سرگذشت های ویژه از زندگی امام

هجرت

(۱۹)

سپیده روز هجرت ، دمید. نماز گزاردیم و به منزل امام رفتیم. در بیرونی بیت امام – واقع در کوچه ای در خیابان “الرسول” – چند تن از طلاب و یاران نزدیک امام در انتظار معظم له به سر می بردند . آنروز در نجف ، به جز همین چند نفر هیچکس از هجرت امام مطلع نبود . زیرا امام امر فرموده بودند که کسی را از این حرکت مطلع نسازیم.

لحظات سنگین انتظار به سر رسید . امام آمدند . حرکت کردیم و بدین گونه امام ، نجف را مخفیانه ترک کرد . حتی دولت عراق نیز از این هجرت با خبر نبود . تنها همان شب آخر برای گرفتن ویزا به دولت اطلاع دادند که امام ، فردا عازم کویت است. بعثی ها قبل از آنکه مجال یابند در این باره فکری کنند و تصمیم بگیرند مجبور شدند ویزا بدهند.

کاروان مهاجرین و مشایعین ، از سر نشینان پنج اتومبیل تشکیل میشد . البته در این جمع ، چهار ماشین دیگر نیز دیده میشد : دو ماشین از سازمان امنیت نجف – یکی پیش از همه و دیگری به دنبال کاروان- و در آخر دو ماشین پلیس. مشین های پلیس ، خارج از شهر ، ما را رها کردند. ولی ماشینهای سازمان همچنان ما را اسکورت میکردند و در محاصره داشتند.

در بین راه نجف تا مرز کویت ، شهرهای دیوانیه ، سماوه و ناصریه قرار دارند . مامورین سازمان امنیت نجف ، تا دیوانیه آمدند و از آنجا به نجف برگشتند از دیوانیه نیز دو ماشین سازمان امنیت تا سماوه آمدند و برگشتند . همچنین … من در بین راه متوجه شدم که یکی از همراهانمان غیر ورحانی است. معلوم شد که دکتر یزدی است و همان شب قبل از حرکت ، وارد نجف شده است ! پرسیدم مگر آقای یزدی میدانست که امام امروز حرکت میکنند ؟ برادران گفتند نه !!

بیش از دوست کیلومتر از نجف دور شده بودیم که برای خوردن صبحانه توقف کردیم . امام در سایه قهوه خانه نشستند . همه همراهان در اطراف ایشان جمع شدند . ساعت ، نزدیک به ده بود . از نجف  ، مقداری نان و پنیر و تخم مرغ برداشته بودیم . پس از صرف صبخانه (یا نهار؟) تا شب ، دیگر چیزی نخوردیم . البته چیزی هم همراه نداشتیم ! دو نفری که بنا بود از کویت به نجف بیایند با یک اتومبیل از گرد راه رسیدند و با دیدن ما ایستادند ولی هنوز نمی دانستند چه خبر است …سپس همگی حرکت کردیم.

قبل از رسیدن به مرز به شهر کوچک “زبیر” در نزدیکی بصره رسیدیم. مردم شهر از برادران اهل سنتند. مقداری از ظهر گذشته بود . امام فرمودند باید همین جا نماز بخوانیم . لذا به یکی از مساجد شهر رفتیم . معلوم شد که وقت نماز عصر نزدیک است و کم کم مردم به مسجد می آیند . عجله داشتیم . امام فرمودند یا باید به امام مسجد اقتدا کنیم و نماز ظهر و عصر را با نماز بخوانیم و یا آنکه – اگر صبر نمیکنید – برویم.

براهمان ادامه دادیم . وقتیکه به صفوان نقطه مرزی عراق و کویت رسیدیم مامورین عراقی منتظر ما بودند . یک مامور امنیتی عراق با اونیفورم مامور گمرک برای بازرسی اتومبیل ها پیش آمد و در ابتدا پرسید : ساک امام کدام است ؟ ساک را باز کرد . در ساک به جز مقداری لباس چیزی ندید. لباسها را زیرو رو کرد . چیزی نیافت ساک را بست. امام همان جا نماز صبح و عصر را گزاردند . پس از نماز ، لحظات جدایی و التهاب فرا رسید . مشایعین امام میبایست برگردند ولی چگونه میتوانستند پس از سالها سوختن بر گرد شمع امام ، دل بر کنند و جدا شوند . غم و اشک باریدن گرفت. نگین وار ، امام را احاطه کردند . امام برایشان سخن گفت و دلداریشان داد…

از این پس فقط دو ماشین با نه سرنشین به طرف کویت حرکت میکرد.( به جز امام دیگران عبارت بودند از حجج اسلام حاج سید احمد خمینی فرزند امام ، فردوسی و املائی (که بعدا در ایران مرحوم شدند) و آقای یزدی و دو برادر از کویت و من و برادرم) به عبدلی ، مرز کویت رسیدیم . در آنجا فقط یک اتومبیل به استقبال آمده بود . چرا که درکویت تنها یک بیت از هجرت امام مطلع بود ، ( و آن بیت آقای مهری نماینده امام در کویت بود).

در آموقع از جمله منتظرین امام در آن بیت ، حضرت حجت الاسلام محمد منتظری شهید بود . برای گرفتن ویزا گذرنامه ها را به یک مامور کویتی دادیم . مشخصات چند گذرنامه را ثبت کرد تا رسید به گذرنامه امام. نام : روح الله…نگاهی به گذر نامه کرد و نگاهی به ما .سپس گذرنامه ها را برداشت و به اطاقی رفت . مامورین کویتی کم کم جمع شدند . رفت و آمد ها زیاد شد.پس از مقداری معطلی گفتند برای ورود شما به کویت باید از مقامات بالا دستور بیاید بعدها فهمیدیم که هیات دولت درهمان لحظات به ریاست امیر کویت جلسه فوق العاده تشکیل داده اند و پیرامون مساله تازه یعنی ورود امام بحث و بررسی میکرده اند . حضرات ، چنان جا خرده و ترسیده بودند که نمیدانستند چکارکنند . روح الله خمینی کدام یک از شماست ؟

پرسیدم چه کار دارید ؟ گفت : من ماموریت دارم سوالهایی از ایشان بکنم . بگوئید بیاید پیش من ! گفتیم میتوانید شما پیش ایشان بیائید . امام وارد اطاقی شدند و آن مامور آمد پیش امام و سئوالهای زیر را مطرح کرد.

  • چرا به کویت آمده اید؟
  • برای اقامت موقت.
  • قصد دارید چند روز در کویت بمانید؟
  • بیش از ده روز.
  • پس از آن به کجا بروید ؟
  • شاید بسوریه بروم.
  • آدرس شما در کویت کجاست؟….

پس از آن از امام خواست که به اطاق تشریفات بروند . در بین راه یکی از همراهان به من گفت در نزدیکی امام حرکت کن . باید مواظب باشیم . احتمال میرود دولت ایران تروریست بفرستد . احتمال همه چیز هست هر گونه حرکت غیر عادی دیدی خودت را سپر امام قرار ده . و بعدا شنیدیم که دولت ایران با توطئه عراق و شاید کویت میخواستند به امام آسیب برسانند و یا امام را بربایند و یا…

بیش از دو ساعت منتظر ماندیم تا فرستاده دولت کویت از شهر رسید . برادرم را خواست و آهسته به او گفت : دولت کویت خیلی خوشوقت می شود که میزبان آقای خمینی باشد ولی در شرائط فعلی و در این روزها نه ! زیرا شما میدانید که ما با ایران روابطی داریم. از این رو مشکلاتی برای ما فراهم خواهد آمد ! وقتی امام مطلع شدند تبسمی کردند و فرمودند : پس اجازه دهید به فرودگاه برویم و از آنجا به هر جا که خواستیم می رویم. جواب منفی بود .

امام آماده بازگشتن به عراق شدند . بجز یک نفرمان بقیه در معیت امام دوباره به صفوان بازگشتیم.دولت های عراق و کویت با هم تبانی کرده بودند که امام به عراق برگردد و از آن پس دولت عراق اصرار داشت که امام در عراق بمانند گر چه توان و جرات فشار آوردن بر امام را نداشت . و جرات فشار آوردن بر امام را نداشت. مامورین عراقی در مرز صفوان از ساعتها قبل در انتظار ما بودند و پس از ورود ما مرتب با مقامات بغداد و شورای به اصطلاح انقلاب عراق در تماس بودند . این شورا نیز مانند دولت کویت از صبح همان روز تا نیمه های شب جلسه فوق العاده داشت و مامورین بی اراده صفوان علی الدوام در تماس با آنها بودند . پس از مدتی از امام خواستند به اطاق تشریفات بروند . نزدیک غروب بود. با امام وارد اطاق شدیم.

شاید بیش از چهار ساعت در آن اطاق بودیم . من تمام وقت به صورت نورانی امام نگاه میکردم و تا می توانستم از ایشان رو بر نمیگرداندم مگر در لحظاتی که امام نگاهش به من می افتاد ، دیگر نمیتوانستم نگاه کنم . فورا سرم را پائین می انداختم . از اول ورود ما به این اطاق ، چنین به نظر میرسید که ما را در اینجا توقیف کرده اند . ما تنها برای امام ناراحت و نگران بودیم و اصلا کسی بجز امام فکری نداشت ولی امام از همان اول  ورود شان به اطاق ، چندین باز مزاح کردند و ما را خنداندند ، آنطور به نظر میرسید که امام به خاطر تقویت روحیه ما اینچنین بر خورد معمولی و بلکه بسیار شاد داشتند و شاید میخواستند ما چندان ناراحت نشویم که ایشان در حالت شبه زندانی هستند ولی قضیه اینطور نبود ، بلکه آنان که امام را میشناسند ، میدانند که آن بزرگوار در تمام لحظاتی که مصائب و نگرانیهائی دارند ، برای خدا تحمل کرده و با خرسندی و خون سردی نا گواریها و بلایا را استقبال میکنند.

دو نفر از همراهان به بهانه گرفتن شام به بصره رفتند ، و به نجف تلفن زده و قضایا را به اطلاع دوستان رساندند ، سپس قدری غذا خریدند و بازگشتند. شام عبارت بود از غذای گرم رستوران و مقداری هم پنیرو خربزه . امام شروع به خوردن نان و پنیر کردند . البته ایشان بعد از صبحانه ، دیگر چیزی نخورده بودند لذا خیلی برای ما ناگوار بود که غذای گرم بخوریم و امام فقط به نان و پنیر اکتفا کنند. احمد آقا به من گفت : امام نان و پنیر و خربزه می خورند فورا خربزه را شستم و بریدم و با اینکه خربزه شیرین نبود ، معذلک امام مقداری میل کردند.

پس از معطلی زیاد ، مسئول منطقه صفوان خدمت امام آمد و گفت : برای شما – در همین صفوان – اطاق تهیه شده است….میتوانید امشب را اینجا بمانید . پس از مدت کوتاهی آمدند و با وی خلوت کردند ، معلوم شد دستور عوض شده است. دوباره برگشت و گفت : اطاقهای اینجا خیلی آمادگی پذیرائی ندارد ! و بهتر است به بصره بروید.

از اطاق آمدیم بیرون . امام سوار اتومبیل شدند . مسئول عراقی فورا به ما گفت : چرا امام را در اتومبیل خود سوارکردید ، ما خودمان اتومبیل تهیه کرده ایم و ایشان را می بریم.شما هم بر گردید به کویت ، ما مقاومت کردیم و قبول نکردیم . آخر کار گفت : دست من نیست . این دستور از بالاتر است و من باید اطاعت کنم . آمدیم و به امام عرض کردیم : این بار امام به شدت ناراحت شدند ، با لحنی تند و با صدائی بلند گفتند ” من از این ماشین پائین نمی آیم . من به آنها اعتماد ندارم. آنها توطئه کرده اند.

ده ها مامور امنیتی که در آنجا جمع شده بودند ، نفسها را خفه کرده ، گویا فارسی میدانستند و با دفت به سخنان امام گوش میدادند . پس از اینکه امام ساکت شدند مامور عراقی گفت:

اگر ایشان ناراحت می شوند ، اشکال ندارد هر طور که میخواهند میتوانند بروند .

در هتل بصره ، رئیس سازمان امنیت آنجا به دیدار امام آمد ، وخیلی با احترام از ورود امام به بصره خوش آمد گفت ! و اضافه کرد :

  • امام اگر بخواهند در بصره بمانند ، ما در خدمت ایشان هستیم و اگر به نجف باز می گردند ، مقدمات سفرشان را فراهم میکنیم ( از لحن او چنین فهمیده میشد که خواهش میکند امام به نجف برگردند)
  • من به نجف برنمیگردم!
  • شما هر جای عراق را می توانید اختیار کنید ، تمام عراق وطن شماست ! اگر هم مسافرت می کنید میتوانید به هر جا بروید البته الان باید بگویید تا ترتیب سفرتان را بدهیم.
  • من در عراق نمی مانم . الان نمیتوانم جواب شما بدهم . فردا می گویم که کجا خواهم رفت.
  • امیدوارم از پذیرائی در صفوان ، هیچگونه ناراحتی نداشته باشید! ( امام به شدت از معطلی در صفوان اعتراض کردند و فرمودند )
  • ما در آنجا تقریبا بازداشت بودیم . اصلا از رفتار مامورین شما راضی نیستم ، در ضمن یکی از همراهان ما را نیز در آنجا توقیف کردند .
  • از آنچه گذشت است معذرت میخواهم ! فردا آن دیگری به شما ملحق خواهد شد. ولی آقایانی که از کویت آمده اند باید برگردند هیچگونه دلیلی برای ماندن آنها نیست.

امام از ما خواستند که به کویت برگردیم با صد ها اندوه و نگرانی ، ناچار به کویت بازگشتیم .

هنوز صبح نشده بود به منزل رسیدیم . همه بیدار بودند و چشم انتظار .شهید محمد منتظری نیز بیدار بود و منتظر…

سید محمد رضا مهری

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *