روسری ام را بر نمی‌دارم

در اتاق رئیس «مؤسسه اسلامى نیویورک» را گشود و داخل شد. آن‌گاه بی‌مقدمه گفت، « آقا! من مى‏خواهم مسلمان شوم!»

مرد سرش را از روى کاغذ برداشت و چشمش به دختر جوانى افتاد که چیزى از وجاهت و جمال کم نداشت. گفت، «باید بروى تحقیق کنى. دین چیزى نیست که امروز آن را بپذیرى و فردا رهایش کنى.»

قبول کرد و رفت، مدتى بعد آمد. مرد راضى نشد… باز هم باید تحقیق و مطالعه کنى. آن قدر رفت و آمد که دیگر صبرش لبریز شد. فریاد کشید و گفت، «به خدا اگر مسلمانم نکنید، مى‏روم وسط سالن داد مى‏زنم و مى‏گویم من مسلمانم.»

مرد فهمید که این دختر جوان در عزم خود جدى است.

چیزى به میلاد پیامبر اکرم«ص» نمانده بود. آماده‏اش کردند که در آن روز مهم طى مراسمى به دین مبین اسلام مشرف شود.

جشنى به پا کردند و در ضمن مراسم اعلام شد که امروز یک میهمان تازه داریم: یک مسلمان جدید!… و او از جا برخاست.

کسى از بین مردم صدا زد لابد این دختر خانم هم عاشق یک پسر مسلمان شده و خیال کرده دین اسلام جاده‌ صاف‌کن عشق اوست! چه اسلامى؟ همه حرف است!

(نخود این آش شد. نمى‏دانم چه سرّى است که بعضى‏ها دوست دارند نخود هر آشى بشوند.)

ـ نه، نه… اشتباه نکنید. این خانم نه عاشق شده و نه با چشم بسته به این راه آمده. او مدت‌هاست تحقیق کرده و با بصیرت دین ما را پذیرفته است. چیزهایى از اسلام مى‏داند که شاید هیچ کدام از شما ندانید! کدام یک از شما مفهوم «بداء» را مى‏دانید؟ همه نگاه کردند به هم، مسلمانان نیویورک و مستله اعتقادى بداء؟

اما او از این مفهوم و ده‌ها مورد نظیر آن کاملاً مطلع است.

بگذریم. او در آن مجلس مسلمان شد و براى اولین ‌بار حجاب را پذیرفت.

خانواده مسیحى دختر که با یک پدیده جدید مواجه شده بودند، شروع به آزار و اذیت او کردند و روز به روز بر سختگیرى و فشار خویش افزودند.

دختر مانده بود چه کند! باز راه مؤسسه اسلامى نیویورک را درپیش گرفت و مسئولان این مرکز را در جریان وضعیت خود قرار داد. آنان نیز با برخى از علماى ایران تماس گرفتند و مطلب را با آنان در میان گذاشتند. در نهایت، کار به اینجا رسید که اگر خطر جانى او را تهدید مى‏کند، اجازه دارد روسرى خود را بردارد.

گوش کنید!  شاه بیت این غزل اینجاست؛

دختر پرسید: اگر من روسرى خود را برندارم و در راه حفظ حجابم کشته شوم، آیا شهید محسوب مى‏شوم؟

پاسخ شنید، آرى.

و او با صلابت و استوارى گفت: «والله قسم روسرى خود را برنمی‌دارم، هر چند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم.»

*****

این حکایت ماهى گداخته‏اى است که هُرم گرماى خشکى نفسش را بریده، حسرت آب بردلش مانده، اما راه دریا را از دل خویش مى‏جوید!

شست و شویى کن و آنگه به خرابات خرام

تا نگردد ز تو این دیر خراب، آلوده

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *