گفته ها و نوشته ها

گفته ها و نوشته ها

تلقين!

روزي سيف الدين باخرزي را بر جنازه
درويشي گذر افتاد. کسان درويش او را گفتند: شيخا! تلقين فرماي.

سيف الدين نزديک ميت آمده، اين
رباعي را في البديهه گفت و خواند:

گر من گنه جمله جهان کردستم               لطف تو اميد است که گيرد دستم

گفتي که به وقت عجز دستت گيرم           عاجزتر از اين مخواه که اکنون هستم

 

کم سخن غنچه…

کم سخن غنچه که در پرده دل، رازي
داشت               درهجوم‌گل‌وريحان،‌غم
دمسازي داشت

محرمي خواست ز مرغ چمن و باد بهار                       تکيه برصحبت آن کرد که
پروازي داشت

«اقبال لاهوري»

پندي به کارکنان دولت

چون عماد کاتب را از عمل معزول
کردند، از خلق اعراض نمود و روي به ديوار بنشست (عزلت را اختيار کرد).

راوي گويد: روزي نزدش رفتم و او را
گفتم که: شما را دلتنگ مي بينم، به سبب گرفتن شغل از شما است؟ ولي بهرحال انديشمند
نبايد بود که چون فضل و هنر است، شغل کم نيايد.

گفت: انديشه از عزل نيست!

ولکن روزي هيچ نمي داريم به قيامت
ماننده تر از امروز. دوستان و دشمنان خود را مي بينم، غمگين و شادان؛ با آنکه
نيکويي کرده ام، بر آن پشيماني مي خورم که چرا بيشتر نکرده ام و چون گروهي را مي
بينم که در حق ايشان، تقصيري کرده ام، حسرت مي خورم که چرا در باب ايشان، اهمال
جايز داشتم، چه نعمت و محنت مي گذرم و نيکنامي و بدنامي باقي ماند.

ايمان کامل

امير المؤمنين (ع) فرمود: رسول خدا
(ص) در ضمن وصيتيش به حضرت علي (ع) فرمود: يا علي! هفت صفت است که در هرکس باشد،
ايمان حقيقي را به سرحد کمال رسانده است و درهاي بهشت بر رويش گشوده شده است:

1-   
کسي که وضويش را به طور کامل انجام
دهد.

2-   
نمازش را خوب و نيکو بخواند.

3-   
زکات مال خود را بپردازد.

4-   
خشمش را (در مسائل دنيايي) نگه
دارد.

5-   
زبانش را زنداني کند (سخني بر خلاف
حق نزند).

6-   
براي گناهان خود، پيوسته طلب آمرزش
نمايد.

7-   
و حقوق اهل بيت پيامبرش را ادا
نمايد.

مرکب عمر نتاخت

تا خاطر من دست چپ از راست شناخت           يک دم به مراد، مرکب عمرنتاخت

ترسم که بدين رنج، به اميد نواخت                    نايافته کام، رفتنم بايد ساخت

«فلکي شرواني»

دوست با تو چه کرد؟

سؤال کرد دل من که دوست با تو چه
کرد           چرات بينم با اشک سرخ و با رخ
زرد

دراز قصه نگويم، حديث جمله کنم                     هرآنچه کشت نخوردوهرآنچه گفت
نکرد

جفا نمود و نبخشود و دل ربود و
نداد                  وفا بگفت و نکرد و
جفا نگفت و بکرد

«سنايي غزنوي»

روضه رضوان

آن شب که دلم نزد تو مهمان باشد                   جانم همه در روضه رضوان باشد

جانم بر تست ليک فرمان باشد                        کامشب تن من نيز بر جان
باشد

«خاقاني»

حطب مرتّب

گويند: دهقاني چند الاغ هيمه به
شهر آورده بود که بفروشد. شخصي به او رسيده گفت: «اين حمل حطب مرتّب بر حمار
اسوداللون را به چند درهم شرعي به مغرض بيع درمي آوري؟».

دهقان که از گفته آن شخص چيزي
مفهومش نشده بود به او گفت:

رفيق! اگر مي خواهي کتاب فقه و اصو
بخواني برو به مدرسه ولي اگر هيزم مي خواهي الاغي دو ريال است!

فروتني سلمان فارسي

آورده اند که سلمان فارسي، در شهري
از شهرهاي شام، امير بود. و عادت و سيرت او در ايام امارت و موسم ولايت هيچ تفاوت
نکرده بود. بلکه پيوسته گليم پوشيدي، و پياده رفتي و اسباب خانه خود را تکفل کردي.

يک روز در ميان بازار مي رفت، مردي
را ديد اسپست (يونجه) خريده بود و در راه نهاده و کسي را طلب مي کرد که به بيگار
بگيرد. ناگاه سلمان فارسي به آنجا رسيد. مرد او را نشناخت و به بيگار گرفت و او را
بر پشت او نهاد. سلمان آن را هيچ امتناع نکرد و همچنان مي رفت تا او را در راه،
مردي پيش آمد و گفت: اي امير! اين را به کجا مي بري؟ آن مرد چون بدانست که او
سلمان است، در پاي او افتاد و دست او بوسه مي داد و گفت: اي امير! مرا حلال کن.
ندانستم. اکنون بار از سر مبارک بردار تا خاک قدم تو توتياي ديده سازم. سلمان عذر
او را قبول کرد و گفت: قبول کرده ام که اين بار را به خانه تو رسانم، مرا از عهده
خود برون بايد آمد.

پس سلمان آن بار را به خانه او
رسانيد و گفت: اکنون من به عهد خود وفا کردم. تو عهد کن تا هيچ کس را به بيگار
نگيري، و متيقّن باش که برداشتن آنچه بدان محتاج باشي، در کمال تو نقصان نيفکند، و
در مروّت تو قادح نيايد.

تقسيم عادلانه

در کتب حکما مسطور است که وقتي در
مرغزاري با نزهت که گلهاي آن آسايش جان بود، شيري شور انگيز و خون ريز مسکن داشت و
گرگي و روباهي در خدمت او بودند و بقاياي فريسه او، قوت خود مي ساختند.

يک روز، شير صيدي را بکشت و به گرگ
اشارت کرد و گفت: اين گوشت را ميان ما قسمت کن! گرگ آن گوشت را سه قسمت کرد: يک
قسم در پيش نهاد، و يک قسم پيش روباه نهاد و قسم ديگر را براي خود نگه داشت.

شير چون اين مساوات بديد، ياري را
فراموش کرد و پنجه بزد، چنانکه سر گرگ را در پاي افتاد.

پس روباه را گفت: اين گوشت را ميان
من و خود، قسمت کن.

روباه جمله را در پيش شير نهاد.
شير را از آن ادب او عجب آمد، گفت: اي روباه! اين ادب را از که آموختي؟ گفت: از
شير و گرگ!