نقش حضرت زينب در ادامه نهضت حسيني

استاد شهيد آيت
الله مرتضي مطهري

نقش حضرت زينب در
ادامه نهضت حسيني

براي بحث راجع به
نقش اهل بيت مكرّم سيّد الشَهدا (ع)در تبليغ نهضت حسيني و اسلام، ابتدا بايد دو
مقدّمه را به عرض شما برسانم.

مقدّمه اوّل

يكي اينكه طبق
روايات و همچنين بر اساس معتقدات ما كه معتقد به امامت حضرت سيّد الشّهداء هستيم،
تمام كارهاي ايشان از روز اول حساب شده بوده است، و ايشان بي­حساب و منطق و بدون
دليل، كاري نكرده­اند. و اين مطلب گذشته از اينكه از نظر قرائن تاريخي روشن است،
از نظر منطق و روايات و بر اساس اعتقاد ما مبني بر امامت حضرت سيّد الشهداء نيز
تأييد مي­شود.

يكي از مسائلي كه
هم تاريخ دربارۀ آن صحبت كرده و هم اخبار و احاديث از آن سخن گفته­اند، اين است كه
چرا اباعبدالله در اين سفر پرخطر، اهل بيتش را همراه خود برد؟ خطر اين سفر را همه
پيش بيني مي­كردند، يعني كي امر غيرقابل پيش بيني حتّي براي افراد عادي نبود. لهذا
قبل از آنكه ايشان حركت بكنند تقريباً مي­شود گفت تمام كساني كه آمدند و مصلحت
انديشي كردند، حركت دادن اهل بيت به همراه ايشان را كاري برخلاف مصلحت تشخيص
دادند، يعني آنها با حساب و منطق خودشان كه در سطح عادي بود و به مقياس و معيار حفظ
جان اباعبدالله و خاندانش، تقريباً به اتّفاق آراءأ به ايشان مي­گفتند آقا! رفتن
خودتان خطرناك است و مصلحت نيست يعني جانتان در خطر است،‌ تا چه رسد كه بخواهيد
اهل بيتتان را هم خودتان ببريد. اباعبدالله جواب داد نه، من بايد آنها را ببرم. به
آنها جوابي مي­داد كه ديگر نتوانند در اين زمينه حرف بزنند. به اين ترتيب كه جنبۀ
معنوي مطلب را بيان مي­كرد، كه مكرر شنيده­ايد كه ايشان استناد كردن به رؤيايي كه
البته در حكم يك وحي قاطع است. فرمود: در عالم رؤيا جدّم به من فرموده است: «إنَّ
الله شاء اَنْ يَراكَ قَتيلاً»[1]
گفتند پس اگر اين طور است، چرا اهل بيت و بچّه­ها را همراهتان مي­بريد؟ پاسخ دادند
اين را هم جدّم فرمود: «اِنَّ اللهَ شاءَ اَنْ يَراهُنَّ سَبايا».[2]

اين جمله إنَّ الله
شاء اَنْ يَراكَ قَتيلاً يا اِنَّ اللهَ شاءَ اَنْ يَراهُنَّ سَبايا يعني چه؟ اين
مفهومي كه الآن من عرض مي­كنم، معنايي است كه همۀ كساني كه آنجا مخاطب اباعبدالله
بودند، آن را مي­فهميدند، نه يك معمّايي كه امروز گاهي در اَلسنه شايع است. كلمۀ
مشيّت خدا، يا ارادۀ خدا كه در خود قرآن بكار برده شده است در دو مورد بكار مي­رود
كه يكي را اصطلاحاً ارادۀ تكويني و ديگري را ارادۀ تشريعي مي­گويند. ارادۀ تكويني
يعني قضاء و قدر الهي كه اگر چنين قضا و قدر رحمتي الهي به آن تعلّق گرفت، معنايش
اين است كه در مقابل قضا و قدر الهي ديگر كاري نمي­شود كرد.

معناي اراده تشريعي
اين است كه خدا اين طور راضي است، خدا اين چنين مي­خواهد. مثلاً اگر در مورد روزه
مي­فرمايد: «  ߉ƒÌãƒ ª!$# ãNà6Î/ tó¡ãŠø9$# Ÿwur ߉ƒÌãƒ ãNà6Î/ uŽô£ãèø9$#»[3] يا د
رمورد ديگري كه ظاهراً زكات است، مي­فرمايد: «ß‰ƒÌãƒ öNä.tÎdgsÜãŠÏ9 »[4] مقصود
اين است كه خدا كه اين چنين دستوري داده است، اين طور مي­خواهد يعني رضاي حقّ در
اين است. خدا خواسته است تو شهيد باشي، جدّم به من گفته است كه رضاي خدا در شهادت
تو است، جدّم به من گفته است كه خدا خواسته است اينها اسير باشند، يعني اسارت
اينها رضاي حقّ است، مصلحت است و رضاي حقّ هميشه در مصلحت است و مصلحت يعني آن جهت
كمال فرد و بشريّت.

در مقابل اين سخن،
ديگر كسي چيزي نگفت، يعني نمي­توانست حرفي بزند؛ پس اگر چنين است كه جدّ شما در
عالم معنا به شما تفهيم كرده­اند كه مصلحت در اين است كه شما كشته بشويد، ما ديگر
در مقابل ايشان حرفي نداريم. همۀ كساني هم كه از اباعبدالله اين جمله­ها را مي­شنيدند،
اين جور نمي­شنيدند كه آقا اين مقدّر است و من نمي­توانم سرپيچي بكنم. اباعبدالله
هيچوقت به اين شكل تلقّي نمي­كرد. اين طور نبود كه وقتي از ايشان مي­پرسيدند چرا
زنها را مي­بريد، بفرمايد اصلاً من در اين قضيّه بي­اختيارم، بلكه به اين صورت مي­شنيدند
كه با الهامي كه از عالم معنا به من شده است، من چنين تشخيص داده­ام كه مصلحت در
اين است، و اين كاري است كه من از روي اختيار انجام مي­دهم ولي بر اساس آن چيزي كه
آن را مصلحت تشخيص مي­دهم. لذا مي­بينيم كه در موارد مهمّي، همه يك جور عقيده
داشتند، اباعبدالله عقيدۀ ديگري در سطح عالي داشت، همه يك جور قضاوت مي­كردند،
امام حسين (ع)مي­گفت: من طور ديگري عمل مي­كنم. معلوم است كه كار اباعبدالله يك
كار حساب شده است، يك رسالت و يك مأموريت است. اهل بيتش را بعنوان طفيلي همراه خود
نمي­برد كه خوب، من كه مي­روم، زن و بچّه­ام هم همراهم باشند. آدم كه به يك سفر
خطرناك مي­رود، زن و بچّه­اش را كه نمي­برد. امّا اباعبدالله،‌ زن و بچّه­اش را
برد، نه به اعتبار اينكه خودم مي­روم، پس زن و بچّه­ام را هم ببرم (خانه و زندگي و
همه چيز امام حسين (ع)در مدينه بود)، بلكه آنها را به اين جهت برد كه رسالتي در اين
سفر انجام بدهند. اين يك مقدّمه.

مقدّمۀ دوم

بحثي دربارۀ «نقش
زن در تاريخ» مطرح است كه آيا اساساً زن در ساختن تاريخ نقشي دارد يا ندارد و
اصلاً نقشي مي­تواند داشته باشد يا نه؟ بايد داشته باشد يا نبايد داشته باشد؟
همچنين از نظر اسلام اين قضيّه را چگونه بايد برآورد كرد؟

ن يك نقش در تاريخ
داشته و دارد كه كسي منكر اين نقش نيست و آن نقش غيرمستقيم زن در ساختن تاريخ است.
مي­گويند زن، مرد را مي­سازد و مرد تاريخ راف يعني بيش از مقداري كه مرد در ساختن
زن مي­تواند تأثير داشته باشد، زن در ساختن مرد تأثير دارد. اين خودش مسئله­اي است
كه نمي­خواهم امشب دربارۀ آن بحث بكنم. آيا مرد روح و شخصيّت زن را مي­سازد، اعمّ
از اينكه زن به عنوان مادر باشد يا به عنوان همسر، يا نه، اين زن است كه فرزند و
حتّي شوهر را مي­سازد؟ (مخصوصاً در مورد شوهر) آيا زن بيشتر شوهر را مي­سازد يا
شوهر بيشتر زن را؟ حتماً تعجّب خواهيد كرد كه عرض بكنم:

آنچه كه تحقيقات
تاريخي و ملاحظات رواني ثابت كرده است اين است كه زن در ساختن شخصيّت مرد بيشتر
مؤثّر است تا مرد در ساختن شخصيّت زن. بدين جهت است كه تأثير غيرمستقيم زن در
ساختن تاريخ، غيرقابل انكار است.

حال ببينيم نقش
مستيم زن در ساختن تاريخ چگونه است و چگونه بايد باشد و چگونه مي­تواند باشد؟ به
سه شكل مي­تواند باشد. يكي اينكه اساساً زن، نقش مستقيم در ساختن تاريخ نداشته
باشد، يعني نقش زن، منفي محض باشد. در بسياري از اجتماعات براي زن جز زائيدن و
بچّه درست كردن و ادارۀ داخل خانه، نقشي قائل نبوده­اند، يعني زن در اجتماع بزرگ،‌نقش
مستقيم نداشته، نقش غيرمستقيم داشته است، به اين ترتيب كه او در خانواد مؤثّر بوده
و فرد ساختۀ خانواده در اجتماع مؤثّر بوده است. يعني زن، مستقيماً بدون اينكه از
راه مرد تأثيري داشته باشد، به هيچ شكل تأثيري در بسياري از اجتماعات نداشته است.
ولي در اين اجتماعات زن علي رغم اينكه نقشي در ساختن تاريخ و اجتماع نداشته است،
بدون شك و برخلاف تبليغناتي كه در اين زمينه مي­كنند، به عنوان يك شيء گرانبها
زندگي مي­كرده است. يعني به عنوان يك شخص، كمتر مؤثّر بوده، ولي يك شيء گرانبها
بوده و به دليل همان گرانبهايش، بر مرد اثر مي­گذاشته است. ارزان نبوده كه توي
خيابانها پخش باشد و هزاران اماكن عمومي براي بهره­گيري از او وجود داشته باشد، ‌بلكه
فقط در دائرۀ زندگي خانوادگي مورد بهره­برداري قرار مي­گرفته است. لذا قهراً براي
مرد خانواده يك موجود بسيار گرانبها بوده، چون تنها موجودي بوده كه احساسات جنسي و
عاطفي او را اشباع مي كرده است و طبعاً و بدون شك مرد، عملاً در خدمت زن بوده است.
وليب زن شيء بوده، شي گرانبها، مثل الماس كه يك گوهر گرانبهاست، شخص نيست، شيء است
ولي شيء گرانبها.

شكل ديگر تأثير زن
در تاريخ كه اين شكل در جوامع قديم زياده بوده، اين است كه زن عامل مؤثّر در تاريخ
باشد، نقش مستقيم در تاريخ داشه باشد و به عنوان شخص مؤثّر باشد نه به عنوان شيء،
امّا شخص بي­بها، شخص بي­ارزش، شخصي كه حريم ميان او و مرد برداشته شده است. دقايق
روانشناسي ثابت كرده است كه ملاحظات بسيار دقيقي يعني طرحي در خلقت بوده براي عزيز
نگه داشتن زن. هر وقت اين حريم بكلّي شكسته و اين حصار خرد شده است، شخصيّت زن از
نظر احترام و عزّت پائين آمده است. البته از نجنبه هاي ديگر ممكن است شخصيتّش بالا
رفته باشد مثلاً باسواد شده باشد، عالمه شده باشد، ولي ديگر آن موجود گرانبها براي
مرد نيست. از طرف ديگر زن نمي­توان زن نباشد. جزء طبيعت زن اين است كه براي مرد
گرانبها باشد. و اين را اهم اگر از زن بگيريد، تمام روحيّۀ او متلاشي مي شود. آنچه
براي مرد در رابطه جنسي ملحوظ است، در اختيار داشتن زن به عنوان يك موجود
گرانبهاست، نه در اختيار يك زن بودن به عنوان يك موجود گرانبها براي او. ولي آنچه
در طبيعت زن وجود دارد اين نيست كه يك مرد او را به عنوان يك شيء گرانبها داشته
باشد، بلكه اين است كه خودش به عنوان يك شيء گرانبها مرد را در تسخير داشته باشد.

آنجا كه زن از حالت
اختصاص خارج شد (لازم نيست كه اختصاص به صورت ازدواج رواج داشته باشد)، يني وقتي
كه زن ارزان شد، در اماكن عمومني بسيار پيدا شد، هزاران وسيله براي استفادۀ مرد از
زن پيدا شد، خيابانها و كوچه­ها جلوه گاه زن شد كه خودش را به مرد ارائه بدهد و
مرد بتواند از نظر چشم­چراني و تماشا كردن، از نظر استماع موسيقي صداي زن، از نظر
لمس كردن، حدّاكثر بهره­برداري را از زن بكند، آنجاست كه زن از ارزش خودش، گرانبها
نيست ولي ممكن است مثلاً باسواد باشد، درسي خوانده باشد، بتواند معلم باشد و
كلاسهايي را اداره بكند، يا طبيب باشد، همۀ اينها را مي تواند داشته باشد ولي در
اين شرايط (ارزان بودن زن) آن ارزشي كه براي يك زن در طبيعت او وجود دارد، ديگر
برايش وجود ندارد. و در واقع در اين وقت است كه زن به شكل ديگر معلبۀ جامعۀ مردان
مي شود بدون آنكه در نظر فردي از افراد مردان، آن عزّت و احترامي را كه بايد داشه
باشد دارا باشد.

جامعۀ اروپائي به
اين سومي مي رود. يعني از يك طرف به زن از نظر رشد برخي استعدادهاي انساني از قبيل
علم و اراده شخصيّت مي­دهد ولي از طرف ديگر ارزش او را از بين مي­برد.

شكل سومي هم وجود
دارد و آن اين است كه زن به صورت يك «شخص گرانبها» در بيايد؛ هم شخص باشد و هم
گرانبها. يعني از يك طرف شخصيّت روحي و معنوي داشته باشد، كمالات روحي و انساني
نظير آگاهي داشته باشد.

علم و آگاهي،‌ يك
پايۀ شخصيّت زن است، مختار بودن و از خود اراده داشتن، ارادۀ قوي داشتن،‌ شجاعت و
دلير بودن، يك ركن ديگر شخصيّت زدن است خلّاق بودن، ركن ديگر شخصيّت معنوي هر
انساني از جمله زن است. پرستنده بودن، با خداي خود به طور مستقيم ارتباط داشتن و
مطيع خدا بودن، حتّي روابط معنوي در سطح عالي، در آن سطحي كه انبياء با خدا داشته­اند
با خدا داشتن، از چيزهايي است كه به زن شخصيّت مي­دهد. و از طرف ديگر، زن در
اجتماع مبتذل نباشد. يعني آن محدوديّت نباشد و آن اختلاط هم نباشد؛ نه محدوديّت و
نه اختلاط بلكه حريم. حريم مسئله­اي است بين محدوديّت زن و اختلاط زن و مرد.

وقتي كه ما به متن
اسلام مراجعه مي كنيم، مي­بينيم نتيجۀ آنچه كه اسلام در مورد زن مي­خواهد، شخصيّت
است و گرانبها بود. در پرتو همين شخصيّت و گرانبهائي، عفاف در جامعه مستقر مي­شود،
روانها سالم باقي مي­مانند، كانونهاي خانوادگي در جامعه سالم مي­مانند، و رشيد از
كار در مي­آيد. گرانبها بودن زن به اين است كه بين او و مرد در حدودي كه اسلام
مشخّص كرده، حريم باشد، يعني اسلام اجازه نمي­دهد كه جز كانون خانوادگي، يعني صحنۀ
اجتماع، صحنۀ بهره­برداري و التذاذ جنسي مرد از زن باشد چه به صورت نگاه كردن به
بدن و اندامش، چه به صورت لمس كردن بدنش، چه به صورت استشمام عطر زنانه­اش و يا
شنيدن صداي پايش كه اگر به اصطلاح به صورت مهيّج باشد، اسلام اجازه نمي­دهد. ولي
اگر بگوئيم علم، اختيار و اراده، ايمان و عبادت و هنر و خلاّقيت چطور؟ مي­گويد
بسيار خوب، مثل مرد. چيزهايي را شارع حرام كرده كه به زن مربوط است، آنچه را كه
حرام نكرده، بر هيچكدام حرام نكرده است. اسلام براي زن، شخصيّت مي­خواهد، نه
ابتذال.

قرآن كريم مثل
اينكه عنايت خاص دارد كه همين طور كه صدّقين و قدّيسين تاريخ را بيان مي­كند،
صدّيقات و قدّيسات تاريخ را هم بيان بكند.

در داستان ابراهيم،
از ساره با چه تجليلي ياد مي­كند! در اين حدّ كه همان طور كه ابراهيم با ملكوت
ارتباط داشت و چشم ملكومتي داشت، فرشتگان را مي­ديد و صداي ملائكه را مي­شنيد ساره
نيز صداي آنها را مي­شنيد. وقتي به ابراهيم گفتند خداوند مي­خواهد به شما (ابراهيم
پيرمرد و ساره پيرزن) فرزندي بدهد، صداي ساره بلند شد، گفت: «à$Î!r&u O$tRr&ur חqàftã #x‹»ydur ’Í?÷èt/ $¸‚ø‹x©»
[5] من
پيرزن و اين شوهر پيرمرد؟! ما سر پيري مي­خواهيم بچّه­دار بشويم؟! ملائكه در حالي
كه مخاطبشان ساره است نه ابراهيم، گفتند: «(tûüÎ7yf÷ès?r& ô`ÏB ̍øBr& «!$# (».[6]‌‌‌
ساره! آيا از بركت الهي و خداوندي به خانوادۀ شما تعجّب مي­كنيد؟ همچنين قرآن وقتي
اسم مادر موسي را مي­برد مي­فرمايد: «!$uZøŠym÷rr&ur #’n<Î) ÏdQé& #Óy›qãB ÷br& Ïm‹ÏèÅÊö‘r&»
([7] ما وحي
فرستاديم به

امام حسين عليه
السلام:

«اِنَّ اللهَ شاءَ
اَنْ يَراهُنَّ سَبايا»

خدا خواسته است
اينها (اهل بيت من) اسير باشند.

مادر موسي كه خودت
فرزندت را شير بده « #sŒÎ*sù ÏMøÿÅz Ïmø‹n=tã ÏmŠÉ)ø9r’sù †Îû ÉdOuŠø9$# Ÿwur ’Îû$sƒrB Ÿwur þ’ÎTt“øtrB ( $¯RÎ) çnr–Š!#u‘ Å7ø‹s9Î) çnqè=Ïæ%y`ur šÆÏB šúüÎ=y™ößJø9$#»
[8]
قرآن به داستان مريم كه مي­رسد، بيداد مي­كند. پيغمبران در مقابل اين زن مي­آيند
زانو مي­زنند. زكريّا وقتي مي­آيد مريم را مي­بيند در حالي مي­بيند كه مريم با
نعمتهايي به سر مي­برد كه در تمام آن سرزمين وجود ندارد. تعجّب مي­كند. قرآن مي­گويد
در حالي كه مريم در محراب عبادت بود، فرشتگان الهي با اين زن سخن مي­گفتند: «øŒÎ) ÏMs9$s% èps3Í´¯»n=yJø9$# ãNtƒöyJ»tƒ ¨bÎ) ©!$# Ï8çŽÅe³u;ム7pyJÎ=s3Î/ çm÷ZÏiB çmßJó™$# ßxŠÅ¡yJø9$# Ó|¤ŠÏã ßûøó$# zNtƒötB $YgŠÅ_ur ’Îû $u‹÷R‘‰9$# ÍotÅzFy$#ur z`ÏBur tûüÎ/§s)ßJø9$#»[9] ملائكه مستقيماً با خودش صحبت مي­كردند. مريم مبعوث نبوده و اين را قرآن درست
نمي داند كه يك زن را بفرستد توي زن و مرد. مريم، برخلاف شأنش مبعوث نبود ولي از
بسياري از مبعوثها عاليمقامتر بود. بدون شك و شبهه، مريم غير مبعوث از خود زكريّا
كه مبعوث بوده عاليمقامتر و والامقامتر بود.

قرآن راجع به حضرت صدّيقه طاهره مي­فرمايد:

«!$¯RÎ) š»oYø‹sÜôãr& trOöqs3ø9$# »[10]

ديگر كلمه­اي بالاتر از كوثر نيست. در دنيائي كه زن را شرّ مطلق، و عنصر فريب
و گناه مي­دانستند، قرآن مي­گويد نه تنها خير است بلكه كوثر است، يعني خير وسيع،
يك دنيا خير. مي­آئيم در متن تاريخ اسلام. از همان روز اول دو نفر مسلمان مي­شوند:
علي و خديجه كه ايندو نقش مؤثّري در ساختن تاريخ اسلام دارند. اگر فداكاريهاي اين
زن كه از پيغمبر 15 سال بزرگتر بود نبود، از نظر علل ظاهري مگر پيغمبري مي­توانست
كاري از پيش ببرد.

اگر به تاريخ اسلام نگاه بكنيد مي­بينيد كه تاريخ اسلام يك تاريخ مذكّر- مؤنّت
است ولي مرد در مدار خودش و زن در مدارش خودش. پيغمبر (ص)ياران مذكّري دارد و
ياران مؤنّثي، هم راوي زن دارد و هم راوي مرد كه در كتبي كه در هزار سال پيش نوشته
شده است، شايد اسم همه آنها هست و ما روايات زيادي داريم كه راوي آنها زن بوده
است. كتابي است به نام بَلاغاتُ النّساء يعني خطبه­ها و خطابه­هاي بليغي كه توسّط
زنها ايراد شده است. اين كتاب از بغدادي است كه در حدود سال 250 هجري يعني در زمان
امام عسكري (ع)مي­زيسته است از جمله خطبه­هايي كه بغدادي در كتابش ذكر كرده است،
خطبه حضرت زينب در مجلس يزيد و خطبه ايشان در مجلس ابن زياد و خطبه حضرت زهرا
عليها السلام  در اوائل خلافت ابوبكر است.

در اين ضريح جديدي كه اخيراً براي حضرت معصومه ساخته­اند، روايتي را انتخاب
كرده­اند كه راويها همه زن هستند تا مي­رسد به پيغمبر اكرم. در ضمن، اسم همۀ آنها
فاطمه است (حدود چهل فاطمه). روايت كرده فاطمه دختر… از فاطمه دختر… تا مي­رسد
به فاطمه دختر موسي بن جعفر. بعد ادامه پيدا مي­كند تا فاطمه دختر حسين بن علي بن
ابيطالب و در آخر مي رسد به فاطمه دختر پيغمبر. يعني شركت اينها اينقدر رايج بوده،
ولي هيچوقت اختلاط نبوده. بسياري از راويان بودند كه مي­آمدند روايت حديث مي­كردند.
زنها مي­آمدند استماع مي­كردند. امّا زنها در كناري مي­نشستند و مردها در كناري.
مردها در اطاقي بودند و زنها در اطاقي . ديگر نمي­آمدند صندلي بگذارند كه يك مرد
بنشيند و يك زن، زن ميني ژوب بپوشد كه بله، خانم مي­خواهند تحصيل علم بكنند!! اين،
معلوم است كه ظاهرش يك چيز است و باطنش چيز ديگر. اسلامي مي­گويد علم، امّا نه
شهوتراني، نه مسخره­بازي، نه حقّه بازي، مي­گويند شخصيّت.

حضرت زهرا سلام الله عليها و علي (ع)بعد از ازدواجشان مي­خواستند كارهاي خانه
را بين يكديگر تقسيم كنند، ولي دوست داشتند كه پيغمبر در اين كار دخالت بكند چون
لذّت مي­بردند. به ايشان گفتند: يا رسول الله! دلمان مي­خواهد بگوئيد كه در اين
خانه چه كارهايي را علي بكند و چه كارهايي را فاطمه؟ پيغمبر كارهاي بيرون را به
علي واگذار كرد و كارهاي خانه را به فاطمه. فاطمه مي­گويد نمي­دانيد چقدر خوشحال
شدم كه پدرم كار بيرون را از دوش من برداشت. زن عالم يعني اين، زني كه حرص نداشته
باشد، اين طور است.

ولي ببينيد شخصيّت همين زهرايِ اينچنين چگونه است؟ رشد استعدادهايش چگونه است،‌
علمش چگونه است، اراده­اش چگونه است، خطابه و بلاغتش چگونه است؟  زهرا عليها السلام در جواني از دنيا رفته است و
از بس در آن زمان دشمنانشان زياد بودند، از آثار ايشان كم مانده است. ولي
خوشبختانه يك خطابۀ مفصّلِ بسيار طولاني (در حدود يك ساعت) از ايشان در سنّ هيجده
سالگي باقي مانده كه اين را تنها شيعه روايت نمي­كند، عرض كردم بغدادي در قرن سوم
اين خطابه را نقل كرده است. همين يك خطابه كافي است كه نشان بدهد زن مسلمان در عين
اينكه حريم خودش را با مرد حفظ مي­كند و خودش را به اصطلاح براي ارائه مردان درست
نمي­كند، معلوماتش چقدر است؟ ورود در اجتماع تا چه حدّ است.

خطبۀ حضرت زهرا عليها السلام، توحيد دارد در سطح توحيد نهج البلاغه، يعني در
سطحي كه دست فلاسفه به آن نمي­رسد. وقتي كه دربارۀ ذات حقّ و صفات حقّ صحبت مي­كند،
گويي در سطح بزرگترين فيلسوفان جهان است.

يكدفعه وارد در فلسفۀ احكام مي­شود؛ خدا نماز را براي اين واجب كرد، روزه را
براي اين واجب كرد، حج را براي اين واجب كرد، امر به معروف و نهي از منكر را براي
اين واجب كرد، زكات را براي اين واجب كرد و… بعد شروع مي­كند به ارزيابي قوم عرب
قبل از اسلام و تحوّلي كه اسلام در اين قوم به وجود آورد كه شما مردم عرب چنين و
چنان بوديد. وضع زندگي مادّي و معنوي آنها قبل از اسلام را بررسي مي­كند و آنچه را
كه به وسيلۀ پيغمبر از نظر زندگي مادّي و معنوي به آنها ارزاني شده بود گوشزد مي­نمايد.
بعد در مقام استدلال و محاجّه برمي­آيد. او در مسجد مدينه در حضور هزاران نفر است،
امّا نمي­رود بالاي منبر كه اَلْعياذُ باللهِ خودنمايي بكند. سنّت پيغمبر اين بوده
كه زنها جدا مي­نشستند و مردها جدا، و پرده­اي بلند ميان آنها كشيده مي­شد. زهراي
اطهر از پشت پرده تمام سخنان خودش را گفت و زن و مرد مجلس را منقلب كرد. اين معناي
آن است كه ذكر كرديم؛ هم شخصيّت دارد و هم عفاف، هم پاكي دارد و هم حريم، هيچوقت
خودش را جلوي چشمهاي گرسنۀ مردان قرار نمي­دهد، امّا يك موجود دست و پاچلفتي هم
نيست كه چيزي سرش نشود و از هيچ چيز خبر نداشته باشد.

تاريخ كربلا يك تاريخ و حادثه مذكّر- مؤنّث است حادثه­اي است كه مرد و زن هر
دو در آن نقش دارند، ولي مرد در مدارس خودش و زن در مدارش خودش. معجزۀ اسلام
اينهاست، مي­خواهد دنياي امروز بپذيرد، ميخواهد به جهنّم نپذيرد، آينده خواهد
پذيرفت.

اباعبدالله اهل بيت خودش را حركت مي­دهد براي اينكه در اين تاريخ عظيم، رسالتي
را انجام دهند، براي اينكه نقش مستقيمي در ساختن اين تاريخ عظيم داشته باشند با
قافله سالاري زينب، بدون آنكه از مدارش خودش خارج بشوند.

از عصر عاشورا، زينب تجلّي مي­كند. از آن به بعد به او واگذار شده بود. رئيس
قافله اوست، چون يگانه مرد، زين العابدين سلام الله عليه است كه در اين وقت به
شدّت مريض است و احتياج به پرستار دارد تا آنجا كه دشمن طبق دستور كلّي پسر زياد
كه از جنس ذكوراولاد حسين هيچكس نبايد باقي بماند، چند بار حمله كردند تا امام زين
العابدين را بكشند ولي بعد خودشان گفتند « اِنَّهُ‌ لِمابِهِ»[11] اين
خودش دارد مي­ميرد. و اين هم خودش يك حكمت و مصلحت خدائي بود كه حضرت امام زين
العابدين بدين وسيله زنده بماند و نسل مقدّس حسين بن علي باقي بماند. يكي از
كارهاي زينب، پرستاري امام زين العابدين است.

در عصر روز يازدهم، اسراء را آوردند و سوار كردند بر مركبهايي (شتر با قاطر يا
هر دو) كه پالانهاي چوبين داشتند و مقيّد بودند كه اسراء، پارچه­اي روي پالانها
نگذارند براي اينكه زجر بكشند. بعد اهل بيت خواهشي كردند كه پذيرفته شد. آن خواهش
اين بود: «قُلْنَ بِحَقِّ اللهِ الِاّ مامَرَتُمْ بِنا عََلي مِصْرعِ الْحَسْينِ»[12]
گفتند شما را به خدا حالا كه ما را از اينجا مي­بريد، ما را از قتلگاه حسين عبور
بدهيد براي اينكه مي­خواهيم براي آخرين بار با عزيزان خودمان خداحافظي كرده باشيم.
در ميان اسراء تنها امام زين العابدين بودند كه به علّت بيماري پاهاي مباركشان را
زير شكم مركب بسته بودند، ديگران روي مركب آزاد بودند. وقتي كه به قتلگاه رسيدند،
همه بي­اختيار خودشان را از روي مركبها به روي زمين انداختند. زينب سلام الله عليه
خودش را مي­رساند به بدن مقدّس اباعبدالله، آن را با يك وضعي مي­بيند كه تا آن وقت
نديده بود، بدني مي­بيند بي رو بي لباس. با اين بدن معاشقه مي­كند و سخن مي­گويد
:«بِأبي الْمَعْوم حَتّي قَضي، بِأبِي الْعَطشانِ حَتّي مَضي»[13]
آنچنان دلسوز ناله كرد كه «فَأبْكَتْ وَاللهِ كُلِّ عَدْوٍّ صِدِّيقٍ»[14] يعني
كاري كرد كه اشك دشمن جاري شد، دوست و دشمن به گريه درآمدند.

مجلس عزاي حسين را براي اولين بار زينب ساخت. ولي در عين حال از وظايف خودش
غافل نيست. پرستاري زين العابدين به عهدۀ اوست، نگاه كرد به زين العابدين ديد حضرت
كه چشمش افتاده به اين وضع آنچنان ناراحت است كأنّهُ مي­خواهد قالب تهي كند، فوراً
بدن اباعبدالله را گذاشت آمد سراغ زين العابدين؛ يَابْنَ اَخي! پسر برادر! چرا ترا
در حالي مي­بينم كه مي­خواهد روح تو را از بدنت پرواز بكند؟ عمّه جان! چطور مي­توانم
بدنهاي عزيزان خودمان را ببينم و ناراحت نباشم. زينب در همين شرايط شروع مي­كند به
تسليت خاطر دادن به زين العابدين.

اُمِّ اَيْمن زن بسيار مجلّله­اي است كه ظاهراً كنيز خديجه بوده و بعداً آزاد
شده و سپس در خانۀ پيغمبر و مورد احترام پيغمبر بوده است. كسي است كه از پيغمبر
حديث روايت مي­كند. اين پيرزن سالها در خانۀ پيغمبر بود. روايتي از پيغمبر را براي
زينب نقل كرده بود ولي چون روايت خانوادگي بود يعنيي مربوط به سرنوشت اين خانواده در
آينده بود، زينب يكروز در اواخر عمل علي (ع)براي اينكه مطمئن بشود كه آنچه اُمِّ
اَيْمَن گفته صدرصد درست است، آمد خدمت پدرش؛ با ابا! من حديثي اينچنين از اُمِّ
اَيْمَن، شنيده­ام، مي­خواهم يكبار هم از شما بشنوم تا ببينم آيا همين طور است؟
همه را عرض كرد، پدرش تأييد كرد و فرمود درست گفته اُمِّ اَيْمَن، همين طور است.

زينب در آن شرايط اين حديث را براي امام زين العابدين روايت مي­كند. در اين
حديث آمه است اين قضيّه فلسفه­اي دارد مبادا در اين شرايط خيال بكنيد كه حسين كشته
شد و از بين رفت. پسر برادر! از جدّ ما چنين روايت شده است كه حسين (ع)همين جا كه
اكنون جسد او را مي­بيني، بدون اينكه كفني داشته باشد، دفن مي­شود و همين جا قبر
حسين، مَطاف خواهد شد.

آينده را كه اينجا كعبۀ اهل خلوص خواهد بود، زينب براي امام زين العابدين
روايت مي­كند. بعد از ظهر روز يازدهم بود عمر سعد با لشكريان خودش ماند براي دفن
كردن اجساد كثيف افراد خود. ولي بدنهاي اصحاب اباعبدالله، همانطور ماندند. بعد
اسراء را حركت دادند،‌ يكسره از كربلا تا كوفه كه تقريباً دوازده فرسخ است. ترتيب
كار را اينچنين داده بودند كه روز دوازدهم، اسراء را به اصطلاح با طبل و شيپور و
با دبدبه به علامت فتح وارد كنند و به خيال خودشان آخرين ضربت را به خاندان پيغمبر
بزنند.

اينها را حركت دادند و بردند در حالي كه زينب شايد از روز تاسوعا اصلاً خواب
به چشمش نرفته. سرهاي مقدّس را قبلاً برده بودند. نمي­دانم چه ساعتي از روز بوده
(تقريباً دو سه ساعت از طلوع آفتاب گذشته) در حالي كه اسراء را وارد كوفه مي­كردند،
دستور دادند سرهاي مقدّس را ببرند به استقبال آنها كه با يكديگر بيايند. وضع عجيبي
است غير قابل توصيف. دم دروازۀ كوفه (دختر علي، دختر فاطمه، اينجا تجلّي مي­كند)  اين زن با راوين چنين نقل كرده­اند كه در يك
موقع خاصّي، زينب موقعيّت را تشخيص داد و «و قَدْ أومات اِلَي النّاس ِ اَنْ
اُسْكُتُوا فَارنَدَّتِ الاَنْفاسُ، وَسَكَنَتِ الأجْراسُ»[15] يعني
در آن هياهو و غلغله كه اگر دهل مي­زدند صدايش به جايي نمي­رسيد، گويي نفسها در
سينه حبس شد و صداي زنگها و هياهوها خاموش گشت، مركبها هم ايستادند (آدمها كه مي­ايستادند
قهراً مركبها هم مي­ايستادند). خطبه­اي خواند. راوي گفت: «وَلَمْ اَرَوَاللهِ
خَفِرَةً قَطّ اَنْطَقَ مِنْها»[16] اين
«خَفِره» خيلي ارزش دارد «خَفِرة» يعني زن باحيا. زينب آن خطابه را در نهايت عظمت
القاء كرد. در عين حال دشمن مي­گويد: وَلَمْ اَرَوَاللهِ خَفِرةً قَطُّ اَنْطَقَ
مِنْها يعني آن حياي زنانگني او پيدا بود. شجاعت علي با حياي زنانگي درهم آميخته
بود.

در كوفه كه بيست سال پيش علي (ع)خليفه بود و در حدود پنج سال خلافت خود خطابه­هاي
زيادي خوانده بود،‌ هنوز در ميان مردم خطبه خواندن علي (ع)ضرب المثل بود. راوي گفت
گويي سخن علي از دهان زينب مي­ريزد، گويي كه علي زنده شده و سخن او از دهان زينب
مي­ريزد. وقتي حرفهاي زينب كه مفصّل هم نيست (ده- دوازده سطر بيشتر نيست) تمام شد،
مي­گويد مردم را ديدم كه همه، انگنشتانشان را به دهان گرفته و مي­گريزند. اين است
نقش زن به شكلي كه اسلام مي­خواهد. شخصيّت در عين حيا، عفاف، عفّت، پاكي و حريم.
تاريخ كربلا به اين دليل مذكّر- مؤنّث است كه در ساختن آن هم جنس مذكّر عامل مؤثري
است ولي در مدار خودش، و هم جنس مؤنّث در مدار خودش. اين تاريخ به دست اين دو جنس
ساخته شد.

وَلاحَوْلَ وَلاقُوّةَ اِلّا بِالله.

 



[1] و 2- بحارالانوار، ج 44، ص 364.