تجسم ایثار

مروری بر زندگی شهید جلال صنعتی مهریزی

… او در آمریکا تحصیل می کرد و بودنش در آنجا می توانست برای انقلاب اسلامی مفید باشد هم از جهت تبلیغی و هم از جهت کسب دانش و تخصص مورد نیاز کشور، اما هیچکدام از اینها نتوانست آتشی را که در درون او روشن شده بود خاموش کند و عطش او را سیرآب نماید. راهی وطن شد تا در کنار انبوه یاران در جبهه های نبرد از کلاس حسین(ع) کسب معرفت کند بعنوان سرباز به ارتش پیوست اما پس از آموزش او را در پادگان گذاشتند و چون قانعش نکرد فرار کرد تا بعنوان بسیجی در جبهه ها پیکار کند و همین استدلال او را در دادگاه نظامی از مجازات فرار تبرئه کرد. و سرانجام در عملیات فتح المبین به آرزوی خود رسید و شهید شد .

از نواری که در شب حمله بیادگار گذاشته می توان اخلاص و درک بالای او را دریافت وقتی از خاطرات خود در آمریکا سخن می گوید، بجای هر آنچه دیگران معمولاً نقل می کنند، از امام و انقلاب حرف می زند از آنروزی می گوید که مقداری مدارک گمشده یک آمریکائی را می یابند و صاحبش را پیدا می کنند و وقتی آمریکایی شماره تلفن برای ابراز تشکر می خواهد، می گوید دسته جمعی بگویید:

زنده باد خمینی!

و آنها (آمریکایی با دوستانش) نیز چنین می کنند.

اما وقتی حضور مردم را در صحنه تحلیل می کند:

تهران رفته بودم سوار تاکسی شدم راننده تاکسی پرسید حمله چه وقت است؟ (و سؤال همه این بود) همه می دانند… باید هم بدانند… خوشیها و ناراحتیهای این انقلاب برای مردم است بقول یزدیها «شترسواری و دولا دولا» نمی شود که یک حمله بزرگی بکنیم و تمام امکاناتش را از مردم بخواهیم… و گولشان بزنیم بگوئیم اگر خدای ناکرده، خدا خواست که ما شکست بخوریم خوب مردم می دانند و خودشان را می رسانند تا هر نوع کمکی لازم باشد بکنند که بیشتر شکست بخوریم… و من مطمئنم که سرباز های عراق می دانند که حمله بزرگ است و این خود بهترین وسیله برای تضعیف روحیه دشمن است…

و وقتی از شهادت می گوید:

«… بعد از یکسال و نیم در جبهه ماندن حالیم شده که اولها فرار می کردیم که کشته نشویم… حالا فهمیدیم که نه اینجوری نیست برای شهیدن شدن نمازهای شب باید خوند، گریه ها باید کرد و صد در صد خودت را باید پاک کنی و آن بتهای درونی را نابود کنی و تمام آن بناهای خیالی شرکی که در دوران عمرت در درون خود ساختی، آنها را باید با یک تبر توحید بشکنی… و بعد آماده شوی…»

در پایان سند کتبی صداقت (وصیت) را که در این کلمات و جملات مجسم کرده ببینید:

… صلاح دیدم بمیرم تا اسلام زنده بماند. من شهادت را خیلی دوست دارم، شبها را نماز شب خواندم و از خدا تقاضای شهادت کردم. حتی سر قبر شهدای گمنام شوش رفتم و هزار صلوات برای شادی روح آنان فرستادم و ۸ رکعت نماز خواندم تا واسطه شوند خدا مرا شهید کند و بعد از گرفتن یک ضد انقلاب که می خواست چندین اسلحه از منطقه خارج کند و سپردن او به دادستانی سپاه اهواز با اینکه کنایه ای آمد که مرا خواهد کشت و با چنین برنامه ای خدا را گواه می گیریم که خوشحال شدم چرا که فقط با شهادت انشاءالله می توانم نزد خدا بروم شهادت را وسیله رضای خدا می دانم و هر قدم که بر می دارم می گویم:

بسم الله الرحمن الرحیم. شب امام خمینی را در خواب دیدم که من پشت سر ایشان راه می رفتم و می گفتم ما همه سرباز توایم خمینی- گوش بفرمان توایم خمینی چند کوچه را چنین رفتیم تا به مسجد امام رسیدیم بعد از امام دعا برای آمدن امام مهدی کردند و رفتند داخل که ناگهان در خواب امام مهدی را دیدم در حالیکه عبا و عمامه مشکی خیلی خیلی نورانی داشتند ولی شلوار و بلوز (پیراهن) امام مهدی سرخ رنگ بود سرخی را در دنیا هرگز ندیدم. دویدم زیر بغل امام خمینی را گرفتم که بیائید امام مهدی را ببینید که امام خمینی راحت نتوانستند بلند شوند. برادری را صدا کردم تا امام را بلند کنیم، بله تفسیر این بنظر خودم انشاءالله شهید می شوم و به آرزوی خود می رسم چون لباس سرخ بتن داشتند عزادار می شوند با رفتن من چون من سرباز امام مهدی هستم و اینکه برادری را صدا کردم که بیاید کمک امام خمینی تا ایشان را بلند کنیم این پیام من است که با انگشتانم و خونم بر زمین خواهم نوشت که ای برادران و خواهرانی که بعد از من زنده اید زیر بغل امام خمینی را بگیرید و ایشان را تنها نگذارید که هر کس تنها گذاشت وای بحالش، خلاصه آخرین صحبتم با پدر عزیزم و مادر مهربانم اینستکه می دانید همه امکانات زندگی برای من جور بود یعنی می توانستم برگردم و زندگی مرفه و راحتی داشته باشم یعنی هرگز آنگونه نبود که فقر زندگی به من فشار آورد تا به جبهه روم تا از این فقر خلاص شوم. خیر هرگز. می دانید که هر دفعه به مرخصی آمدم دوستانم پیشنهاد شغل و پست بمن می دادند ولی چون شعار من در حقیقت لا اله الا الله بود همه بتها را پشت سرگذاشتم و خدا را چسبیدم و خدا را سپاس که مرا براه راست هدایت فرمود و امکانات برایم فراهم آورد تا در جبهه حاضر شوم و بخواست او محبت والدین و برادر و خواهر از دلم کم و لذت عبادت و بندگی خدا در دلم بیشتر شد. شهید شدنم زمان زیادی را در پیش دارد ولی امیدوارم، مقام شهادت هر چه زودتر نصیبم شود، اما اگر زنده ماندم دیگر لباس شخصی بتن نخواهم کرد و تا ابد در لشکر امام خمینی باقی خواهم ماند.

ولی خدا را به شهادت اباعبدالله الحسین قسم می دهم که مرا شهید کند چرا که دوست دارم از مرگ طبیعی نجات و همچو حسین در جبهه اسلام کشته شوم که اگر چنین نشود در شیعه بودنم شک می کنم. آخر مگر من شیعه حسین نیستم پس خدا مرا چرا شهید نمی کنی…

جلال صنعتی مهریزی.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *