درس هائی از نهج البلاغه خطبه ۱۸۵

آیه الله العظمی منتظری
انحصار ستایش به ذات باریتعالی
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه:
از اینکه برخی برادران اصرار داشتند خطبه هائی که مشتمل بر مباحث کلامی و مسائل اعتقادی است مورد بررسی و تفسیر قرار گیرد و از طرفی هم بحث مسائل عقیدتی برای همه لازم است، لذا این گونه خطبه ها را مورد بحث قرار می دهیم. ضمناً برادران و خواهران متوجه می شوند حضرت امیر المؤمنین (ع) با اینکه در محیط عربستان بوده اند و در آن جا نه دانشگاهی و نه فلاسفه ای وجود داشته است، چه مسائل عالی وعمیق فلسفی و کلامی را مورد بحث قرار داده اند.
در این جا نیز لازم است، برادران و خواهران توجه داشته باشند که مسائل اسلام سه بخش است:
۱- مسائل اعتقادی: که از آن به عنوان اصول اعتقادی یاد می شود.
۲- مسائل اخلاقی.
۳- مسائل فقهی.
و این تقسیم بندی هم ارتباط با خود انسان دارد، زیرا انسان دارای سه مرحله وجودی است و برای هر یک وظیفه ای است:
۱- مرحله عالی وجود: این مرحله عقل و تفکر است و ما به الامتیاز انسان از حیوانات همین مرحله است. وظیفه این مرحله عالی وجودی، اصول دین و عقائد است که آن را «جهان بینی اسلامی» می نامند. انسان باید به آن چیزهائی که واقعیت دارد، اعتقاد کامل داشته باشد. خدا، فرشتگان، فرستادگان خدا، جهان دنیا، جهان پس از مرگ (عالم برزخ) و عالم قیامت واقعیت دارند و باید انسان به همه آن ها اعتقاد داشته باشد. در این جا جهان بینی به معنای اعم جهان مطرح است نه جهان ماده!
انسان باید به خدا، صفات کمال خدا، فاعلیَّت خدا، وسائط فیض خدا، حساب، کتاب، بهشت و جهنم اعتقاد داشته باشد چون این ها وجود دارند. در آیه شریفه قرآن ـ که شاید آقایان عادت داشته باشند، پس از نماز عشاء بخوانند ـ آمده است:
«              …..».
«پیامبر ایمان آورده است به آن چه که از طرف پروردگار بر او نازل شده است، و همچنین مؤمنان (نیز ایمان آوردند). هر یک ایمان آورده است به خدا و فرشتگان او و کتاب های او و پیامبران او…» بنابراین مسائل اعتقادی، در حقیقت، یک جهان بینی به معنای وسیع است.
۱۸۵ـ و من خطبه له علیه السلام
بحمد الله فیها و یثی علی رسوله و یصف خلقا من الحیوان
حمد الله تعالی
الحمد لله الذی لا تدرکه الشواهد، و لا تحویه المشاهد، و لا تراه النواظر، و لا تحجبه السواتر، الدال علی قدمه بحدوث خلقه، و بحدوث خلقه علی وجوده، و باشتباههم علی ان لا شبه له. الذی صدق فی میعاده، و ارتفع عن ظلم عباده، و قام بالقسط فی خلقه، و عدل علیهم فی حکمه. مستشهد بحدوث الأشیاء علی أزلیته، و بما وسمها به من العجز علی قدرته، و بما اضطرها الیه من الفناء علی دوامه. واحد لا بعدد، و دائم لا بأمد، و قائم لا بعمد. تتلقاه الأذهان لا بمشاعره، و تشهد له المرائی لا بمحاضره. لم تحط به الاوهام، بل تجلی لها بها، و بها امتنع منها و إلیها حاکمها. لیس بذی کبر امتدت به النهایات فکبرته تجسیما، و لا بذی عظم تناهت به الغایات فعظمته تجسیدا، بل کبر شانا، و عظم سلطانا.
۲- مرحله متوسط وجود انسان: مرحله متوسط، همان مرحله غرائز و عواطف و احساسات است خداوند از ما خواسته است در جائی که کنترل کردن غرائز مطرح است، آن ها را کنترل کنیم. اخلاق وظیفه این مرحله وجودی است.
۳- مرحله نازل وجود انسان: این مرحله عبارت است از مرحله اعضا و جوارح انسان که در علم فقه وظائفش مطرح شده است. نماز خواندن، روزه گرفتن، خمس و زکات دادن، کارهای واجب را انجام دادن، از کارهای حرام اجتناب کردن، کارهای مستحب و مکروه و مباح انجام دادن، تجارت، روابط فرد با جامعه، روابط با خانواده، برخورد حاکم با رعایا و بالعکس و آن چه مربوط است به کارهائی که توسط دست، پا، چشم، گوش و اعضا و جوارح بدن انجام می شود، در علم فقه بحث شده است.
در این سه وظیفه ای که انسان دارد، تنها یک موردش را می تواند از مجتهدی آگاه تقلید کند که همان مرحله سوم و مسائل فقهی است که به آن فروع دین گفته می شود. و دلیل این که به ما حق داده اند که در فروع دین از مجتهد تقلید کنیم، برای این است که هر کس نمی تواند در این مسائل مجتهد شود و چون تکلیف مالا یطاق است، لذا باید به افرادی که در فقه تخصص دارند مراجعه کنیم و این نظیر مراجعه بیمار است به پزشک متخصص، ولی در اصول دین، نمی شود از کسی تقلید کرد بلکه مسائل عقیدتی را بایست یاد بگیریم و به آن ها معتقد شویم.
بررسی خطبه:
شماره این خطبه ـ که مورد بحث ما است ـ در نهج البلاعه محمد عبده ۱۸۵ است و در شرح فیض الاسلام ۲۲۷ که البته این اختلافی که در چاپ های مختلف نهج البلاغه به وجود آمده، نیاز به بررسی و تتّبع دارد. در هر صورت خطبه صد و هشتاد و پنجم درباره اثبات خدا و توحید و صفات خدا است:
«الحمد الله الذی لا تدرکه الشواهد و لا تحویه المشاهد»
ستایش منحصر است به خدائی که آلات و حواس مشاهده او را درک نمی کنند و احاطه نمی کند او را جاهائی که مکان اجتماع و حضور مردم است.
حمد ـ مدح ـ شکر:
معانی این سه لفظ (حمد ـ مدح ـ شکر) به هم نزدیک است. هر سه به معنای ستایش کردن و ثنا گفتن است ولی مدح، به این معنی است که چیزی را ستایش کنی خواه از ذوی العقول باشد مانند انسان و خواه از غیر ذوی العقول باشد (یعنی عقل نداشته باشد) مانند آفتاب ولی باید دارای کمال باشد، مثلا: مدحت الشَّمس یعنی خورشید را مدح کردم، با این که خورشید از ذوی العقول نیست ولی چون دارای کمال است، لذا می توانی آن را مدح کنی.
ولی حمد و شکر نسبت به چیزهائی که شعور ندارند اطلاق نمی شود بلکه «حمد» و «شکر»، تعریف و ستایش موجوداتی است که دارای عقل و شعورند مثلا می توان گفت: خدا را حمد می کنیم، یک انسان را شکر می کنیم ولی نمی توان گفت خورشید را شکر می کنیم.
بنابراین حمد و شکر مربوط به تعریف کردن و ستایش از چیزهائی است که دارای عقل می باشند. و فرق بین حمد و شکر این است که «شکر» برای نعمت است، پس اگر کسی به شما نعمتی داد او را شکر می کنید ولی در «حمد» لازم نیست مقابل نعمت باشد، بلکه چه نعمت بدهد و چه ندهد در مقابل کمالاتی که دارد، خواه آن کمالات از سنخ نعمت باشد خواه نباشد، او را حمد می کنیم. پس، خدا را حمد می کنیم.
«الحمد لله» یعنی جنس ستایش از آن خدا است. این لام لام اختصاص است یعنی جنس حمد مخصوص خدا است، برای اینکه ستایش در مقابل کمال است و اگر موجودات دیگر هم کمال داشته باشند، چون هر چه دارند از خدا است، لذا ستایش و تمجید مخصوص خدا می شود و به بیان روشنتر موجودات در مقابل خدا کمال ندارند بلکه اصلاً شیئیت ندارند و هر چه کمال هست مال خدا است.
در سوره حمد می خوانیم: «الحمد لله رب العالمین» جنس ستایش مخصوص خدا است، چرا؟ برای اینکه او مربی و پروردگار تمام عوالم وجود است. موجودات هر چه کمال دارند، چون خدا به آن ها داده است و ستایش هم برای کمالات است، پس قهرا ستایش مخصوص خدا می شود. خدا رب العالمین است، رحمان و رحیم است، مالک روز جزا است، مالک دنیا و آخرت است و هر چه خیر و کمال در این دو عالم است از خدا است پس ستایش تنها اختصاص به خدا دارد.
بنابراین اگر کسی دیگری را ستایش کند، این اشتباه در تطبیق کرده است چنین می پندارد که او کمال دارد لذا ستایش می کند او را ولی در حقیقت او آن شخص را ستایش نکرده بلکه خدا را ستایش کرده چون آن چه باعث ستایش وی شده، کمالات آن شخص است و کمالات را خدا به او داده است. لذا می گویند: تعلیق حکم بر وصف مشعر به علیت است یعنی اگر حکمی را روی موضوعی آوردی، سپس صفتی برایش ذکر کردی، این صفت در حقیقت علت حکم را ذکر کرده است، مثلاً اگر گفته شد. «اکرم زیدا العالم» اکرام بکن زید را که عالم است، چون صفت عالم را ذکر کرده اند، شما می فهمید که اکرام او به خاطر علمش است. اینجا هم که می گوئیم الحمد لله و پس از آن صفت را می آوریم «رب العالمین» می فهمیم که ستایش مخصوص خدا است برای اینکه خدا رب العالمین است و همچنین صفت های دیگر که پس از آن آیه می آید «الرحمن الرحیم مالک یوم الدین».
حدیثی به پیامبر اکرم ص نسبت می دهند که می فرمود: «اللهم أرنا الأشیاء کما هی» خدایا به ما بنما اشیاء و موجودات را همانگونه که هستند. این به چه معنی است؟ من و شما موجودات را مستقل می بینیم و ارتباطشان را با خدا نمی بینیم و از آن غفلت داریم لذا پیغمبر اکرم (ص) خواسته است بگوید: خدایا موجودات را همان طور که جلوه های تو هستند، و وابسته به تو می باشند به من بنما یعنی از خدا می خواهیم که قوه دراکه ما را طوری کند که دیوارها و حجاب ها را بشکافند و برسند به آن که حقیقت هستی است و تمام موجودات جلوه های او هستند. شما اگر به چراغ نگاه کنی و نور آن را ببینی، ممکن است خیال کنی، این نور خودیت و استقلال دارد ولی اگر واقعیت آن نور را بخواهی بدانی، آن تنها جلوه و پرتوی از چراغ است که اگر چراغ را برداری نوری باقی نمی ماند، موجودات هم اینگونه اند، هر چه دارند به خدا وابسته است و صاحب و مالک همه آن ها خدا است پس ستایش هم باید مخصوص این خدائی باشد که پروردگار و صاحب تمام عوالم است.
«لا تدرکه الشواهد»: حمد مخصوص خدائی است که آلات و حواس مشاهده کننده و درک کننده نمی توانند او را درک کنند.
حواس درک کننده دو نوع است:
۱- حواس ظاهری
۲- حواس باطنی
انسان پنج حاسه ظاهری و پنج حاسه باطنی دارد که حواس ظاهری عبارتند از:
۱- باطره (دیدن با چشم)
۲- سامعه (شنیدن با گوش)
۳- لامسه (لمس کردن با دست)
۴- ذائقه (چشیدن با زبان)
۵- شامه (بوئیدن با بینی)
حواس پنجگانه باطنی را ـ که فلاسفه می گویند ـ عبارتند از:
۱- حس مشترک
۲- قوه واهمه
۳- قوه متخیله
۴- حافظه
۵- قوه مفکره یا متصرفه
عقل هم بالاترین قوا است که ادراک کلیات می کند.
این جا که حضرت می فرماید: حواس و شواهد نمی توانند خدا را درک کنند، شاید مقصود، شواهد و حواس ظاهری و باطنی باشد زیرا نه قوای ظاهری قدرت درک کردن خدا را دارند و نه قوای باطنی و حتی عقل هم به کنه ذات خدا راه ندارد. ما اجمالاً می دانیم خدا هست ولی به هیچ وجه نمی توانیم کنه ذات خدا را در یابیم، پس ممکن است شواهد، همان حواس ظاهری باشد و ممکن است اعم از شواهد ظاهری و باطنی و خلاصه مطلق مدرکات باشد، و با این نظر، معنای جمله امام این می شود که: ستایش خدائی را که قوای مدرکه ـ چه پنج حس ظاهر و چه پنج حس باطن و چه قوه عاقله که ادراک کلیات را می کند ـ نمی توانند او را درک کنند.
شهد: به معنای حضر است، از باب این که این آلات ادراک نزد شما حاضرند و ممکن است همه به معنای شهادت دهنده باشد یعنی همه حواس و شواهد نزد عقل که سلطان قوا است شهادت می دهند، مثلا گوش شهادت می دهد که این صوت است، چشم شهادت می دهد که این نوشته است، قوه ذائقه شهادت می دهد که حلوا شیرین است و و …
«و لا تحویه المشاهد»
مشاهد: یعنی محل حضوره المشهد العام: محل حضور عمومی (برای همه) المشهد الخاص: محل حضور خواص، شهد: همانگونه که ذکر شد به معنای حَضَرَ است.
این مجامع و اماکن که مراکز حضور مردم است، نمی تواند به خدا احاطه پیدا کند زیرا خدا جا و مکان ندارد، او فوق زمان و مکان است و او است که احاطه به همه زمان ها و مکان ها دارد، قرآن می فرماید:
«و هو معکم اینما کنتم» خدا با شما است در هر جا که باشید ولی به آن گونه نیست که ما یک مکانی را ـ مثلاً ـ در اطاق اشغال می کنیم زیرا ما در آن صورت محدود می شویم به آن مکان ولی نمی شود گفت: خدا در این اطاق است به آن معنی که جائی را اشغال کرده باشد! برای این که این از خواص اجسام است و خدا جسم نیست.
 احتواء: یعنی در برداشتن و مشتمل بودن
«و لا تراه النواظر»
و دیده ها او را نمی بینند.
در جمله اول فرمود: شواهد خدا را درک نمی کنند و چون یکی از شواهد قوای مدرکه، قوه باصره است که مخصوص دیدن می باشد، لذا این جمله، ذکر خاص بعد از عام می شود.
 نواظر: جمع ناظر است به معنای قوه باصره، احتمال دیگری هم داده می شود و آن این است که مقصود از نظر، دیدن با چشم نباشد بلکه دقت کردن باشد. اگر کلمه «ابصار» آمده بود، به معنای دیدن با چشم است ولی ابصار با نظر فرق دارد، نظر آن نگاهی است که، با دقت توأم است. در آیه شریفه می خوانیم: «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره» چهره های آن روز خرسند و خوشحالند که نسبت به خدای خود دقت و توجه عمیق دارند. بنابراین، در این جا ممکن است معنای نواظر دید چشم باشد و ممکن است دید قلب باشد. از آن گذشته، هر چه دیدها عمیق هم باشند نمی توانند خدا را مشاهده کنند زیرا خدا بالاتر از این است که مورد دید و دقت ما قرار گیرد.
«و لا تحجبه السواتر»
پوشنده ها و پرده ها خدا را نمی پوشانند.
این جمله به نحوی با جله «لا تحویه المشاهد» ارتباط پیدا می کند. یکی از خواص جسم این است که پرده، دیوار، و هر ساتری آن را می پوشاند و حاجب و مانع از دیدن آن می شود ولی خداوند جسم نیست که پشت پرده قرار گیرد یا ساتری آن را بپوشاند و آن جا که گفته می شود خدا از ما محجوب است، معنایش این است که ما خدا را نمی بینیم ولی خدا ما را می بیند، پرده و ساتر برای ما است نه برای خدا. در آیه شریفه می فرماید «و هو معلکم أینما کنتم» خدا با شما است هر جا که باشید.
 سواتر: جمع ساتر یعنی آن چه می پوشاند.
پس از این، حضرت راجع به قِدَم خدا و اصل وجود خدا وارد بحث می شوند، که به ناچار برای اینکه مطلب برای برادران و خواهران قابل فهم باشد، برخی از اصطلاحات و کلمات را ـ که در بحث مورد استفاده قرار خواهیم داد ـ اجمالاً شرح می دهیم تا اینکه به فرهنگ این کلمات آشنائی پیدا شود. در ضمن یکی از معجزات بزرگ حضرت امیر المؤمنین (ع) نمایان شود که حضرت با اینکه در هیچ دانشگاه و هیچ کلاسی این درس ها را نخوانده است، آن چنان مسائل عمیق فلسفی را مورد بحث قرار داده است که حیرت آور و شگفت انگیز است.
وجود ـ ماهیت ـ عدم
وجود یعنی هستی، واقعیت های خارجی را وجود می گویند و در مقابل آن عدم است. عدم یعنی نیستی. گاهی هستی غیر متناهی است یعنی یک وجود محض است که حدی ندارد، مثل ذات باریتعالی که وجود غیر متناهی است، در این جا می گویند، این وجود ماهیت ندارد. و گاهی هستی، وجودی است که حد خاصی دارد، آن حد را «ماهیت» می نامند، مثلا انسان: موجودی است که حد خاصی دارد که آن حد را انسانیت می توان نامید، و این انسانیت، یک نوع کمالی دارد که با کمال ملائکه فرق دارد و از طرفی دیگر ـ مثلاً ـ با کمال زردآلو فرق دارد، یعنی ماهیت این انسان غیر از ماهیت ملائکه است و همچنین غیر از ماهیت زردآلو است زردآلو نیز کمالی دارد که با سایر میوه ها فرق دارد، پس، ماهیت هر یک کمال خاص به او را تمییز می دهد. بنابراین، ماهیت ها مربوط است به آن موجوداتی که دارای حد خاصی از کمالات هستند ولی اگر وجودی بی پایان باشد که همه کمالات را داشته باشد و حد خاصی نداشته باشد، مثل ذات باریتعالی، به او می گویند: ماهیت ندارد و وجود غیر متناهی است.
وجوب ـ امکان ـ امتناع
واجب: آن است که باید باشد. ممتنع: آن است که باید نباشد. ممکن: آن است که ممکن است باشد و ممکن است نباشد.
عدد دو را می گویند: واجب الزوجیه، یعنی جفت بودنش واجب است و ممکن نیست فرد باشد ولی عدد یک ممتنع الزوجیه است یعنی نمی توان زوج باشد ولی گردو را می گوئیم ممکن الزوجیه زیرا ممکن است جفت باشد و ممکن است هم فرد باشد، اگر دو تا باشد جفت می شود و اگر یکی بود فرد است، ولی در مورد عدد دو، واجب است که زوج باشد و همچنین عدد یک، نسبت به زوجیت ممتنع و محال است یعنی باید زوج نباشد.
از این سه (واجب، ممکن و ممتنع) آن که احتیاج به علت دارد، ممکن است ولی واجب و ممتنع علت نمی خواهند. جفت بودن عدد دو یا فرد بودن عدد یک نیاز به علت ندارد ولی ممکن، نیاز به علت دارد، مثلا گردو ممکن است جفت باشد و ممکن است فرد باشد و این بسته به دست شما است پس اگر دو گردو را بخشیدی، گردو جفت شده است ولی اگر یک گردو بخشیدی، آن گردو دیگر جفت نیست بلکه فرد است. نتیجه می گیریم که: واجب احتیاج به علت ندارد برای اینکه شأنش بالاتر از علت است، ممتنع هم نیاز به علت ندارد زیرا شأنش از علت پائین تر است، ممتنع هم نیاز به علت ندارد زیرا شأنش از علت پائین تر است ولی ممکن نیاز به علت دارد. و در اصطلاح علمی می گویند: «واجب غنای فوق جعل دارد» یعنی مستغنی از علت است و ممتنع غنای دون جعل دارد ولی ممکن، محتاج علت است زیرا وجود و عدمش، هر کدام، وابسته به غیر است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *