داستان هجرت با تلخي ها و شيرين هايش

داستان هجرت با تلخي ها و شيرين
هايش

سيد محمد جواد مُهري

هجرت امام از عراق به کويت و از
مرز کويت به بغداد و از آنجا به پاريس، نقطه عطفي بسيار مهم در تاريخ انقلاب
اسلامي ايران است که هرگز فراموش شدني نيست، زيرا اين هجرت مقدّس، بزرگ ارمغاني به
ملت ايران داد: رهائي، آزادي، استقلال و نظام مقدس جمهوري اسلامي به رهبري شايسته
ترين و عظيم ترين انسان معاصر، روح خدا و راهنما و راهبر ملت ايران حضرت امام
خميني (قدس سره الشريف). و بجا است هرسال بدين مناسبت، رسانه هاي گروهي و نشريات،
در اين زمينه، مطالب مهم را که يادآور آن خاطره شيرين و ارجمند است، تذکر دهند،
بنويسند، بگويند و منتشر سازند.

اين هجرت مبارک که با فتح و پيروزي
همراه بود و قدرتمندترين نظام شاهنشاني را در ايران بدون داشتن سلاح، بلکه تنها با
نيروي ايمان، برانداخت، بايد همه ساله يادآور و احيا شود تا آيندگان و نسلهاي جوان
و ملتهاي محروم جهان از اين رويداد تاريخي سرنوشت ساز، عبرت بگيرند و بهره ببرند.

هرکسي که شاهد ماجرا بوده و يا
بنحوي در آن سهيم بوده است، آن را بگونه اي توصيف مي کند و جريان را تا آنجا که
خود آگاهي داشته، بازگو مي نمايد. و اکنون که بيش از چهارده سال از آن واقعه مهم
مي گذرد، جا دارد، اينجانب نيز، در اين زمينه، تا آن اندازه که حافظه ياريم مي کند
و ناظر برخي از ماجراها بوده ام، براي ثبت در تاريخ، يادآور شوم، و داسان هجرت را
با بيان الکن خود توصيف نمايم. فقط صِرف داستان گفتن و ماجرا را دگرباره تذکر دادن،
و گرنه همه مردم ايران و ملتهاي مستضعف و محروم جهان از ثمره اين هجرت مقدس
باخبرند.

فشار حزب بعث بر امام

از آنجائي که قطعا نهضت اسلامي- به
رهبري امام خميني (قدس سره) مورد لطف و عنايت خاصه حضرت بقيّة الله ارواحنا فداه
بوده، ما شاهد هستيم که در پيچ و خمهاي گوناگون، هرچند همراه با شکنجه ها و زندان
ها و کشتارهاي دسته جمعي و شهادتها بودهف ولي در تمام مراحل، نتيجه به نفع ملت
اسلام و قرآن بوده است. يکي از منعطف هاي ويژه در تاريخ نهضت، تبيعد امام از ترکيه
به نجف اشرف بوده است که در اين زمينه، خاطره ها و عکس ها و مطالب ظريفي وجود دارد
که بسيار ارزشمند و در جاي خود مفيد است، و اگر فرصتي شد از آن دوران، يادي خواهيم
کرد.

بهرحال نکته اي که در اينجا
ميخواهم عرض کنم، اين است که در اثر سياستهاي مختلف رژيمهاي حاکم در طول اين 15
سال اقامت امام در عراق، فرصتي براي امام پيش مي آمد که، مطالب مهم نهضت را چه به
صورت علمي و فقهي و از راه تدريس و چه به صورت نوشتن اعلاميه و ارسال پيام هاي مهم
به خارج و داخل کشور و يا سخنراني هاي گرم در مواقع حساس و مناسب، به دنيا اعلام
کند و تحولي شگرف در حوزه هاي علميّه عراق و ايران ايجاد نمايد، تا آنجا که، نهضت
در ايران به صورت مردمي و گسترده درآمد و فشارهاي هيئت حاکمه وقت چندين برابر شد و
نوبت به موضعگيري صريح و بي پرده امام رسيد.

همانگونه که در آيه مبارکه نيز
آمده است: «و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد
يذکر فيها اسم الله کثيرا» امام هم از اين «دفع الله» استفاده شاياني کرده، تا
آنجا که توان داشت از ملت مظلوم ايران، دفاع و حمايت مي کرد و کم کم زمينه انقلابي
بزرگ را پي ريزي مي نمود. وقتي که در ايران، احساس خطر جدي پيش آمد، حکومت ايران
سياست جديدي که مبتني بر حسن جوار و تجديد روابط بود با جزب بعث حاکم بر عراق
اتخاذ کرد. و پس از حسنه شدن روابط، با عراق تباني کرد که جلوي تحرکات گسترده امام
گرفته شود.

فشارهاي سياسي بر امام آغاز شد.
چند بار مامورين آمد و شد کردند و با امام گفتار کردن که امام کوتاه بيايد ولي،
امام حاضر نشد گامي به عقب بردارد يا لحظه اي در نهضت درنگ کند. يکي از دوستان که
مترجم امام بود، مي گفت: يک بار که مامور عالي رتبه اي از سوي دولت آمده بود و
مطالبي بين او و امام رد و بدل شد، او وعده هايي داد، که چه مي کنيم و چه مي
کنيم!! و  شما خاطر جمع باشيد! امام فرمود:
«شما دروغ مي گوئيد!» من که مترجم بودم، اين سخن را قدري ملايمتر خواستم ادا کنم
که ديدم امام با خشم به من نگريست و فرمود: «هرچه من مي گويم، ترجمه کن».

تلگراف هاي تأييد

در هر صورت، امام چند بار تهديد به
خارج شدن از عراق کرد و آنها هر بار به نحوي با سخن هاي نرمي، امام را- مثلا- راضي
مي کردند که از تهديد خود طرف نظر کند و آنها حاضر به همکاري هستند! تا اينکه
ديدند امام حاضر نيست هيچگونه همکاري با آنها بکند و بر مواضع خود اصرار مي ورزد،
لذا از راه خشونت وارد شدند. اين بار امام را تقرببا تحت محاصره قرار دادند و بجز چند
نفر از نزديکان کسي حق رفت و آمد با منزل را نداشت. چند روز بعد فشار کمتر شد.
خلاصه چندين بار، فشارها را کم و زياد مي کردند که امام را وادار به سکوت کنند. در
يکي از اين مراحل فشار که خيلي شدّت يافته بود، مرحوم پدرم، حضرت آية الله مهري،
با برخي از علما و شخصيت هاي داخل و خارج تماس گرفت و از آنها مي خواست که
تلگرافهاي تأييدي براي امام ارسال نمايند، که دولت عراق احساس نکند، امام تنهاست و
مي تواند بر آن حضرت فشار آورد. خود نيز به همراه دو نفر از علما که به تازگي به
کويت آمده بودند، تلگرافي به نجف اشرف مخابره کرد و ضمن محکوم نمودن هر نوع
تضييقاتي بر امام، اعلام نوده بود که منتظر اوامر و دستورهاي امام است. و قطعا اين
تلگراف ها مفيد و سودمند بود ولي جواب دادن امام در آن دوران، آن هم به صورت
تلگراف چندان صلاح نبود، و غرض علماي خارج از عراق فقط همين بود که اعلام پشتيباني
از امام کنند و دولت عراق را از هرگونه اذيت و ايذائي به معظم له، بر حذر دارند.
امام در پاسخ تلگراف مرحوم پدرم- که نماينده امام در کويت بود- نامه اي نوشتند، که
در آن آمده است:

«بسمه تعالي. خدمت جناب مستطاب سيد
الاعلام و حجّة الاسلام آقاي مهري دامت افاضاته».

بعد السلام و التحيات تلگراف
جنابعالي و جناب آقاي قائمي و تلگراف ديگري که امضاء قرائت نشد واصل گرديد. جواب
را تلگرافي بجهاتي صلاح نديدم عجالتا پس از مذاکراتي از عمل سابق دست کشيده اند
لکن گمانم اين است که موقت باشد. اينجانب اعتراضا تقاضاي خروج کرده ام لکن آمدند و
قول دادند که دخالت نکنند نمي دانم آينده چه خواهد شد با خداي تعالي است ان للبيت
ربا يحفظه…».

سخنان گهربار امام، چقدر در تقويت
روحيه ها مؤثر بود، و همين چند جمله کوتاه که در اين نامه آمده است، چقدر اميدبخش
و آرامش بخش مي باشد، ضمن اينکه ژرف بيني و دقت نظر امام را در امور مي رساند.
امام اعلام ميدارند که «به گمانم موقتي است» و همينطور هم بود. و شايد آن تلگراف
ها و تلفن ها و نامه ها مقداري تأثير داشت ولي بهرحال، حاکمان بعثي که مجري سياست
بيگانگان بودند، توانستند، آن آزداي امام را در ارسال پيام ها و اعلاميه ها به
ايران، تحمل کنند و لذا فشار را چند برابر کردند و امام هم تصميم خود را براي خروج
از عراق گرفتند.

آغاز هجرت

قطعا امام مي دانستند که نه کويت و
نه سوريه و نه هيچ کشور اسلامي در آن زمان، جرأت پذيرائي امام را ندارند ولي
بهرحال براي اينکه، ابتداءً، مقدس مآبان سوء استفاده نکنند و توهين به مقام منيعش
ننمايند، عزم خود را جزم بر آمدن به کويت کردند. به دو نفر از ياران نزديکشان، خبر
دادند که چنين کاري را مي خواهند بکنند. برادر گراميمان جناب حجة الاسلام فردوسي
پور به کويت تلفن زد و با برادرم سيد احمد مُهري تماس گرفته و تصميم امام را به وي
خبر داد و گفت: هرچه زودتر براي ايشان ويزا بگيريد و به غير از شما و آقاي والد،
کسي را خبر ندهيد تا ببينيم چه ميشود. نام امام در گذرنامه سيد روح الله مصطفوي
بود لذا اداره گذرنامه کويت نمي دانستند که اين نام، متعلق به بزرگترين انسان
معاصر است.

برادرم به اداره گذرنامه مراجعه مي
کند و بدون هيچ مشکلي ويزاي امام و حاج احمدآقا و دو نفر از همراهان را ميگيرد و
بدون فوت وقت، آماده رفتن به نجف اشرف مي شود. مرحوم پدرم که پيش بيني مي کرد،
فشارهايي در بين راه بر امام وارد شود، يکي ديگر از برادران مرا (سيد محمد رضا
مُهري) همراه با دو نفر از مؤمنين کويتي و با دو ماشين، به نجف مي فرستد. آن دو
نفر تا روز آخر نمي دانستند، مأموريتشان چيست، زيرا طبق دستور امام نمي بايست کسي
خبردار شود.

روز حرکت، ياران با وفاي امام که
سالها در نجف اشرف گرد آن آفتاب تابان جمع شده بودند و تمام اميدشان در وجود مقدسش
خلاصه مي شد، با سوز دل امام را تا مرز عراق مشايعت کردند و از آنجا طبق دستور
امام بازگشتند. از آنجا ديگر فقط دو ماشين با نُه سرنشين عازم مرز کويت شدند: حضرت
امام و حجج اسلام حاج احمد آقا و فردوسي پور و مرحوم املائي و دو مؤمن کويتي و دو
برادرم (سيد احمد و سيد محمد رضا) و دکتر يزدي! که آمدن دکتر يزدي در آن موقعيت
استثنايي، خود جريان مفصّلي دارد. 

در مرز کويت، چه گذشت و چقدر امام
معطل شد و چگونه اجازه ندادند، حتي امام تا فرودگاه برود و و… مطالب گفتني زيادي
است که قبلا برادران گفته اند و چون من خودم در آنجا نبوده ام، از آن سخني به ميان
نمي آورم. ولي بهرحال جائي که عقاب پر و بال بگشايد، شب پره ها و پشه هاي ناچيز جز
فرار و گريز، راه چاره اي ندارند! برادرانمان مي گفتند: آنچنان مامورين کويتي وحشت
زده و دلواپس شده بودند که با اضطرابي بي نظير و چهره هايي بهم خورده و رنگهايي
پريده، عجز و لابه مي کردند که: امام فورا بايد برگردد و ما حتي جرأت نداريم به او
اجازه دهيم که از اينجا به فرودگاه هم بروند.

در کويت چه مي گذشت؟

و اما از آن سوي، از کويت گزاش
بدهم:

اينجانب، ماموريت داشتم که برنامه
استقابل از امام را به بهترين وجه انجام دهم. همه چيز مهيا شده بود، و افراد
خاندان مُهري در التهاب و شوقي وصف ناشدني، لحظه شماري مي کردند که: يار کي مي
آيد؟! مرحوم پدرم با يکي از علاقمندان، سوار ماشين شد و به استقبال امام شتافت.
راننده ماشين مي گويد: من تا آخرين لحظه مي دانستم که آقاي مهري کجا و با چه کسي
مي خواهد ملاقات کند؟ بهرحال آنها از اين طرف به استقبال و برادران از آنجا همراه
با امام، و همه با هم در مرز کويت و عراق، ملاقات کردند و چه گذشت؟ ما که در کويت
بوديم و از همه جايي خبر! نمي دانستيم چه مي شود؟ من گمان نمي کردم که دولت کويت
جرأت چنان رفتاري را داشته باشد ولي با اين حال، پيش خود گفتم: چرا امام به کويت
مي آيد؟ و درست است که براي ما بزرگترين افتخار است که ميزبان امام باشيم و درست است
که امام اگر به کويت بيايد، من فرصت زيادتري پيدا مي کنم که از نزديک، به حضرتش
خدمت کنم ولي اين شير ميدان علم و تقوا وشهامت و شجاعت، بيشه اي مي خواهد که در
خور شأنش باشد! و چه فکر غلطي! امام هرجا بود، به آن ديار عظمت مي بخشد. فرق نمي
کند که نجف اشرف و در کنار مرقد مطهر مولاي متقيان باشد يا در يکي از دهات فرانسه،
يا در يک کشور کوچک و حقير. چرا که گفته اند: «شرف المکان بالمکين» اوست که به شهر
و ديار عظمت مي دهد؛ پس ديگر چه باک که امام به کويت هم بيايد. با خودم حديث نفس
مي کردم؛ گاهي به اين ور و گاهي به آن ور، در افکارم غوطه ور ميشدم و هر لحظه، آري
هر لحظه، به ساعتم مي نگريستم، مي ديدم گويا ساعت از کار افتاده است و اصلا حرکت
نمي کند. چه خبر است؟ چرا اينقدر زمان آهسته مي رود؟ چرا هوا تاريک نمي شود تا رد
تارکيي شب، از نور آفتاب امام استفاده کنيم؟ چرا و چرا و چرا؟

غروب آن روز با نگراني فرا رسيد.
من و مرحوم شهيد محمد منتظري، آن يار باوفا و آن نور چشم امام در اطاق بيروني
نشسته بوديم و منتظر. گاهي با اضطراب به بيرون از اطاق مي آمديم؛ گاهي به دم در
خيره مي شديم و گاهي هم تا سر خيابان به انتظار، قدم مي زديم و هربار مأيوسانه باز
مي گشتيم. اضطراب عجيب و فوق العاده اي در تمام منزلمان حکمفرما شده بود. مرحومه
والده ام که در آن روز تهيه غذاي پانصد نفر را به تنهايي ديده بود، از سجاده نمازش
بلند نمي شد. با تعجب پرسيدم: امروز چقدر نمازت طولاني شده است؟ گفت: من وحشت
دارم. خيلي دير کرده اند. نکند براي امام… و نتوانست سخنش را ادامه دهد. بايد
دعا کنيم. به ما دستور داد: همه تان دعا کنيد؛ از صميم قلب براي امام دعا کنيد.
نذر کنيد. دستها را به سوي خدا دراز کنيد و سلامتي امام را درخواست نمائيد. 

پاسي از شب گذشت. سرانجام پدرم با
قيافه اي نگران، وحشت زده، مضطرب و دلواپس وارد خانه شد. من ياد ندارم هيچ وقت او
را آنقدر مضطرب ديده باشم؛ جز پس از حادثه 15 خرداد که امام به زندان رفته بود و
اعلام کرده بودند که او را محاکمه صحرائي مي کنند! اين دو بار، چهره بسيار نگران
کننده و مضطربي را مي ديدم که گويا تمام فرزندانش را از دست داده است. با دلي پر
از درد و اندوهي فراوان و اشکي سرازير، ماجراي بازگرداندن امام را بيان کرد. ما
همه مضطرب شديم. وحشت و سراسيمگي وجودمان را فرا گرفت.

پدر و مادرم و خواهرانم آن شب تا
به صبح بيدار بودند و دعا مي کردند. لحظه اي خواب به ديدگانم فرو نرفت. من و مرحوم
محمد منتظري هم در اطاق بيروني نشسته بوديم و بدون وقفه، به تلفنهاي ارادتمندان
امام- که از سراسر ايران زده مي شد- پاسخ مي داديم. دو تلفن داشتيم که هر دو، تا
به صبح از اشغال درنيامد. (ناگفته نماند که در اين تلفن ها هم، ماجراهاي جالب و
شنيدني بود که اگر فرصتي شد، بعضي از آنها را در آينده يادآور مي شويم ان شاء
الله).

تلفن زنگ مي زد و افراد با وحشت و
گاهي با گريه از احوال امام جويا مي شدند. معمولا پاسخ مي داديم: امام به بصره
رفته اند شايد فردا به بغداد بروند! معلوم نيست چه آينده اي در انتظارشان است. دعا
کنيد! دعا کنيد!

و اين دعاها و اين نذر و نيازها که
از صميم دلهاي مشتاق و عاشق امام، به آسمان برمي خاست، بي نتيجه نبود. ما ضمن
اينکه خوف داشتيم، رجاء زيادتري داشتيم و بين خوف و رجاء شب را تا صبح گذرانديم.

فرداي آن روز بود که امام تصميم
تاريخي خود را گرفت، به فرانسه هجرت کرد و از آنجا تاريخ انقلاب به سرعت ورق زد،
تا اينکه سرانجام امام، آن قلب تپنده ملتهاي دربند با گامي استوار و قلبي مطمئن و
اميدوار به ايران بازگشت، و انقلاب را به پيروزي رساند.

به ياد آن روزهاي فراموش ناشدني و
به ياد آن کوه استوار و به ياد لحظه لحظه هاي هجرت مقدسش.