به جای درگیرکردن خود با ضعفها و خطاهای نخبگانی که از آنها انتظار نمیرفت که گرفتار فتنه سال ۸۸ شوند، کشتی انقلاب را همچنان پیش میبرند تا آن را به اهداف عالیه و آینده درخشان محتومش برسانند. ایشان همواره با نگاهی واقعبینانه مژده میدهند که انقلاب به اهداف خود میرسد، زیرا در مواجهه جبهه حق با استکبار، قطعاً جبهه حق پیروز است انشاءالله.
پینوشت:
- مائده / ۷
- ابراهیم / ۷
- همان
- بقره/ ۲۱۷٫
- مدثر/۳۸٫
- محمد«ص»/۳۱٫
- الکافی : ۱ / ۲۰۲ / ۱ ، عیون أخبار الرضا علیه السلام : ۱ / ۲۲۱ / ۱ ، معانی الأخبار : ۱۰۱ / ۲،
۸٫ الکافی : ۱/۲۰۳/۱٫