خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏

عشق به امام تا لحظه شهادت‏
لحظات واپسين يك نوجوان بسيجى، مجروح كه در بيمارستان در سخت‏ترين شرايط جسمى سپرى شد، اينگونه به پايان رسيد: نام او اسماعيل بود.
اسماعيل را در حالى كه بيهوش بود از اتاق عمل بيرون آوردند. نه فشار خون داشت و نه نبض، ولى قلبش طپش مختصرى داشت. به او اكسيژن وصل كرديم. هيچ اميدى نبود كه زنده بماند و هر لحظه منتظر شهادتش بوديم، بعد از يك ساعت، ميان بهت و حيرت همه از حالت شوك درآمد،… مى‏گفت تا به حال به اين خوبى نبوده‏ام و بعد شروع كرد به خواندن قرآن. اول سوره الرحمن را خواند و بعد هم پنج شش سوره ديگر. قرآن خواندنش كه تمام شد، دستهاى كوچكش را به زحمت بلند كرد و اولين چيزى كه از خدا خواست بقاى عمر امام بود…عكسى از حضرت امام درخواست كرد. عكس زيبايى از چهره امام بالاى سر او نصب كرديم. گفتيم بالاى سرت را نگاه كن. نگاهى به بالاى سرش انداخت و گفت: اگر ممكن است بدهيد آن را روى سينه‏ام بگذارم. يكى از پرستاران عكس امام را به دست او سپرد. و او پس از بوسيدن از حال رفت. مقدار اكسيژن را بيشتر كرديم چون مى‏خواستيم در آن لحظات آرام باشد، عكس امام را برداشتيم و كنار تختش گذاشتيم. هوش آمد. به او گفتيم: اگر ممكن است صحبت نكن، بخواب تا زودتر خوب شوى گفت از وقتى كه مى‏خواستم به جبهه بروم هم حالم بهتر است. اين را گفت و عكس امام را برداشت روى سينه خود گذاشت و آرام شد…سپس براى آخرين بار چشمهايش را باز كرد، نگاهى به عكس امام كه كنار تختش بود انداخت و براى هميشه پلكهايش بسته شد.(1)
السلام عليك يا ابا عبداللّه‏
فلاح نژاد فرمانده گردان ما بود… هميشه اول نماز مى‏خواند و بعد غذا مى‏خورد…اشكهايش در نماز فراوان بود… ديدارش انسان را به ياد خدا مى‏انداخت و صحبتش نيز روحيه بخش رزمندگان بود… در صحبتهايش عشق به كربلا و شوق ديدار امام حسين(ع) موج مى‏زد… روزى صبحانه به ما نرسيده بود و حسابى گرسنه بوديم. نزديك ساعت 11 غذا آوردند، فلاح نژاد هم مهمان ما بود. مجبور شد قبل از نماز، ناهار را همراه ما صرف كند بعد از ناهار پرسيد: ظهر، وقت نماز شده؟ يكى از برادران گفت: پنج دقيقه از وقت اذان گذشته است. با تعجب و حيرت گفت: پنج دقيقه گذشت؟!… شتابان براى وضو حركت كرد.
نزديك بود به منبع برسد كه ناگهان گلوله‏اى از بالا به طرف زمين سقوط كرد و صداى مهيبى را به اطراف پراكند. پس از فروكش كردن گرد و خاك و دود، فلاح نژاد را ديدم كه به طرف سنگر مى‏آيد. خوشحال شدم كه او طورى نشده و سالم است… چهره‏اش آرامتر از هميشه و طراوت از گونه هايش پيدا بود. اما بدون اينكه حرفى بزند و تعارفى كند، داخل سنگر شد و من هم به دنبال او رفتم ولى مشاهده كردم كه دستش را روى قلبش گذاشته و كمى بعد ديدم دهانش پر از خون است و خون از آن بيرون ريخت… تركش به قلبش اصابت كرده بود. خودش را به طرف روزنامه‏اى كه در سنگر بود، كشاند…ديدم دستش را روى قلبش مى‏گذارد و بر مى‏دارد و روى روزنامه چيزى مى‏نويسد… نگاهم به آن روزنامه افتاد و نوشته خونينش را خواندم كه با خون قلبش نوشته بود: السلام عليك يا اباعبداللّه.
و در حالى كه گل خنده بر چهره‏اش بود به ديدار معبود شتافت.(2) آخرين اذان‏
در مرحله اول عمليات رمضان قرار بود تيپ امام حسين(ع) تا انتهاى كانال ماهى پيشروى كند و پس از انهدام پل ارتباطى، در طول خاكريزى به طول 2400 متر پدافند كند. رزمندگان اسلام به دليل طى مسافت زياد، خسته بودند. نزديك صبح يكى از دوستان جلال، او را در كنار نهر مى‏بيند، بر اثر حمل پيكر مجروحين و شهيدان، لباسش آغشته به خون بود، همديگر را در آغوش مى‏كشند و او به شوخى مى‏پرسد: حاج آقا، وضع نماز صبح من با اين خونها چطور مى‏شود؟ شما كه روحانى و معلم عقيدتى هستيد، مى‏تونيد به جاى من نماز بخوانيد؟
جلال با لبخندى مى‏گويد: ببينم شما مى‏توانيد به جاى كس ديگر بجنگيد؟ اگر مى‏توانيد، من هم مى‏توانم به جاى شما نماز بخوانم.
سپس اشاره به تانكهاى خودى مى‏كند و مى‏پرسد: مرا با اين اسبهاى آهنى خودتان مى‏بريد جلو؟
جلال به همراه بسيجى‏ها حركت مى‏كند. كم كم خورشيد روز 24 تيرماه سربر مى‏آورد. منطقه در دود و گرد و خاك فرو رفته بود و هزار هزار بسيجى در دشت صاف به سوى دشمن در حركت بودند. ظهر بود. جلال بر روى كپه خاكى ايستاد و آماده اذان گفتن شد، سپس به همسنگريانش گفت: وضو بگيريد و آماده نماز ظهر شويد. ديگران يكى يكى از سنگر بيرون مى‏آيند. صداى زوزه گلوله توپى از دور مى‏آيد، همه روى زمين مى‏خيزند و نگاه سوى مكانى كه جلال ايستاده بود مى‏كنند، گرد و خاك كه مى‏خوابد، او را غرق در خون مى‏بينند. تركش پهلوى او را شكافته بود. همه به سوى او مى‏دوند جلال زير لب اذان مى‏گفت.(3) و بدين وسيله جلال آسمانى شد. از كجا مى‏دانى وقت زياد است؟
در نوشته برادرى از استان خراسان آمده است: «خدا رحمت كند شهيد على رمضانى را، قبل از عمليات بيت المقدس دو 25/10/66، شمال سليمانيه عراق وقتى با ما مصاحبه ويديويى مى‏كردند، خودش را عبداللّه جان بر كف معرفى كرد. صبح روز عمليات وقتى كه ديگر آفتاب زده بود، از من خواست بروم و از سنگر عراقى‏ها پتو بياورم تا نماز بخواند. گفتم وقت زياد است بعداً مى‏خوانى. خيلى جدى گفت: «از كجا مى‏دانى وقت زياد است» رفتم پتو آوردم و قضاى نماز صبحش را خواند. نشان به آن نشان كه بلافاصله بعد از نماز به شهادت رسيد.(4) تركش ليوانى‏
در يگان دريايى لشكر نصر دوستى داشتيم به اسم على رضا نورى، دانشجوى دانشگاه مشهد بود و بچه تهران. چندين بار مجروح شده بود و جاى سالم در بدن نداشت، امّا چون تركش‏ها ريز بودند، ترتيب اثر نمى‏داد. به شوخى به او مى‏گفتم: ما هم در به در دنبال اين جور تركشها مى‏گرديم ولى گيرمان نمى‏آيد. جواب مى‏داد: آقاى حيدرى، تركش از ليوان كوچك‏تر باشد، ارزش ندارد آدم برود عقب، رويش نمى‏شود بگويد من مجروح شده‏ام: «عاقبت با يكى از همين تركش‏هاى ليوانى شهيد شد».(5) غم و غصه‏اش برطرف گرديد
رزمنده كم سن و سال تهرانى به نام رضا ميرقاسمى، واقعاً موجود عجيبى بود. بعد از آن كه مأموريت چهارماهه گردان وى در منطقه به پايان رسيد، از اين كه مى‏خواست به عقب برگردد، گريه مى‏كرد، مثل كسى كه حقش پايمال شده باشد. مى‏ناليد كه چرا در اين مدت به شهادت نرسيده و غصه مى‏خورد كه مبادا بعد از بازگشت به خانه، اجازه به جبهه آمدن به او ندهند. بالاخره عقب نرفت و با اصرار زياد با يكى از گردان‏ها كه نيروهايش عازم خط بودند، جلو رفت. و چيزى نگذشت كه به فيض عظيم شهادت رسيد و غم و غصه‏اش بر طرف گرديد.(6) اگر ما را هم دوست داشته باشد مى‏برد
هنگامى كه شهيد چمران به دهلاويه رسيد، همه رزمندگان را در كانالى پشت دهلاويه جمع كرد. شهادت فرمانده‏شان، ايرج رستمى را به آن‏ها تبريك و تسليت گفت و با صدايى محزون و گرفته از غم فقدان رستمى ولى نگاهى عميق و پر نور و چهره‏اى نورانى و دلى مالامال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار گفت: «خدا، رستمى را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، مى‏برد.»
خداوند ثابت كرد كه او را دوست مى‏دارد و چه زود او را به سوى خود فراخواند. تركش خمپاره دشمن به پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و فرياد و شيون رزمندگان و دوستان و برادران با وفايش به آسمان برخاست.(7) صمّون يا سنگ‏
در خاطره آزاده‏اى آمده است: عراقيها در هر بيست و چهار ساعت يك قرص نان ساندويچى به نام صمّون به هر نفر مى‏دادند كه اگر با آن بر سر كسى مى‏زدى، اثرش همانند ضربه سنگ بود. چون اين نوع نانها بسيار خشك، صفت و سنگين بود. روزى يكى از برادران به افسر عراقى گفت: سيدى، اين صمّونها را براى مردم فلسطين بفرستيد زيرا آنها بيشتر به اين نانها احتياج دارند.
افسر عراقى فكر كرد منظور او از اين پيشنهاد، كمك به تغذيه فلسطينى‏هاست. لذا به آن برادر آزاده (اسير) گفت: نه شما اسير هستيد و بيشتر از آنها به اين نانها احتياج داريد و امكانات اينجا بايستى در اختيار شما قرار به گيرد.
آن برادر آزاده (اسير) با لبخندى بر لب در جواب افسر عراقى گفت: نه اينطور نيست. بلكه فلسطينى‏ها در مبارزات خود عليه اسرائيل غاصب احتياج به سنگ دارند و به جاى سنگ مى‏توانند از اين نانها صمّون استفاده كنند.(8) اگر نگه دارم مى‏ميرس‏
در روايت برادر مورى زاده آمده است: عمليات خيبر، موقع عقب نشينى مجروح بودم. برادرم احمد آقايى، همراهم به هر زحمتى بود، مرا به پشت خاكريزها كشيد. بعد رفت و يك آمبولانس برداشت آورد و از راننده خواست مرا به بيمارستان برساند. احمد مى‏گفت: تو بيهوش بودى. امدادگر به تو تنفس مصنوعى مى‏داد. من نگران بودم. هر چند دقيقه تو را به اسم (نگهدار) صدا مى‏زدم كه ببينم چه وضعى دارى. امدادگر كه لهجه اصفهانى هم داشت، خيال مى‏كرد من مى‏گويم ديگر به او تنفس مصنوعى نده و پمپاژ نكن. چون مى‏گفتم: نگهدار، نگهدار، آخر الامر با عصبانيت داد زد سرم كه: اگر نگه دارم، مى‏ميرس، مى‏فهمى؟!(9) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 4، ص 232 و 233. 2. خاطره يك دريادل، ر.ك: عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 3، ص 95 – 93. 3. روايت يكى از نزديكان شهيد جلال افشار، ر.ك: جلوه جلال، ص 43 و 44. 4. ر.ك: فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 5، ص 194. 5. همان، ج 5، ص 197. 6. همان، ج 7، ص 207. 7. يالثارات الحسين(ع)، ش 59، ص 50. 8. جان عاريت، ص 140. 9. مقاومت در اسارت، ج 4، ص 161. 10. فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 3، ص 208 و 209.