گفته ها و نوشته ها

گفته ها و نوشته ها

نظلام الملک و فقیر ژنده
پوش

خواجه نظام الملک وزیر
ملکشاه سلجوقی به علماء و دانشمندان ارادت خاصی داشت و هرگاه کسی از آنان به دیدنش
می رفت، با احترام از جای برمی خاست. در میان همه کسانی که به دیدن خواجه می
رفتند، فقیر ژنده پوشی نیز وجود داشت که هرگاه وارد می شد، نظام الملک از جا برمی
خواست و آن مرد را به احترام چای خویش می نشاند و هرکاری که داشت رها می کرد و
مقابل وی با ادب بر روی زمین می نشست و گوش به حرفهایش می سپرد.

درباریان وقتی می دیدند
وزیری که فرمانش از ساحل جیحون تا کرانه های مدیترانه نافذ است، در برابر فقیری
ژنده پوش این همه تواضع نشان می دهد، متعجب بودند. بالاخره روزی علت آن همه احترام
به فقیر یاد شده را سئوال کردند.

خواجه گفت: معمولا تمام
فضلائی که بر من وارد می شوند، مدحم را می گویند و در این کار، گاهی مبالغه را از
حد می گذرانند و مرا به صفاتی که فاقد آن هستم می ستایند و باعث باروری غرور و
خودپسندی من می شوند.

اما این پیرمرد با کمال
بی پروائی به عیوبم آگام می کند و خطاهای خود و مامورینم را یادآوری می کند و
تاکنون هشدارهای وی مرا از ارتکاب بسیاری از اعمال که عقوبت الهی به دنبال دارد،
باز داشته و به همین اعتبار است که او را تا به این حد محترم می دارم.

نفرین شدگان و ملعونان

رسول خدا صلی الله عیله
و آله و سلم فرمود:

من هفت نفر را لعن کرده
ام که خداوند و تمام انبیای مستجاب الدعوه قبل از امن، آنها را لعن کرده اند.

سئوال شد: یا رسول الله!
آنها چه کسانی هستند؟

فرمود:

1 – کسی که چیزی بر کتاب
خدا بیفزاید.

2 – کسی که تقدیرات الهی
را دروغ پندارد.

3 – کسی که با روش و سنت
من مخالفت ورزد.

4 – کسی که درباره عترت
و اولاد من، آنچه را که خداوند حرام فرموده، روا دارد.

5 – کسی که با توسل به
زور  برمردم مسلط گردد، تا آن را که خداوند
خوار و ذلیلش گردانیده، عزیز کند و آن را که9 خداوند عزیز نموده، خوار گرداند.

6 – کسی که بیت المال
مسلمانان را صرف منافع شخصی خود کند و این عمل را جایز بداند.

7 – کسی که حلال خدواند
را حرام به حساب آورد.

خانه ای در بهشت

مرد خراسانی پیش محمد
واسع آمد، گفت: قصد حج کردم و آن ده هزار درم (درهم) که به ودیعت به تو دادم؛ اگر
از بهر من سرائی بخری رو باشد.

قحطی در بصره افتاد.
محمد واسع این جمله مال بر مسلمانان خرج کرد. گفت: بار خدایا! او مرا گفته بود که
سرایی از بهر من بخری. نگفته بود به دنیا یا به آخرت؛ اکنون من از تو خانه ای در
بهشت (برایش) خریدم.

نماز استسقا

در سال 1363 هجری قمری
که ایران محل تاخت و تاز نیروهای متفقین بود، قحطی و خشکسالی شدیدی قم و اطراف آن
را فراگرفته بود. مردم که سخت در فشار بودند و جانشان به لب رسیده بود، خدمت مرحوم
آیت الله العظمی سید محمد تقی خوانساری (که در حرم حضرت معصومه – مسجد بالا سر
مدفون است) رسیده و از ایشان تقاضا کردند نماز استسقا بخواند، شاید خداوند لطفی
کند و باران ببارد و قحطی برطرف گردد.

مرحوم آیت الله خوانساری
با جمعیت زیادی از مردان و زنان و کودکان به صحرا رفته، نماز استسقا را برگزار
نمود. فردای آن روز یکبار دیگر با جمعیت به صحرا رفته و نماز استسقا خواند. پس از
خاتمه نماز، ابرها به حرکت در آمدند و آنچنان بارانی بارید که نهرها پر شد و سیل
ها به جریان افتاد و همه جا را سیراب نمود. این ماجرای عجیب در جراید و مجلات آن
زمان نگاشته شد و حتی متفقین نیز آن را به کشورهای خود مخابره کردند.

حق مشاوره قضائی

خانمی واد دارالوکاله
شده از آقای وکیل دادگستری پرسید:

آقای وکیل: جریمه یک بچه
ای که با سنگ، شیشه پنچاه ریالی را شکسته چقدر است؟

وکیل لحظه ای فکر کرد و
گفت: پنجاه ریال از پدرش مطالبه نمائید.

خانم گفت: بسیار خوب؛ پس
خواهش می کنم پنجاه ریال مرحمت کنید زیرا این هنر را پسر شما کرده است!

وکیل بلافاصله گفت:
خانم! ببخشید، شما باید پنجاه ریال لطف کنید، زیرا حق مشاوره قضائی من درهر نوبت،
صد ریال است!

کتاب دل

هرکه حرفی زکتاب دل ما
گوش کند

                                هرچه از هرکه شنیده است فراموش کند

تا ابد از دو جهان بی
خبر افتد مدهوش

                                هرکه یک جرعه می از ساغر ما نوش کند

«فیض کاشانی»

نقاب روی جانان

هر نقاب روی جانان را
نقاب دیگرست

                                هر حجابی را که طی کردی، حجاب دیگرست

ماه تابان از حصار هاله
گو بیرون بیا

                                بزم ما را روشنی از ماهتاب دیگرست

«صائب تبریزی»

وارث مصیبت زده

چهار نفر با هم به گفتگو
نشسته بودند. یکی از آنان گفتک اگر امشب به شما گفته شود هر آرزوئی داشته باشید
برآورده خواهد شد، شما چه آرزوئی خداهید داشت؟

اولی گفت: آرزویم این
است که به اندازه ستارگان اسمان، درهم ودینار داشته باشم.

دومی گفت: آرزو دارم
حرمسرائی مانند حرمسرای هارون داشته باشم!

سومی گفت: آرزوی ناچیز
من این است که حکومت پارس و روم، بدست من افتد.

چهارمی گفت: آرزو دارم
هر سه شما یار عزیز به رحمت ایزدی بپیوندید و من وارث مصیبت زده شما سه نفر باشم!!

عبرت از روزگار

منصور داونیقی از
عبدالرحمن خواست که وی را موعظه کند. عبدالرحمن گفتک رذوزگار برذای تو موعظه است!

منصور گفت: چگونه؟

عبدالرحمن گفت: عمر بن
عبدالعزیز وقتی درگذشت پانزده پسر داشت و فقط هفده دینار از خود باقی گذاشت که پنج
دینار آن نیز خرج کفن و دفنش شد و هشام بن عبدالملک نیز وقتی مرد پانزده پسر داشت
و به هر پسرش یک میلیون دینار ارثیه رسید!

کمی بعد از فوت هشام،
روزی یکی از پسران عمر بن عبدالعزیز را دیدم با صد اسب و مقدار زیادی خواربار که
در راه خدا به عنوان حقوق فقرا انفاق می کرد و در همان حال، یکی از فرزندان هشام
را دیدم که گدائی می کرد و از مردم صدقه می گرفت!