دستور مهاجرت به مدینه

درسهائی از
تاریخ تحلیلی اسلام

قسمت سی و
یکم   دستور مهاجرت به مدینه

حجّة الاسلام
و المسلمین رسولی محلاتی

دستور مهاجرت
به مدینه

به شرحی که
در مقاله پیشین گذشت .رسول خدا صلّی الله علیه و آله پس ا زآنکه تصمیم به هجرت به
یثرب و مدینه را گرفت تدریجا به مسلمانانی که در تحت فشار و شکنجۀ مشرکان قرار
داشتند دستور مهاجرت به آن شهر را داد و احیانا تصمیم هجرت خویش را نیز، به آن شهر
به آنها گوشزد  میفرمود. و متن سخنانی که
از آنحضرت دراین باره نقل شده این عبارت است که پس از دستور رفتن به مدینه به آنها
فرمود: ( انّ الله قد جعل لکم اخوانا و دارا تامنون بها )[1]
ـ خداوند به راستی  برای شما درآن شهر
برادرانی و خانه هائی قرار داده که به وسیلۀ آنها آرامش و امنیت خواهید یافت. و
آنها نیز تدریجا به مدینه هجرت نمودند و خود آنحضرت نیز به انتظار دستور و اذن
الهی در این باره روز شماری می کرد. و بلکه در برخی از روایات آمده که این هجرت را
به صورت یک وظیفه و دستور دینی به آنها ابلاغ فرمود، چنانچه در مجمع البیان طبرسی
(ره) در ذیل آیۀ، (ثمّ انّ ربّک للّذین هاجروا من بعد ما فتنوا ثمّ جاهدوا و صبروا
انّ ربّک من بعدها لغفور رحیمُ .) [2]
ـ آنگه محقّقا بدان که خدا با مؤمنانیکه ا زشهر و دیار خود چون به شرّ و فتتنه
کفّار مبتلا شدند ناگزیر هجرت کردند و در راه دین کوشش و صبر نمودند از این پس بر
آنها بسیار غفور و مهربان خواهد بود. از حسن نقل شده که از رسول خدا صلّی الله
علیه و آله روایت کرده که فرمود: ( من فرّ بدینه من أرض الی أرض و ان کان شبرا من
الأرض إستوجب الجنّة و کان رفیق ابراهیم و محمّد …) [3]

ـ کسی که به
خاطر حفظ دین و آئین خود از سرزمینی به سرزمین دیگر بگریزد و گر چه فاصله اش یک
وجب باشد مستوجب بهشت خواهد شد و در آنجا رفیق ابراهیم و محمّد صلّی الله علیه و
آله خواهد بود…

نخستین مهاجر

باری پس از
دستور مهاجرت، نخستین خانواده ای که عازم هجرت به شهر یثرب گردیدند خانوادۀ
ابوسلمه بود، ابو سلمه که از آزار مشرکین به تنگ آمده بود قبلا نیز یک بار به حبشه
هجرت کرده بود پس از این رخصت، همسرش امّ سلمه را ( که بعدها به همسری رسول خدا ـ
صلی الله علیه و آله ـ د رآمد) با فرزندش سلمه برداشت تا به سمت یثرب حرکت کند.
قبیلۀ امّ سلمه که همان بنی مغیره بودند همینکه از ماجرا با خبر شدند سر راه
ابوسلمه آمده و گفتند: ما نمی گذاریم این زن را با خود ببری و ابوسلمه هرچه کرد
نتوانست آنها را قانع کندکه همسرش را همراه خود ببرد و بالأخره ناچار شد امّ سلمه
را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود به تنهائی از مکّه خارج شود. از آنسو
قبیلۀ ابو سلمه ـ که بنی عبدالاسد بودندـ وقتی شنیدند فرزند ابوسلمه در قبیلۀ بنی
مغیره است پیش آنها آمده گفتند : ما نمی گذاریم فرزندی را که به ما منتسب می باشد
در میان شما بماند، و پس از کشمکش زیادی که کردند دست سلمه را گرفته و به همراه
خود بردند. امّ سلمه نقل کرده : که این ماجرا نزدیک به یک سال طول کشید، و در طول
این مدّت، کار روزانۀ من این بود که هر روز صبح از خانه بیرون می آمدم و در محلۀ
ابطح می نشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندانم گریه می کردم، تا بالأخره روزی
یکی از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقت بارمرا مشاهده کرد پیش بنی مغیره
رفت و به آنها گفت: این چه رفتار ناهنجاری است؟ چرا این زن بیچاره را آزاد نمی
کنید شما که میان او و شوهر و فرزندانش جدائی انداخته اید؟ اعتراض او سبب شد تا
مرا رها کرده گفتند: اگر می خواهی پیش شوهرت بروی آزادی! بنی عبدالاسد نیز با
اطّلاع از این جریان سلمه را به من برگرداندند، و من هم سلمه را برداشته با شتری
که داشتم تنها به سوی مدینه حرکت کردم، و به خاطر تنهائی و طول راه ترسناک و خائف
بودم، ولی هر جه بود از توقّف در مکه آسانتر بود، و با خود گفتم: اگر کسی را در
راه دیدم با او میروم. چون به تنعیم( دو فرسنگی مکّه) رسیدم به عثمان بن أبی طلحه
ـ که در زمرۀ مشرکین بود ـ برخوردم او از من پرسید : ـ ای دختر ابا امیّه به کجا
می روی؟گفتم: به یثرب نزد شوهرم ! پرسید ـ آیا کسی همراه تو هست؟ گفتم: جز خدای
بزرگ و این فرزندم سلمه دیگر کسی همراه من نیست. عثمان فکری کرد و گفت: به خدا
نمیشود تو را به اینحال و اگذارد، این جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوی
مدینه به راه افتادو به خدا سوگند تا امروز همراه مردی جوانمردتر و کریمتر از او
مسافرت نکرده بودم، زیرا هر وقت به منزلگاهی میرسیدیم شتر مرا می خواباند و خود به
سوئی می رفت تا من پیاده شوم، و چون پیاده می شدم می آمد و افسار شتر مرا به درختی
می بست و خود به زیر درختی و سایبانی به استراحت می پرداخت، تا دوباره هنگام سوار
شدن که می شد می آمد و شتر مرا آماده می کرد و به نزد من می آورد و می خواباند و
خود به یکسو می رفت تا من سوار شوم، و چون سوار می شدم نزدیک  میآمد و مهار شتر را می گرفت و راه می افتاد، و
به همین ترتیب مرا تا مدینه آورد و چون به (قباء)

رسیدیم به من
گفت: برو به سلامت، وارد این قریه شو که شوهرت ابا سلمه درهمین جا است. این را گفت
و خودش از همانراهی که آمده بود به سوی مکه بازگشت. و بد نیست بدانید که این عثمان
بن أبي طلحه از خاندان أبی طلحه عبدری است که منصب کلید داری خانۀ کعبه با آنها
بود و در جنگ احد نیز او و پدر و عمو و برادرانش به همراه مشرکان به جنگ با
مسلمانان آمده بودند و در همان جنگ پدر و برادرانش به دست مسلمانان کشته شدند…،
و خداوند این توفیق را به او داد که تا سال فتح مکه زده بماند و اسلام را اختیار
نموده و به شرف اسلام مشرّف شود، حتی د رداستان ورود رسول خدا صلّی الله علیه و
آله به مسجد الحرام و بازکردن د رخانۀ کعبه به وسیلۀ آنحضرت حضور یابد و کلید خانه
را که د ردست او بود به رسول خدا تقدیم کند، و بر طبق برخی از روایات پس از انجام
این مراسم عباس بن عبدالمطلب نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله آمده و تقاضا کرد
که کلید خانه را به او بدهند و این افتخار نصیب او گردد، و رسول خدا صلّی الله
علیه وآله نیزبنا به درخواست او این کار را کرد، ولی به دنبال آن این آیه نازل شد:
(انّ الله یأمرُکُم أن تؤدّوا الأمانات إلی أهلها…) [4]
خداوند به شما دستور می دهد که امانتها را به اهل آن واگذار کنید … و پیغمبر خدا
صلّی الله علیه و آله دستور داد کلید خانه را به عثمان بن أبی طلحه باز گردانند…
.[5]

به ترتیبی که
گفته شد مسلمانان به طور انفرادی و یا به صورت جمعی مهاجرت به یثرب را آغار  کردند، و البته این مهاجرتها نیز غالبا در خفا
و پنهانی انجام می شد و اگر مشرکین مطلع میشدند که فردی یا خانواده ای قصد مهاجرت
دارند ازرفتن آنها جلوگیری می کردند، و حتی گاهی به دنبال آنان تا مدینه می آمدند
و با حیله و نیرنگ آنها را به مکه باز می گرداندند، چنانچه ابن هشام دراینجا نقل
می کند که عیّاش بن ابی ربیعة به همراه عمر به مدینه آمد، و چون ابوجهل و حارث بن
هشام که از نزدیکان او بودند از هجرت او مطّلع شدند به تعقیب او از مکّه به مدینه
آمدند و برای اینکه او را که حاضر به بازگشت نبود راضی کنند بدو گفتند: مادرت از
هجرت تو سخت پریشان و ناراحت شده تا جائیکه نذر کرده است که تا تو را نبیند سرش را
شانه نزند، و زیر سقف و سایه نرود؟ عیّاش دلش به حال مادر سوخت و آمادۀ بازگشت به
مکّه شد، و با اینکه عمر به او گفت: اینان می خواهند تو را گول بزنند و این سخن
حیله ای است که برای بازگرداندن تو طرح کرده اند، ولی عیّاش توجّهی نکرده و به
همراه آندو از مدینه بیرون آمد، و هنوز چندان ا زشهر دور نشده بودند که آندو عیّاش
راسرگرم ساخته و بر وی حمله کردند و دستگیرش نموده و با دستهای بسته، وارد مکّه اش
ساختند، و در جائی او را زندانی کرده و تحت شکنجه و آزارش قرار دادند تا اینکه
مجدّدا وسیله ای فراهم شد و او به مدینه آمد.

مصادرۀ اموال

روز به روز
بر تعداد مهاجرین افزوده می شد و تدریجا مکّه داشت از مسلمانان خالی میگردید،
مشرکین با خطر تازه ای مواجه شده بودند که پیش بین آنرا نمیکردند زیرا تا به آنروز
فکر می کردند با شکنجه و تهدید و اذیّت و آزار میتوان جلوی پیشرفت اسلام را گرفت،
امّا با گذشت زمان، دیدند که این شکنجه و آزارها و شدّت عملها نتوانست جلوی تبلیغات
رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ را بگیرد . و درآغاز مهاجرت افراد تازه مسلمان
نیز، خطری احساس نمی کردند، امّا وقتی دیدند مسلمانان پناهگاه تازه ای پیدا کرده،
و شهر یثرب آغوش خود را برای استقبال اینان باز نموده با پیشرفت سریعی که اسلام در
خود آن شهر و میان مردم آنجا داشته است چیزی نخواهد گذشت که اینان د رآنجاپاسگاهی
پیدا خواهند کرد و به دنبال آن لشکری فراهم نموده و حملۀ انتقامی مسلمانان از
همانجا شروع خواهد شد، و با نیرو گرفتن آنها و پیوند مهاجر و انصار د رشهر یثرب
پاسخ آنهمه اهانت ها و قتل و آزارها را خواهند داد، از این رو به فکر مصادرۀ اموال
و تهدید مسلمانان افتاده و خواستند از اینراه جلوی هجرت آنان را بگیرند، و آنها را
از هر سو تحت فشار و شکنجه قرار دهند.

هجرت صُهیب

دربارۀ هجرت
صهیب می نویسد: وی مردی بود که او را در روم به اسارت گرفته و به مکّه آورده بودند،
و درمکه به دست شخصی به نام عبدالله بن جذعان که از ثروتمندان و سخاوتمندان عرب
بود آزاد گردید، این مرد د رهمان سالهای اوّل بعثت رسول خدا ـ صلّی الله علیه و
آله ـ بدین اسلام گروید، و جزء پیروان رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ گردید، و
شغل او تجارت و سوداگری بود و از اینراه مال فراوانی به دست آورد، مشرکین مکّه او
را هر روز به نوعی اذیت و آزار می کردند تا جائیکه صُهیب ناچار شد دست از کار و
کسب خود بکشد، و مانند مسلمانان دیگر به یثرب مهاجرت کند، و مالی را که سالها
تدریجا بدست آورده با خود ببرد. هنگامی که مشرکین باخبرشدند وی میخواهد به یثرب
برود سر راهش را گرفته گفتند: وقتی تو به این شهر آمدی مردی فقیر و بی نوا بودی و
این ثروت را در این شهر به دست آورده و اندوخته ای، و نمی گذاریم آنرا از این شهر
بیرون ببری. صهیب گفت: اگر از مال خود صرفنظر کنم جلویم را رها می کنید؟ گفتند:
آری؟ صهیب گفت: من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار کردم .و بدین ترتیب خود را
از دست مشرکین رها ساخته و به مدینه آمد. و هنگامی که این خبر به سمع رسول خدا ـ
صلّی الله علیه و آله ـ رسید دو مرتبه فرمود: (ربح صهیب، ربح صهیب.) ـ صهیب دراین
معامله سود کرد، صهیب سود کرد …

هجرت قبیلۀ
بنی جحش

و یا در
قبیله بنی جحش می نویسند که آنها هنگامی که خواستند به برادران مسلمان خود
بپیوندند همۀ افراد خانواده و اثاثیۀ منزل را به همراه خود بردند و خانه های خود
را قفل کردند به امید آنکه روزی بدانجا بازگشته و یا اگر نیازمند شدند آنها را
فروخته و در شهر یثرب یا جای دیگری به جای آنها خانه و سکنائی بخرند. امّا ابو
سفیان وقتی ا ز ماجرا خبر دار شد با اینکه با بنی جحش هم پیمان و هم سوگند بود
خانه های آنها را تصاحب کرده و به عمر و بن علقمه ـ یکی از سرکردگان مکه ـ فروخت و
پول آنرا نیز به نفع خود ضبط کرد. این خبر که به گوش عبدالله بن جحش ـ بزرگ بنی
جحش ـ رسید متأثر شده پیش رسول خدا ـ صلّی الله علیه وآله آمد ـ و شکوۀ حال خود
بدو کرد، و حضرت بدو اطمینان داد که خدای تعالی د ربهشت به جای آنها خانه هائی به
بنی جحش عطا فرماید و او راضی شده بازگشت.این سخت گیریها و شدّت عملها بیشتر به
خاطر آن بود که به قول معروف زهر چشمی از دیگران بگیرند، و به آنها بفمانند در
صورت مهاجرت به یثرب با چنین عکس العملها و واکنشهائی مواجه خواهند شد، و گرنه
امثال ابو سفیان با آنهمه ثروت و مستغلاتی که داشتند به اینگونه اموال و درآمدهائی
که باعث ننگ و عار خود و دودمانشان میگردید احتیاجی نداشتند. ولی این سخت گیریها
نیز کوچکترین تزلزلی در ارادۀ مسلمانان ایجاد نکرد و نتوانست جلوی هجرت آنها را
بگیرد، از این رو مشرکین خود را برای تصمیمی قاطع تر و سخت تر آماده کردند و به
فکر نابودی و یا تبعید و زندانی کردن رهبر این نهضت مقدّس یعنی رسول خدا ـ صلی
الله علیه و آله ـ افتاده و یا تمام مشکلات و خطراتی  که پیمودن این راه برای آنها داشت ناچار به
انتخاب آن شدند. و شاید بیشتر ترس و بیمشان برای این بود که ترسیدند خود آنحضرت .
صلی الله علیه و آله ـ نیز به مهاجران ملحق شود و تحت رهبری و لوای او نیروئی
فراهم کرده به مکّه بتازند و تمام مظاهر بت پرستی و سیادت آنها از میان برود.

 



[1]
ـ سیرة النبویّة ابن کثیر ـ ج 2ص 215.