منظومه اهل‌دل

تب دار کربلا

زمین کربلا تب دارد آیا، یا تو تب داری؟

دل زینب فدایت پا برون از خیمه نگذاری

 

بخوان در نیمه شب‌هایم «الهی لا تؤدّبنی»

بگو صد بار دیگر «ربِّ خلِّصنا من الناری»

 

غل و زنجیر بر گردن چهل منزل بیا با من

که فردا باز فردا یوسف تنهای بازاری

 

تو تب‌دار ابالفضلی که سقا بود و عطشان بود

تو بیمار حسینی؛ راست می‌گویند بیماری

 

تو را هر روز عاشوراست… یا سبوحُ یا قدّوس

ملائک بر سر سجاده‌ات جمع‌اند بسیاری

 

الهی یا الهی سیدی ربّی و مولایی

و یا سبحانک اللّهمّ خلّصنا من الناری

«مهدی جهاندار»

 

 

 

 

ایهاالرسول

هر عاشقی‌ست در طلبت أیها الرّسول

اَلجَنَهُ لَهُ وَجَبَت أیها الرّسول

 

عالم هنوز تشنه‌ی درک حضور توست

أرض و سماست در طلبت أیها الرّسول

 

روشن شده است تا به ابد عالم وجود

از سجده‌ی نماز شبت أیها الرّسول

 

تو می‌روی و در دل هر کوچه جاری اَست

عطر متانت و ادبت أیها الرّسول

 

آماده‌ی سفر شدی و با وصیتت

جان‌ها اسیر تاب و تبت أیها الرّسول

 

گفتی رضای فاطمه شرط رضای توست

خشم خداست در غضبت أیها الرّسول

 

اما تو چشم بستی و یک شهر درد و داغ

شد سهم یاسِ جان به لبت أیها الرّسول

 

اجر رسالت تو ادا شد ولی چه زود

بی تو نصیب فاطمه شد چهره‌ای کبود

«یوسف رحیمی»

 

 

ای کاش حرم داشت

هر قدر که می‌خواست گدا، شاه کرم داشت

آنقدر که پیش کرمش، خواسته کم داشت

 

در خانه‌ی او بود که در اوج غریبی

دل‌های غریبان جهان، راه به هم داشت

 

دلخوش به نفس‌های مسیحایی او بود

شب‌های مدینه که فقط غربت و دم داشت

 

داغی شده بر سینه‌ی غم‌های وسیعش

یک کوچه‌ی باریک که بیش از همه غم داشت

 

راحت شد از اندوه جفاکاری یاران

ای کاش که یاری به وفاداری سم داشت

 

ای آینه‌ها آینه‌ها! ذکر بگویید

ای کاش حرم داشت حرم داشت حرم داشت

«زهرا بشری موحد»

 


بذر ننگین جسارت

بارها از سفره‌اش با اینکه نان برداشتند

روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند

 

مردم این شهرِ در ظاهر مسلمان، عاقبت

با صدای سکه دست از دینشان برداشتند

 

بر سر همسایگانش سایه‌ای پر مهر داشت

از سرش هر چند روزی سایه‌بان برداشتند

 

بذر ننگین جسارت بر تن معصوم را

این جماعت کاشتند و دیگران برداشتند

 

دست‌هایی که بر آن تابوت تیر انداختند

چند سالی بعد چوب خیزران برداشتند

«حسین عباسپور»

 

 

لطف کریمان

هر که یک دفعه سر این سفره مهمان می‌شود

مور هم باشد اگر روزی سلیمان می‌شود

 

سر به زیر انداختن ذاتش توسل کردن است

دردها در این حرم ناگفته درمان می‌شود

 

این کریمان لطف‌شان هر چند آماده‌ست، لیک

نام مادر که وسط باشد دو چندان می‌شود

 

ما پدر را خواستیم و از پسر خیرش رسید

در رجب‌ها کاظمین ما خراسان می‌شود

 

نیستی پیغمبر اما ظاهراً پیغمبری

هر که می‌بیند تو را، از نو مسلمان می‌شود

 

نسل موسایی تو طبع مسیحا داشتند

یک نفر از آن همه پیر جماران می‌شود

 

این دلِ ما، سینه‌ی ما، عرش ما، حتی بهشت

هر کجا موسی بن جعفر نیست زندان می‌شود

«علی‌اکبر لطیفیان»

 

 

شبیه مادر

کنون که گوشۀ ویرانه آشیان دارم

برای آمدنت باغی از خزان دارم

 

اگر چه بی پر و بال و به بند زنجیرم

برای شرح غمم با تو صد زبان دارم

 

به فصل کودکی‌ام پیری‌ام نگو زود است

شکسته لاله‌ام و داغ باغبان دارم

 

 

چه شد به نیزۀ دشمن تو بوسه می‌دادی

ندیدی‌ام که به دل حسرتی از آن دارم

 

از آن شبی که هراسان ز ناقه افتادم

به چهره‌ام اثر دست ساربان دارم

 

ز غمگساری این شامیان همین کافی است

که جای لقمۀ نان درد استخوان دارم

 

بسان عمه اگر مو سپید و رنجورم

شبیه مادر تو قامتی کمان دارم

«حسن لطفی»

 

 

چهل روز در فراق

ای آرزوی خفته به خون ای برادرم

این قبر، قبر توست که باشد برابرم؟

 

گل چیده‌ام ز اشک که ریزم به تربتت

ای خفته زیر خاک که خاک تو بر سرم

از بس که نیزه خورده تنت پیش چشم من

آید هنوز خون دل از دیدۀ ترم

 

چل روز در فراق، به سر بُرده‌ام، ولی

هرگز گمان نبود که طاقت بیاورم

 

گل‌های باغ سبز تو نیلوفری شدند

من هم چو غنچه‌های کبود تو پرپرم

 

ای محرم همیشۀ زینب، بدان هنوز

از ضرب تازیانه کبود است پیکرم

 

درمانده‌ام چگونه بگویم جواب او

پُرسد اگر رباب که کو قبر اصغرم؟

 

داغ رقیۀ تو مرا پیر کرده است

از خواهرت مپُرس کجا رفته دخترم

 

من از مدینه با تو رسیدم به کربلا

بی تو چگونه عازم کوی پیمبرم

 

آتش گرفته است «وفائی» از این سخن!

وقتی رسم مدینه چه گویم به مادرم

«سید هاشم وفایی»

 

 

اگر چه قامتم خم گشت

سلام ای نازنین آلاله‌های سرخ زهرایی

که بشکفتید روی نیزه‌ها در اوج زیبایی

 

سلام ای یوسف بی پیرهن! ای بحر لب تشنه!

سلام ای آفتاب منخسف! ای ماه صحرایی!

 

زجا بر خیز، ای اشکم نثار حنجر خشکت!

که از بهر تو آب آورده‌ام با چشم دریایی

 

اگر چه قامتم خم گشت از کوه فراق تو

خدا داند شکستم پشت دشمن را به تنهایی

 

سر تو قطعنامه خواند و من تکبیر می‌گفتم

که بر بیدادگر طشت طلا شد طشت رسوایی

 

اگر از شام می‌پرسی ز ننگ شامیان این بس

که با سنگ جفا کردند از مهمان پذیرایی

 

چنان داغ تو آبم کرده و از پا درافکنده

که ممکن نیست جز با چشم تو زینب را تماشایی

 

به لطف و رأفتت نازم که در ویران‌سرا یک شب

سر پاک تو شد بر ما چراغ گردهم‌آیی

خدا دادِ دل ما را ز اهل شام بستاند

که بهر کف زدن کردند دور ما صف‌آرایی

 

گرفتم پیکرت را چون به روی دست در مقتل

گریبان چاک زد از این شکیبایی، شکیبایی

 

قبول حضرتت افتد که هم چون ابر باران‌زا

به یاد حلق خشکت چشم «میثم» گشته دریایی

)غلامرضا سازگار(

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *