مرثیهخوان
این بار بيمقدمه از سر شروع کرد
این روضهخوان پیر از آخر شروع کرد
مقتل گشوده شد، همه دیدند روضه را
از جای بوسههای پیمبر شروع کرد
از تل دوید مرثیۀ قتلگاه را
از لابهلای نیزه و خنجر شروع کرد
از خط به خطِّ مقتل گودال رد شد و
با گریه از اسیری خواهر شروع کرد
اینجا چقدر چشم حرامی به خیمههاست!
طاقت نداشت از خطِ دیگر شروع کرد
بر سر گرفت گوش عبا را و صیحه
زد
از روضۀ ربودن معجر شروع کرد
برگشت، روضه را به تمامی دشت برد
از ارباً اربای تن اکبر شروع کرد
لبتشنه بود خیره به لیوان نگاه کرد
از التهاب مشک برادر شروع کرد
هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد
از لایلایِ مادر اصغر شروع کرد
تیر از گلوی کودک من در بیاورید!
هی خواند و گریه کرد
و مکرر شروع کرد
غش کرد روضهخوان نفسش در شماره رفت
مدّاحی از کنارۀ منبر شروع کرد
ای تشنهلب حسین من، ای بیکفن حسین!
دم را برای روضۀ مادر
شروع کرد
یک کوچه باز کنید که زهرا رسیده است
مداح بیمقدمه از در شروع
کرد
هیزم میآورند حرم را خبر کنید
این بیت را چه مرثیهآور شروع
کرد
این شعر هم که قافیههایش تمام شد
شاعر بدون واهمه از سر شروع کرد
«محسن ناصحی»
راه عشق
اصلاً حسین جنس غمش فرق میکند
این راه عشق، پیچ و خمش فرق میکند
اینجا گدا همیشه طلبکار میشود
اینجا که آمدی، کرمش فرق میکند
صد مرده زنده میشود از ذکر یاحسین
عیسييِ خانواده دمش فرق میکند
تنها نه اینکه جنس غمش، جنس ماتمش
حتی سیاهی علمش فرق میکند
با پای نیزه روی زمین راه میرود
خورشید کاروان قدمش فرق میکند
من از حسینُ مِنّی پیغمبر خدا
فهمیدهام حسین همهاش فرق میکند
«علی زمانیان»
روایت عشق
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه، گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می بیشتر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد، آخر مقدَّم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری میتوانند
این تازهرویان،
کهنهرندان زمینند
با ناشکیبایان صبوری را قرینند
من صحبت شب تا
سحوری کی توانم
من زخم دارم، من صبوری کی توانم
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه
دارم بیشکیبم
من گرچه اینجا آشیان
دارم غریبم
من با صبوری کینۀ
دیرینه دارم
من زخمِ داغ ِآدم اندر سینه دارم
من زخمدار تیغ
قابیلم برادر
میراثخوار رنج هابیلم برادر
یوسف مرا فرزند
مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی
بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از
یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با
عنکبوتان میتنیدم
در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با
اباذر پویه کردم
عماروَش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا
در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم،
صبر کردم، دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر
بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بیدرد مردم، ها
خدا بیدرد مردم
نامرد مردم، ها خدا نامرد مردم
از پا حسین افتاد
و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ
صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوگان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند
در برگریز باغ
زهرا برگ کردیم
زنجیر خاییدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوگان ننگ
سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
«علی معلم»
حضرت عباس (ع)
مـشك
بـرداشت كه سيـراب كـند دريـا را
رفـت تـا
تـشنـگياش آب كـند دريـا را
آب روشن شد و عكـس قـمر افتاد در آب
مـاه ميخواست
كه مهتاب كند دريا را
تـشنه ميخواست ببيند لـب او را دريا
پس ننوشيد
كه سيراب كند دريا را
كوفه شد، علقمه شقالقمري ديگر ديد
ماه افتاد
كه محراب كند دريا را
تـا خجالت بكشد، سرخ شود چهرۀ آب
زخم ميخورد
كه خوناب كند دريا را
نـاگهان موج برآمد كه رسيد اقيانوس
تـا در
آغوش خودش خواب كند دريا را
آب مهـريۀ گُل بـود و اِلاّ خـورشيد
در توان
داشت كه مرداب كند دريـا را
روي دست تو نديده است كسي دريادل
چون خدا
خواست كه ناياب كند دريا را
«برقعی»
حضرت
قاسم (ع)
در سرخی
غروب نشسته سپیدهات
جان بر
لبم ز عمرِ به پایان رسیدهات
آخر دل
عموی تو را پارهپاره کرد
آوای
نالههای بریدهبریدهات
در بین
این غبار به سوی تو آمدم
از روی
رد خونِ به صحرا چکیدهات
پا میکشی
به خاک… تنت درد ميكند
آتش
گرفته جان من داغدیدهات
خون گریه
ميكنند چرا نعل اسبها
سخت است
روضۀ تنِ در خون تپيدهات
بر بیتبیتِ
پیکر تو خیره ماندهام
آه ای
غزل چگونه ببینم قصیدهات
باید که
ميشکفت گل زخم بر تنت
از بس
خدا شبیه حسن آفریدهات
«محمدجواد شرافت»