بسم الله الرحمن الرحیم
درگذشت خطیب مجاهد مرحوم حجهالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی اصغر مروارید رحمهالله علیه را به خاندان و بازماندگان محترم تسلیت عرض میکنم. ایشان از مبارزان قدیمی نهضت اسلامی و از یاوران صادق امام راحل در نخستین سالهای مبارزات بود و دستاندرکاران نهضت خاطرۀ سخنرانیهای پرشور ایشان را از یاد نمیبرند. رحمت و غفران الهی بر ایشان باد. سیّد علی خامنهای / ۱۷ مرداد ۹۶
«خاطرهها وناگفتههایی از ادوارگوناگون نهضت اسلامی»
درآمد:
در روزهایی که بر ما گذشت، خبر رحلت روحانی مجاهد زنده یاد حجتالاسلام والمسلمین شیخ علی اصغر مروارید برای فعالان نهضت اسلامی تاثرآور بود. او درتاریخ انقلاب، چهرهای پرآوازه ومبارز به شمار میرفت و در چشم همه علاقمندان به امام و مبارزه، قدر ومرتبتی والا داشت. در فقدان اودر مرداد ماه امسال رهبر معظم انقلاب حضرت آیتالله العظمی خامنهای(دام ظله) وبسیاری از مسئولان وچهرههای سیاسی-انقلابی، پیام تسلیت صادرکردند ویادش را گرامی داشتند.
«پاسدار اسلام» نیز در تکریم نام وخاطره این عالم مبارز، گفت وشنودی منتشر نشده از خاطرات وی درباره برخی فراز ونشیبهای نهضت اسلامی را به شما تقدیم میدارد و برای آن بزرگوار علو درجات مسالت می کند.
*حضرتعالی در زمره شخصیتهایی هستید که همواره در مقاطع خطیر دوران مبارزات نهضت اسلامی در صحنه حضور داشتید و به عنوان یکی از چهرههای شاخصی که با حضرت امام همراهی کردهاند، برای همه، شخصیت برجسته و بارزی هستید. با اینکه جز در دوره کوتاهی در درس اصول، در درسهای امام حضور نداشتید، چگونه در شرایط دشوار همواره در کنار ایشان بودید و از چهرههای شاخص در پیگیری نهضت امام شدید؟
بسمالله الرحمن الرحیم. من از نوجوانی سر پرشوری داشتم و نمیتوانستم ظلم و ستم و زورگوی را تحمل کنم. بزرگترها گاهی به شوخی میگفتند: در بچگی هر وقت با کسی دعوا میکردی، میگفتی: میروم آژان میآورم! همین روحیه سبب گردید که بعد از طی دروس مقدماتی به تهران بیایم و جذب شخصیتهایی چون شهید نواب صفوی، فدائیان اسلام و مرحوم آیتالله کاشانی بشوم و خیلی زود پا به میدان مبارزه بگذارم.
*با شهید نواب صفوی هم حشر و نشر داشتید؟
بله، ایشان و دوستانش تا آخرین روزهای زندگی و قبل از دستگیری با من صمیمی بودند و رابطه صمیمی داشتیم.
*هنگام دستگیری آنها در تهران بودید؟
خیر، در قم بودم و آنها یک هفته قبل از شهادت، در حجره من در قم مهمان من بودند. وقتی خبر شهادت آنها را شنیدم تا مدتها از همه بیزار بودم و احساس میکردم انسان چقدر باید پست باشد تا بتواند با آدمهای فرشته صفتی مثل آنها چنین رفتاری را انجام بدهد. این احساس را تا همین الان با خودم دارم.
*جنابعالی چگونه با حضرت امام آشنا شدید؟
همین روحیه اعتراض به ظلم و شور و اشتیاق زیاد برای مبارزه با ستمگران باعث شد که با آشنایی با مرحوم حاج آقا مصطفی، جذب شخصیت مرحوم امام شوم.
*آشنایی شما با حاج آقا مصطفی چگونه بود؟
ایشان در سال ۱۳۲۴ همراه امام برای زیارت به مشهد آمده بود. من تازه تحصیل در حوزه را شروع کرده بودم و ایشان را در مدرسه خیرات خان دیدم. آقا مصطفی حدوداً ۱۶ سال سن داشت و در میان طلبهها خیلی خوش درخشید.
*چه ویژگیهای در حاج آقا مصطفی برای شما جالب بودند؟
مهمترین ویژگی او این بود که جلوی هیچکس دست و پایش را گم نمیکرد و خودش را نمیباخت و حتی اگر با یک مرجع تقلید هم حرف میزد، خیلی صریح و با شجاعت حرفش را میزد و مثلاً میگفت: این مطلبی که شما دارید میگویید، از لحاظ ادبی قابل بحث است! آن روزها هنوز به درسهای فقه و اصول نرسیده بود و در سطح ادبیات بود و لذا در مورد ادبیات بحث میکرد. با صدای بلند هم حرف میزد. در انواع ورزش، به خصوص شنا هم مهارت خاصی داشت.
*جنابعالی از منبریهای برجسته دوران نهضت هستید. نخستین بار دراین جریان کی منبر رفتید؟
من چند سالی در مشهد بودم و جز یکی دو بار، نتوانستم مرحوم امام و حاج آقا مصطفی را ببینم و دورادور جویای احوالشان بودم. بعد از مشهد به تهران آمدم و بعد از دو سال اقامت در تهران، در سال ۳۲ به قم رفتم و از همان جا منبر رفتنهای من شروع شد و به این ترتیب به امام و حاج آقا مصطفی که در بعضی از مجالسی که من منبر میرفتم شرکت میکردند، نزدیک شدم. منبرهای من با توجه به ذوقیاتی که داشتم، معمولاً عرفانی از آب در میآمد و چون قرآن را هم حفظ بودم، مباحث قرآنی و سیاسی و عرفانی در هم میآمیخت و این مطابق ذوق امام بود. چون ایشان شخصیتی جامع داشتند ودرهمه فنون وارد بودند.
*در نخستین برخورد، چه ویژگیای در حضرت امام شما را جذب کرد؟
چهره، متانت و سبک راه رفتن ایشان. امام جذابیتهای ذاتی زیادی داشت. من در اوایل ورود به قم، ایشان را در مسیر حرم و مراسمهای روضه و درس میدیدم و رفتارش بسیار برایم جذاب بود. درخیلی از امور با دیگران متفاوت بودند.
*ظاهراً جنابعالی در روزهای پایانی زندگی مرحوم آیتالله خوانساری هم با ایشان ملاقات داشتید. خاطره آن دیدارها را بفرمایید؟
من برای منبر به شهرهای مختلفی میرفتم. از جمله در تابستان سال ۱۳۳۱ به همدان رفتم. اتفاقاً مرحوم آیتالله آسید محمدتقی خوانساری، مرحوم آیتالله اراکی، مرحوم امام و مرحوم حاج آقا مصطفی هم در همدان بودند. من شبها بعد از نماز جماعت که به امامت آیتالله اراکی اقامه میشد، منبر میرفتم. مرحوم آیتالله خوانساری بیمار بود، با این همه چند شبی پای منبر من آمد. یک شب حال ایشان رو به وخامت گذاشت. من مجرد بودم و جایی را نداشتم که اقامت کنم، لذا بعد از منبر به مدرسه معصومیه میرفتم و در آنجا استراحت میکردم. شبِ رحلت آیتالله خوانساری خواب دیدم که وارد تالار باشکوهی شدهام و در اطراف مجلس، ائمه اطهار (ع) نشستهاند. من صورتهایشان را نمیدیدم، ولی متوجه بودم که یکی از آنها امام زمان (عج) هستند. آیتالله خوانساری در کنار ایشان نشسته بود من دو زانو و به حالت ادب در مقابل حضرت نشستم و پرسیدم که: حال آقای خوانساری چطور است؟ ایشان فرمودند که: ایشان دیگر خوب نمیشود!
صبح زود با شتاب به منزل آیتالله خوانساری رفتم و دیدم پسر ایشان، آسید محمدباقر دارد گریه میکند. فهمیدم که آقای خوانساری لحظاتی قبل از دنیا رفتهاند و من جزو اولین کسانی بودم که از این موضوع باخبر شدم و بالای سر پیکر ایشان حضور پیدا کردم.
*حضرتعالی همواره از علاقه و ارادت خاصی که به مرحوم علامه طباطبایی دارید سخن گفتهاید. اشارهای به این موضوع هم داشته باشید.
من در طول دوران تحصیل، به دو نفر ارادت خاصی داشتم. یکی مرحوم امام و یکی مرحوم علامه طباطبایی. مرحوم علامه تابستانها به درکه شمیران میآمدند و من هم به عشق ایشان در آنجا اتاقی را اجاره میکردم تا بیشتر بتوانم از محضرش کسب فیض کنم. من به قدری به اخلاص، قداست و عرفان مرحوم علامه ایمان داشتم که در و دیوار خانهاش را میبوسیدم، در حالی که اصولاً اهل این جور کارها نیستم. در یکی از دفعاتی که در درکه به دیدار علامه رفتم، آقای مصباح یزدی هم حضور داشت و من از هردو بزرگوار دعوت کردم به مجلس عروسی من بیایند که تشریف آوردند. بنده با صبیّه آقای اسلامی ازدواج کردم که خانهشان روبهروی خانه امام بود و این وصلت هم موجبات آشنایی و صمیمیت بیشتر با خانواده امام را فراهم آورد. به خصوص همسر بنده و همسر امام رابطه بسیار صمیمانهای را با یکدیگر برقرار کردند که تا پایان حیات خانمِ امام ادامه داشت.
*از کی متوجه گرایشات سیاسی حضرت امام شدید و نحوه همراهی شما با ایشان به چه شکل بود؟
اولین بار با خواندن کتاب کشفالاسرار که در دهه ۲۰ نوشته شده است و کاملاً روحیه مبارزاتی امام را نشان میدهد. اوایل عدهای میخواستند علت نگارش این کتاب را به مصادره املاک و دارییهای پدر امام توسط رژیم شاه ربط بدهند که البته ساده لوحی محض بود و نگارش چنین کتابی در آن سالها ،انگیزه و جرأت فوقالعاده زیادی را میطلبید. بنده با نشر و چاپ کتاب امرار معاش میکردم و در طول مدت طلبگی، دیناری از هیچ مرجعی شهریه نگرفتم.یک بار به ایشان عرض کردم که اجازه بدهند کتاب کشفالاسرار را چاپ و پخش کنم، ولی امام گفتند: دوست ندارم دوستان نزدیک من به عنوان ناشر وکتاب فروش مطرح باشند.
در سالهای آغاز نهضت، من از منبریهای ثابت منزل امام بودم و در اغلب مجالسی که در آنجا برگزار میشدند، من منبر میرفتم. به امام هم علاقه زیادی داشتم و لذا پیگیر مسائل و مبارزات سیاسی و مبارزاتی هم بودم. این علاه و پیگیری به حدی بود که وقتی امام در روز عاشورا تصمیم گرفتند در مدرسه فیضیه سخنرانی کنند، مرحوم آشیخ فضلالله محلاتی و مرحوم مهدی عراقی به تهران آمدند و به من گفتند که: قرار است شما و آسید غلامحسین شیرازی قبل از آقا در مدرسه فیضیه به منبر بروید. ماه محرم بود و من در تهران منبر داشتم. اما آقایان با امام صحبت کرده بودند و امام هم گفته بودند که به سراغ فلانی بروید.
در هر حال من به قم رفتم. آقای شیرازی منبر رفت که البته حرفهای داغ و انقلابی نزد. بعد من منبر رفتم و از وضعیت تهران گزارشی دادم و گفتم: مردم خواهان اصلاح امور هستند و از مراجع و علما توقع دارند که در این امر دخالت کنند و تذکرات لازم را به حکومت بدهند و بدیهی است هر چه که آنها بگویند، مردم تمکین خواهند کرد… منبر من قبل از سخنرانی امام خیلی تند بود، طوری که بعضیها گفتند: حرفهای فلانی باعث شد که آقای خمینی آنطور پرشور و تند صحبت کند و بعد هم باعث دستگیری ایشان شد! افسوس میخورم که نوار سخنرانی آن روز که کاملاً روحیه مرا نشان میدهد، در دست نیست.
امام روحیه مرا کاملاً میشناختند و میدانستند که مبارزه، برای من یک امر جدی است. یک بار که قرار بود پیش از ایشان منبر بروم، مرا خواستند و گفتند: «میخواهی بالای منبر چه بگویی؟» گفتم، «میخواهم صریحاً به شاه حمله کنم!». امام گفتند، «شاه را بگذارید برای من!»
*پس از سخنرانی فیضیه چه کردید؟
سریع به تهران برگشتم، چون منبر داشتم. با سخنان تندی هم که امام گفته بودند، منتظر حوادثی بودم، ولی ابداً تصورش را هم نمیکردم که به گستردگی واقعه ۱۵ خرداد ۴۲ بشود. روز ۱۵ خرداد موقعی که خبر دستگیری امام را شنیدم، تردید نکردم که به سراغ من هم خواهند آمد. همه منبرها را تعطیل کرده بودند و غیر از من، دیگران نمیتوانستند منبر بروند. من به مدرسه مروی رفتم و دیدم ژاندارمها به آنجا ریختهاند، منتهی چون چهره مرا نمیشناختند، دستگیرم نکردند. بعد به منزل برادرم در محله دولاب و بعد هم به درکه رفتم. همه علما و فضلای شاخص از جمله آقای مطهری و آقای فلسفی را دستگیر کرده بودند، ولی مرا نتوانستند پیدا کنند. بعدها سرهنگ مولوی، رئیس ساواک تهران به من گفت : همه جا را برای پیدا کردن تو زیر و رو کردیم!
*نهایتا در چه زمانی و چگونه دستگیر شدید؟
تا ماه رمضان مخفی بودم. در ماه رمضان موج دستگیریها کمی فروکش کرده بود و این طور به نظر میرسید که مثل گذشته پیگیر قضیه نیستند. مرحوم مهدی عراقی به سراغم آمد و گفت: «نمیشود که آقا را گرفته باشند و ما همین طوری ساکت بنشینیم. خوب است که در ماه رمضان جلساتی را برگزار کنیم و مطالبی را که لازم هست به اطلاع مردم برسانیم».
من تصمیم گرفتم دعوتهایی را که برای منبر من میشود، قبول کنم و قرار شد بعد از نماز مرحوم آقای حقشناس، در مسجد امینالدوله منبر بروم. مرحوم عراقی و دوستانش در مسجد جامع هم تدارک دیده بودند و من ساعت سه بعدازظهر هم در آنجا منبر میرفتم. مأموران ساواک دائماً مترصد بودند که مرا دستگیر کنند، ولی با هوشیاری آقای مهدی عراقی و کمک مردم، هر بار از مسجد فرار میکردم. هر بار هم مرا در جاهای متفاوتی از ماشین پیاده میکردند که مأموران ساواک نتوانند ردّم را بزنند. ژاندارمها و مأموران ساواک در بین مردم بودند تا در فرصت مناسبی مرا دستگیر کنند، اما موفق نمیشدند. یک بار مرحوم آقای حقشناس گفت: من قلبم بیمار است و نمیتوانم تحمل کنم که مأموران به مسجد بریزند و برای مردم مزاحمت ایجاد کنند!
بالاخره یک روز مسجد را محاصره کردند و سرهنگ طاهری، رئیس پلیس تهران شخصاً فرماندهی عملیات را به دست گرفت و مرا دستگیر کردند و به زندان قزلقلعه فرستادند. دو سه روزی در آنجا بودم و بعد به من گفتند: وسایلت را جمع کن و مرا به منزل سرتیپ هدایت بردند که خانه بسیار وسیعی بود و تجهیزات و امکانات فراوانی داشت!
*چطور چنین زندانی را برای شما تدارک دیدند؟
بعد از تجربه ۱۵ خرداد و دستگیری عده زیادی از علما و مدرسین، میدانستند که اگر بخواهند به برخوردهای تند خود با روحانیت ادامه بدهند، قادر نخواهند بود پیامدهای قضیه را مدیریت کنند. از آن به بعد هر کسی را که دستگیر میکردند، پیش ما میآوردند، از جمله مرحوم آیتالله فومنی، پسرشان حسین آقا فومنی، آقای شجونی، آقای شجاعی و چند نفر دیگر. خانه به شکلی بود که انگار دارند از ما پذیرایی میکنند و ابداً حالت زندان نداشت. سرهنگ مولوی هم هر شب میآمد و حسابی با ماها گرم میگرفت و چون میدانست من خیلی به امام علاقه دارم، میگفت: من خودم تو را پیش آقای خمینی میبرم! بعدها شنیدم که رئیس ساواک، سرهنگ مقدم گفته بود: «عجب گرفتاری شدهایم! هر جا اسم خمینی هست، اسم مروارید هم هست!»
بالاخره شما را به ملاقات حضرت امام برد؟
بله، شب عید فطر مولوی آمد و گفت: «فردا صبح آماده باش که میخواهم تو را پیش آقای خمینی ببرم. منتهی قبلش باید با تو حرف بزنم. من یک آدم شمری هستم، ولی خوش دارم با تو رفاقت کنم.» بعد یک دسته اسکناس را به من داد و گفت: «کسی غیر از من و تو از این قضیه خبردار نمیشود. هر چقدر دلت میخواهد بردار، من هم اگر روزی به پول نیاز داشتم، میآیم و از تو میگیرم!». گفتم: «من تا دلت بخواهد نقطه ضعف دارم، ولی قطعاً پول نقطه ضعف من نیست، چون همیشه خودم کار کردم و پول داشتهام و در تمام دوران طلبگی یک ریال وجوهات نگرفتهام، بنابراین به پول تو نیاز ندارم». خلاصه خیلی سعی کرد با من رفیق بشود.
فردا صبح با لباس تمام رسمی دنبالم آمد. میخواست بعد از اینکه مرا نزد امام برد، خودش برای سلام رسمی عید فطر به دربار برود. مرحوم آیتالله فومنی هم خیلی دلش میخواست امام را ببیند و سرهنگ مولوی هم قبول کرد. ما را به منزلی در قیطریه بردند. امام نماز عید فطرشان را میخواند و سر سجاده نشسته بودند. وقتی سرهنگ مولوی وارد شد، فرصت را غنیمت شمردند و گفتند: «چرا به مردم حمله میکنید؟ این چه وضعی است که برای مردم درست کردهاید. مردم دارند در روستاها از شدت گرسنگی علف میخورند و غذا گیرشان نمیآید».
*به شما چه گفتند؟
امام کم حرف میزدند. از من تشکر کردند و یکی از سکههایی را که نقش صاحبالزمان (عج) روی آن هست به من به عنوان عیدی دادند. سرهنگ مولوی مرا سر چهارراه قصر پیاده کرد و پرسید: «پول داری؟» گفتم: «بله».البته ده تومان بیشتر نداشتم!
*شما جزو اولین کسانی بودید که پس از آزادی امام از حصر به دیدار ایشان رفتید. از آن ایام برایمان بگویید؟
اشاره کردم که منزل پدر خانم من روبهروی منزل امام بود و لذا جزو اولین کسانی بودم که از بازگشت امام باخبر شدم. قرار بود طلبهها، صبح و بعدازظهر در مدرسه فیضیه جشن بگیرند. در جلسه صبح آقای خزعلی منبر رفت و بعد مرحوم علی حجتی قطعنامهای را قرائت کرد که یکی از بندهای آن، آزادی زندانیان سیاسی بود. من آن شب در حضور امام منبر رفتم. آن شب سرهنگ مولوی به خانه ما زنگ زد و گفت: «سخنرانی تو خیلی شور نبود، ولی قطعنامه حجتی کار را خراب کرد!» با این همه، همان سخنرانی را هم تاب نیاوردند و من و عده دیگری را دستگیر کردند و به تهران فرستادند. در زندان به مرحوم حجتی گفتم: «واقعاً بند آزادی زندانیان سیاسی را عالی عملی کردند!»
*ظاهراً قبل از منبر رفتن ملاقاتی هم با آقای ( سید کاظم ) شریعتمداری داشتید. ماجرا از چه قرار بود؟
جلسه جشن فضلای حوزه برای بازگشت امام بسیار مهم بود. آقای مکارم و عدهای دیگر از آقای شریعتمداری خواسته بودند که در آن مراسم شرکت کند، ولی وقتی ایشان فهمید سخنران مجلس من هستم، گفته بود: نمیآیم، چون مروارید فقط در دنیا آقای خمینی را میشناسد و بس! عدهای آمدند و به من گفتند: درست نیست که آقای شریعتمداری از تو دلگیر باشد، بیا برویم و دلخوری را رفع کنیم تا در این جلسه شرکت کند. من گفتم: «به شرط اینکه بگذارید از ایشان بپرسم مشکلش با من چیست؟ میآیم». گفتند: «اگر این حرف را بزنی که وضعیت بدتر میشود» و از من قول گرفتند که حرفی نزنم! من هم رفتم و سکوت کردم ونهایتا ایشان به آن جلسه آمد.
*در ماجرای سخنرانی حضرت امام دراعتراض به کاپیتولاسیون که منجر به تبعید ایشان شد در قم بودید؟
بله، یادم هست که در آن روز تمام کوچهها و خیابانهای منتهی به منزل ایشان پر از جمعیت بود. من در حیاط منزل پدر خانمم راه میرفتم و صدای پر صلابت امام را از بلندگو میشنیدم. حقیقتاً محشر بود و من واقعاً لذت بردم. آن روز امام نه تنها شاه که امریکا و اسرائیل را هم زیر بار شماتت گرفت و تکلیف همه ماها را معلوم کرد.
*در صحبتهایتان چند بار به نام شهید مهدی عراقی اشاره کردید. ایشان را از کی میشناختید و مراودات شما در چه مقاطعی بود؟
من با فدائیان اسلام آشنا بودم، ولی یادم نمیآید که با ایشان در کجا آشنا شدم، اما از شروع نهضت امام بارها با هم اعلامیه رد و بدل کردیم. موقعی هم که با آقای توکلیبینا و مرحوم شهاب و دوستان دیگرشان در قم برنامهای داشتند، به خانه ما آمدند. گاهی بیست سی نفر میشدند و به زور در خانه ما جا میگرفتند. واقعیت این است که در قم خبر زیادی نبود و اینهایی که از تهران میآمدند، آتش مبارزه را تند میکردند. به نظر من کسی نزدیکتر و در عین حال گمنامتر از مرحوم عراقی به امام نیست. ایشان هیچ وقت به چشم نمیآمد و جلوی صحنه نبود، ولی پشت صحنه خدمات زیادی به انقلاب کرد، بیآنکه کوچکترین چشمداشتی داشته باشد. حتی گاهی از خودش هم هزینه میکرد. همه کاری میکرد. از جمع کردن افراد و گرفتن ماشین برای آوردن آنها تا نصب بلندگوها. کوچکترین اطلاعاتی که حاج مهدی به امام میداد به اندازه یک کوه اطلاعات پر سر و صدای بقیه میارزید و امام واقعاً به اطلاعات حاج مهدی اعتماد داشتند. حاج مهدی بینی بینالله با کمال اخلاص به انقلاب خدمت کرد و هیچ ادعایی هم نداشت و مطلقاً اهل خودنمایی نبود.
به نظر من کسانی که آن روزها عهدهدار مدیریت برنامهها، از جمله قضیه ۱۵ خرداد بودند، حاج مهدی و گروهش بودند، چون کسی دل و جرأت انجام این جور کارها را نداشت. مخصوصاً بعد از قضیه ۱۵ خرداد که امام را به زندان بردند، همه، ماستها را کیسه کرده بودند، اما مهدی عراقی و دوستانش در مؤتلفه تصمیم گرفتند مجلسی را راه بیندازند که سر و صداها نخوابد.
یادم هست هر وقت منبر داشتم و بعد از آن باید فرار میکردم، حاج مهدی مثل شیر دم در میایستاد و با نوچههایش مرا فراری میداد.
*در جریان اعدام انقلابی حسنعلی منصور هم با گروهی که این کار را انجام دادند، رابطه داشتید؟
یک شب در منزل شهید صادق امانی بودم. مرحوم شفیق و حاج مهدی و آقای توکیبینا هم بودند. آن شب زیارت عاشورای عجیبی خواندیم و درباره اعدام منصور تصمیم گرفتند، اما بعد باز من دستگیر شدم و در جریان بقیه ماجرا نبودم.
*آخرین بار امام را کی دیدید؟
یک سال مانده به رحلت ایشان، ملاقاتی داشتیم. مرحوم آسید محمد صادق لواسانی هم بودند. گفتگویی طولانی و دلپذیری بود. امام گفتند: «آقای مروارید! شما برای من خاطرهانگیز هستید» و به این شکل از خدمات و همراهیهای من تقدیر کردند.
*با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.
سوتیترها:
۱٫
مهمترین ویژگی او (حاج آقا مصطفی) این بود که جلوی هیچکس دست و پایش را گم نمیکرد و خودش را نمیباخت و حتی اگر با یک مرجع تقلید هم حرف میزد، خیلی صریح و با شجاعت حرفش را میزد و مثلاً میگفت: این مطلبی که شما دارید میگویید، از لحاظ ادبی قابل بحث است!
۲٫
یک بار که قرار بود پیش از ایشان( امام )منبر بروم، مرا خواستند و گفتند: «میخواهی بالای منبر چه بگویی؟» گفتم، «میخواهم صریحاً به شاه حمله کنم!». امام گفتند، «شاه را بگذارید برای من!»
۳٫
صدای پر صلابت امام را از بلندگو میشنیدم. حقیقتاً سخنرانی امام در اعتراض به کاپیتولاسیون محشر بود و من واقعاً لذت بردم. آن روز امام نه تنها شاه که امریکا و اسرائیل را هم زیر بار شماتت گرفت و تکلیف همه ماها را معلوم کرد
۴٫
به نظر من کسی نزدیکتر و در عین حال گمنامتر از مرحوم عراقی به امام نیست. ایشان هیچ وقت به چشم نمیآمد و جلوی صحنه نبود، ولی پشت صحنه خدمات زیادی به انقلاب کرد، بیآنکه کوچکترین چشمداشتی داشته باشد. حتی گاهی از خودش هم هزینه میکرد. همه کاری میکرد… حاج مهدی بینی بینالله با کمال اخلاص به انقلاب خدمت کرد و هیچ ادعایی هم نداشت و مطلقاً اهل خودنمایی نبود