شهادتش تلنگری به همه جوانان شهر زد

اشاره:

در آستانه سال پنجم از روزی که پسرش بار سفر به بهشت را بسته به خانه‌شان می‌رویم. سادگی آپارتمان طبقه دوم در غربی‌ترین منطقه مشهد بعد از گذشت این چند سال هنوز هم به چشم می‌آید. آرامش و متانت در رفتار مادر شهید درست مانند روزهای اولی  است که خبر شهادت دومین پسرش را شنیده بود و مشغول پذیرایی از مهمانانی  بود که از سراسر شهر به عشق شهید آمده بودند. هنوز هم کلماتش جان دارند و خم به ابرو نمی‌آورد. او هم مادر یک پسر دهه شصتی است که تلاش کرد جور دیگری حرف‌هایش را بیان کند. مادری که خودش را وامدار عشق به حضرت زینب«س» می‌داند.

 

*خانم طربی، پنج سال از شهادت شهیـد می‌گذرد. این در حالی است که نام شهید«حسن قاسمی دانا» جاودانه باقی مانده و تاثیری که ایشان بر جوانان گذاشتند به‌مثابه چراغی است که هرگز خاموش نمی‌شود. این ایام چگونه گذشت؟

نمی‌گویم خیلی سخت گذشت، چون حضورش را با تمام وجودم درک می‌کنم و وجود روحانی‌اش همیشه همراه من است. هر چند گاهی دوست دارم  بغلش کنم و سرش را روی شانه‌ام بگذارم، اما باز هم خدا را شکر.

 

*مطلع بودیم که رابطه بسیار دوستانه‌ای با شهید داشتید و این مسئله زبانزد همه بود. لطفاً برای مخاطبان ما از شهید بگویید؟

حسن‌آقا در شهریور سال ۶٣ به دنیا آمد. در زمان بارداری‌ام  پدرش به جبهه رفت. او دومین پسر خانواده بود و به‌غیراز خودش سه  برادر دیگر هم دارد. سال ٨٩ دیپلم را گرفت و در دانشگاه حقوق شهرستان بردسکن قبول شد، اما به آنجا نرفت و در کنار پدرش نانوایی‌مان را چرخاند. بسیجی فعالی بود. همیشه در رزمایش‌های عمومی، داوطلبانه حضور داشت. به چهارده معصوم(ع) ارادت ویژه‌ای داشت. دل‌نو‌شته‌های زیادی از او برجای مانده که از خدا مرگ باعزت و جان‌دادن برای ائمه(ع) را خواهان است.

با آغاز جنگ در حرم حضرت زینب‌(س) لباس رزم پوشید و در فرودین ٩٣ داوطلبانه به سوریه رفت. در همان مدت کوتاهی که در آنجا بود در عملیات‌های زیادی شرکت کرد و لیاقت‌های بی‌شماری را از خود نشان داد، اما طولی نکشید که در عملیات امام رضا (ع) که شامل پاکسازی خانه به خانه بود با اصابت چند گلوله به شهادت رسید. پیکرش  همزمان با سالروز وفات حضرت زینب(س) در مشهد تشییع و در خواجه‌ربیع به خاک سپرده شد.

*گفتید در نانوایی کار می‌کردند. ما شنیده‌ایم که در همان نانوایی هم جایی برای خلوت خودشان داشتند و به مطالعه می‌پرداختند.

بله، با اینکه دیپلم داشت، اما حسابی اهل مطالعه بود و در همان نانوایی هم کتاب زیاد می‌خواند. اهل خواندن گفتار بزرگان بود. به آیت‌الله بهجت علاقه ویژه‌ای داشت و تقریباً تمام کتاب‌های ایشان را خوانده بود. الان هم کتاب‌های زیادی از او در خانه داریم.

 

*این بصیرت ریشه در کجا داشت؟

همسرم هم با اینکه نانوا هستند، اما هرگز کتاب از ایشان دور نمی‌شود. اصلاً زندگی ما آمیخته با کتاب است. به نظرمن همسرم نقش زیادی در شکل‌گیری شخصیت پسرها داشتند.

 

*این شکل‌گیری شخصیتی چگونه رخ داد که ایشان به جنس بچه‌های دهه شصت نزدیک است، اما رفتارش اصلاً شبیه دهه شصتی‌ها نیست. این صلابت و اعتقاد از کجا منشا می‌گیرد؟

حسن قاسمی دانا را می‌توان اولین شهید مدافع حرم در مشهد دانست. برای منِ مادر تفاوتی ندارد، اما از نظر دوستانشان شاخص شده است، چون شهادت ایشان تلنگری به همه زد. آن‌زمان مردم کمتر خبر داشتند که اصلاً در سوریه چه می‌گذرد و می‌شود برای جنگ با داعش به سوریه رفت. حتی اقوام درجه یک ما هم از رفتن او بی‌خبر بودند، اما با رفتن حسن آقا انقلابی در دوستانش ایجاد شد و بسیاری از شهدای مدافع حرم بعد از حسن آقا راهی سوریه شدند. این گروه با هم رابطه دوستی داشتند مانند شهید حریری ، عطایی  ،محرابی، سنجرانی. برخی‌ها به خانواده‌شان گفته بودند بعد از رفتن حسن‌آقا، دنیا برایشان بی‌معنا شده است.

همسر شهید محرابی روزی به من گفت: «همسرم بعد از شهادت حسن‌آقا مرتب به مزار پسرم می‌رفت و آخرین خداحافظی را بر مزار شهید قاسمی دانا انجام داد.» این‌ بچه‌ها همه از جنس هم بودند.

 

*سادگی خانه شما در این چند سال هیچ تغییری نکرده است. از نحوه مدیریت خودتان و تربیت فرزندان بگویید؟

من هم هر چیزی یادگرفته‌ام از پدر و مادرم است که لقمه حلال برایشان اهمیت داشت. ما در طول محرم و صفر لباس مشکی می‌پوشیدیم. من هم همین کار را با فرزندانم انجام می‌دادم. برخی‌ها انتقاد می‌کردند که چرا دو ماه؟ در پاسخ به بچه‌های گفته بودم بگویید: «ما پدرمان را از دست داده‌ایم. بچه‌ها می‌گفتند: «پدرمان که زنده است. بقیه بچه‌های مدرسه این کار را نمی‌کنند.» می‌گفتم: «بگویید پدر ما امام حسین«ع» است.»

پدر شهید عجیب به لقمه حلال اعتقاد و دست‌دهنده‌ای دارند. خیلی‌ها بعد از شهادت حسن‌آقا به ما می‌گویند برکت زندگی شما از بخشندگی شماست. میهمان برای ما اهمیت زیادی دارد، چون حبیب خداست. کمتر اتفاق می‌افتد که یک روز مهمان نداشته باشیم. هفته پیش ۱۲۰ خانم از قم به خانه‌ما آمدند  به آنها گفتم: «هرجور هست بنشینید و برای خودتان جا باز کنید.» به نظرم این روزها این چیزها کمرنگ شده است. حسن آقا که ۱۰۰ درصد درآمدش را به کسانی که نیازمند بودند، می‌داد. خدا به او نگاه ویژه‌ای داشت.

 

*شهید قاسمی دانا ازدواج نکرده بود. شنیدم در نظر داشتید ایشان ازدواج کند؟

هروقت در مورد ازدواج حرف می‌زدم، جواب می‌داد: «من هدف‌های بزرگ‌تری دارم.»  این آخرکاری، قبل از رفتنش به سوریه با اصرار من، چند جایی رفتیم که به خاطر دل من آمد، اما باز هم قبول نکرد. حدود هفت یا هشت ماهی بود که می‌گفت:  هدفی دارم. اگر انجام نشد، حتماً به ازدواج می‌رسم.»

*خیلی از شهدا از شهادتشان خبر داشته‌اند این مسئله در مورد حسن آقا هم صدق می‌کرد؟
اینکه حسن می‌دانست به شهادت می‌رسد یک امر واضح بود. الان تمام دفتر خاطراتش موجود است. در تک‌تک پاورقی‌ها نوشته است: «می‌شود به آرزوی شهادت برسم؟» من تمام این دل‌نوشته‌هایش را نگه داشتم تا یک روز جوانان ما بدانند که کسانی که شهید می‌شوند شبیه خودشان هستند. حتی فیلم‌هایی هم از زمان شهادت ایشان باقی مانده است.

*در جنگ سوریه خیلی‌ها این مسئله را وظیفه خودشان نمی‌دانستند و می‌گفتند که این جنگ در مرز ما نیست. حسن‌آقا در این مورد چه می‌گفتند؟

اتقاقا حسن‌آقا بی‌قرار بود و مدام می‌گفت «باید کاری انجام بدهم.» یک شب سی‌دی حادثه‌ای را آورد که برای حرم حضرت سکینه(س) اتفاق افتاده بود. توی تلویزیون اتفاقات سوریه را توضیح داد و به من گفت: «باید بروم.» حرف دهانش این بود: «اسلام مرز ندارد.

مسلمان هرجا هست باید به داد مظلوم‌ برسد.» جسته‌ و گریخته هر شب این حرف‌ها را برایم می‌زد. تا اینکه حدود یک ‌ماه به عید ٩٣ بود که دیگر قطعی به من گفت: «اگرمن بروم شما چه کار می‌کنید؟ و اگر برنگردم چه عکس‌العملی نشان خواهید داد؟» در اصل داشت مرا آماده می‌کرد.

*واقعاً با آن رابطه عاشقانه و مادرانه چطور راضی شدید؟

می‌توانم بگویم؛ نه برای دل خودم بود و نه دل حسن. در برابر حرف‌هایی که می‌زد نمی‌توانستم نه بگویم.

 ایشان چند مرتبه به سوریه رفتند؟

فقط یک بار

*دیگران به او نگفتند نرود؟

کسی خبر نداشت. فقط من می‌دانستم.

*حتی پدرشان هم بی‌خبر بودند؟

بله. به من گفت به همه بگو که می‌خواهم به کربلا بروم. در پاسخش گفتم: «خب اینکه دروغ می‌شود.» جواب داد: «نه. آنجا هم یک کربلای دیگر است.» البته پدرشان می‌گوید وقتی که برای خداحافظی به مغازه‌ام آمد، یک جوری نگاهم کرد که دلم لرزید.

*پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟

دقیقاً. لحظه به ‌لحظه‌اش را یادداشت کرده‌ام. سه‌شنبه بود، ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت می‌خواست برود سفر، ازآن استفاده می‌کرد. آن ‌سال از من خواسته بود شال عزایی را که در دو ماه محرم و صفر روی شانه‌اش می‌انداخت، نشویم. آن‌را همان ‌طور همراه با چفیه در ساکش گذاشت‌. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست. برادر کوچک‌ترش هم بود، موقع خداحافظی احساس عجیبی داشتم. می‌دانستم که دارد به جنگ می‌رود. سرش را انداخت پایین و از در خارج شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم و یکباره‌ گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم.» دستش را گذاشت روی در و نگاه عمیقی به من کرد. دویدم به سمتش. آینه قرآن را برداشتم. از زیر آن که ردش کردم، به سمت ماشین رفت. دیگر طاقت نیاوردم و با تشر گفتم: «حسن برگرد. من با تو روبوسی نکردم.» برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد. دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینه‌اش کشید و عقب رفت.

*پس باز هم نگذاشت شما صورتش را ببوسید؟

بله، اتفاقاً همرزمش بعد از شهادتش به من گفت که از حسن پرسیدم: «چطور با مادرت خداحافظی کردی؟» و او جواب داده بود: «نگذاشتم صورتم را ببوسد. ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شوند.»

*برادرکوچک‌ترش چیزی نفهمید؟

نه. من تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشین را نگاه کردم. حسن این ‌بار سنت‌شکنی کرد و برخلاف همیشه حتی برنگشت و پشت ‌سرش را هم نگاه نکرد. همان احساس مادرانه توی دلم تکان خورد و رو به پسر کوچک‌ترم، گفتم: «حسن دیگر برنمی‌گردد.»

*چه وقت صورتش را در بغل گرفتید؟

خیلی با عاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری را از او بخواهم و انجام ندهد. بعد از شهادتش هم این ‌را به دوستانش گفتم که شهدای مدافع حرم اغلب سر نداشتند. روزی که با او سه شهید دیگر را تشییع کردند، سه نفر بی‌سر بودند، اما حسن من سر داشت. شاید چون نمی‌خواست دل مادرش را بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و بوسیدمش.

*از شجاعت شهید قاسمی دانا در سوریه نقل قول‌های زیادی است.

همرزم‌هایی که با او بودند، می‌گویند وقتی برای اولین ‌بار که به چهره‌اش نگاه کردیم، پیش خودمان گفتیم زود به شهادت می‌رسد. سر نترسی داشت، اما در چهره‌اش معنویت خاصی بود که آدم را جذب می‌کرد. در مورد مهارت‌های رزمی‌اش در همان بیست و دو روزی که در سوریه بود، خیلی‌ها خاطرات ویژه‌ای دارند. می‌گفتند بر اساس قانون آموزش، ایشان وقتی وارد سوریه ‌شد. باید در آنجا فقط دو روز آموزش سلاح دید و اسباب تعجب همه شد که به این سرعت یاد گرفت. بعد از سه چهار روز که در عملیات‌ شرکت ‌کرد، خیلی تاکتیکی عمل کرد و تازه فهمیده بودند‌ که خودش مربی رزم است.

*بعد از شهادتش کسی به شما خرده نگرفت که چرا گذاشتی پسرت برود؟

از این حرف وحدیث‌ها زیاد بود و بعضی‌ها مدام به من می‌گفتند که اگر تو نمی‌خواستی حسن نمی‌رفت. البته این روزها این حرف‌ها کمتر شده است.

*حرف‌های دیگری هم بود که دل شما را به درد بیاورد؟

یکی از چیزهایی که تحملش برای من سخت است، این است که بعضی‌ها فکر می‌کنند شهدای مدافع حرم حتماً پول گرفته‌اند تا برای دفاع به کشورهای دیگر بروند. عجیب بود که برخی‌ این حرف‌ها را حتی در مراسم سوم و موقع عزاداری هم به گوشم می‌رساندند.

*پاسخ شما در برابر این شایعات و سخنان چه بود؟

پاسخ من در برابر تمام این تنگ‌نظری‌ها فقط سکوت بود و لبخند. باید این افراد بدانند که پسر من برای خودش نانوایی داشت و حداقل ماهی چند میلیون تومان درآمدش بود. هیچ دلیلی ندارد که ما از روی ناآگاهی لطف و محبت کسی را زیر سئوال ببریم.

 

*به نظر شما این شایعات چرا در جامعه منتشر می‌شوند؟

به نظرم تنها دلیلش افرادی هستند که نه می‌دانند و نه می‌پرسند و انحراف فکری دارند. الان اگر به یک آدم عاقل حتی ۵٠٠ میلیون تومان هم بدهی، حاضر نیست یک انگشتش را از دست بدهد، اما امثال پسر سی ‌ساله من جانشان را کف دستشان می‌گذارند و می‌روند. این دلیلی جز رضای خدا نمیتواند داشته باشد. البته ما باز هم تلاش می‌کنیم دیگران را آگاه کنیم. گذر زمان خیلی چیزها را ثابت کرده است و همیشه بر مزار حسن آقا جوانانی نشسته‌اند. من به دل پاک این جوانان ایمان دارم.

 

*شنیده‌ایم که حسن آقا رجزخوان خوبی هم بودند. درست است؟

حسن خیلی شجاع بود. این‌ طور که می‌گویند همین که کارش با نیروهای خودی تمام می‌شد پیش نیروهای سوری می‌رفت و به آنها کمک می‌کرد. در یک عملیات به اندازه‌ای تاکتیکی رفتار کرده بود که سیصد لیره جایزه گرفته بود. به گفته دوستانش تمام آن پول را خوراکی خرید و بین نیروها قسمت کرد. رجزخوانی را هم در بین همرزمانش باب کرده بود. می‌گویند وقتی که با دشمن روبه‌رو می‌شد، رجزخوانی می‌کرد. دشمن در زمان عملیات از آنها می‌پرسد: «تو کیستی؟» حسن هم همیشه جواب می‌داد: «من فرزند امیرالمومنین(ع)، فرزند حسین(ع)، فرزند خانم فاطمه زهرا(س) هستم. این رجزخوانی‌ها بعد از حضور حسن آقا باب شد. رجزخوانی را در سوریه باب کرد.

 

 *شما هیچ وقت پیش خودتان استدلال نکردید که چرا خود مردان و زنان سوریه از خاکشان دفاع نمی‌کنند؟
به‌هیچ‌وجه. در بهشت‌رضا(ع) شهدایی داریم که در زمان هشت سال دفاع مقدس از کشورهای افغانستان یا لبنان و حتی عراق به ایران آمدند و از کشور ما دفاع کردند. اسلام مرز ندارد. این خط‌هایی که در روی نقشه می‌کشیم برای خودمان است نه جغرافیای اصلی انسانی.

*نظر خود شهید هم همین بود؟

بله. او با حساسیت خیلی بیشتری هم به قضیه نگاه می‌کرد و می‌گفت: «وظیفه ماست که نگذاریم دست کسی به حرم‌ها برسد. من که می‌توانم مقاومت کنم باید به‌پا خیزم.» به نظرم کسانی که به اسلام وطنی فکر می‌کنند، فکرشان اشتباه است، چون اسلام دین کامل است. شهید چمران در کجا می‌جنگید؟ ایشان در کنار امام موسی‌صدر در لبنان بود و زمانی که جنگ ایران شروع شد، برگشت. حتی تا زمانی که جنگ ایران شروع نشده بود، شهید چمران به وطن نیامد. شاید ما بسیاری  از این افراد را ندیده‌ و اطلاعاتی هم در موردشان نداشته باشیم، اما این نقل‌قول از امام(ره) است که اسلام مرز ندارد و هرجا کمک نیاز بود، باید به پا خاست.

*با اینکه بیش از چند سال از شهادت پسرتان نمی‌گذرد، اما صبر عجیبی توی نگاه و حرف‌زدن شما به عنوان یک مادر موج می‌زند. طوری‌که مرا به یاد مادران هشت سال دفاع مقدس می‌اندازد. علت چیست؟ نمی‌دانم، شاید به این دلیل است که من خودم را با توسل به ائمه(ع) و به‌خصوص حضرت زینب«س» آرام می‌کنم. خود شهدا حاجت مرا دادند.

*هیچ وقت فکر می‌کردید روزی لقب مادر شهید بگیرید؟

من خودم علاقه ویژه‌ای به شهدای گمنام کوه‌سنگی دارم.‌ هر وقت هم حاجتی داشتم، ایشان را واسطه خودم و ائمه«ع» می‌کردم. یادم هست در سال ٩٢، در روز تولد حضرت امیرالمومنین(ع) در کنار یکی از قبر‌ها که رویش نوشته بود ٢٩سال سن دارد، بودیم. آن شهید گمنام آن زمان همسن حسن من بود. توی دلم گفتم: «آیا می‌شود سال آینده همین وقت پسر من ازدواج کند؟» و آن شهید را واسطه قرار دادم. جالب است روزی که پیکر حسن را به ایران آوردند ١٣رجب بود. روز خاکسپاری او ٢۵ اردیبهشت شد که مصادف با ۱۵ رجب و شهادت حضرت زینب(س) بود. به نظرم این ‌طور حاجت‌روا شدم و دامادی پسرم همان شهادتش بود.

 

*فکر می‌کنید شهادت حسن آقا چه تاثیری در محیط اطرافتان داشته است؟

این روزها در آستانه پنجمین سالگرد شهید، مدام به جلسات دعوت می‌شوم. تا بتوانم و موقعیت و شرایط مساعد باشد شرکت می‌کنم و الحمدلله لطف عزیزان در مشهد نسبت به خانواده قاسمی دانا بسیار زیاد است. قطعاً رنگ و بوی درس‌هایی که شهید با رفتارش به همگی ما داد در این جلسات باقی می‌ماند. همین‌طور برای رفع مشکلات خانواده‌های شهدا جلسات ماهانه داریم، مادران شهدا با هم جمع می‌شوند حدیث کسا و زیارت عاشورا خوانده می‌شود و با هم درباره مسائل خانواده‌ها صحبت می‌کنیم. مثلاً در یک مورد متوجه شدیم خانواده‌ای از یکی از شهرستان‌های اطراف به مشهد آمده بودند اینجا آشنایی نداشتند؛ ایشان را دعوت کردیم و امروز رابطه‌شان با ما خیلی خوب شده و دیگر در مشهد احساس تنهایی نمی‌کنند. البته سایه امام رضا«ع» بر سر همگی‌مان است. ما هیچ توقعی از کسی نداریم و تا جایی که می‌توانیم در کنار هم به مشکلات خانواده‌ها و جوانان اطراف رسیدگی می‌کنیم.

می‌دانیم که دشمن به جنگ نرم با ما برخواسته و تمام تلاشش را می‌کند. مردم را از ارزش‌هایشان دور کند. اما سرزمینی که مالکش صاحب‌الزمان(عج) است با این بادها و دشمنی‌ها نخواهد لرزید. خیلی از مردم عادی هم درد دلشان را پیش ما می‌آورند، اما من همیشه گفته‌ام شما فقط کافیست شرایط را با پیش از انقلاب مقایسه کنید. با اینکه ۴۰ سال است در تحریم هستیم، اما می‌بینیم روز به روز کشورمان در مسائل مختلف علمی و فرهنگی و اجتماعی پیشرفت کرده است. شما نمی‌توانید منکر آسایش و آرامش مردم نسبت به قبل باشید. من همۀ تلاشم را می‌کنم تا با روشنگری، به جوانان؛ امید و انگیزه دهم که با توکل به خدا و با ولایت‌مداری؛ راه و مسیر پسر شهید من را ادامه دهند.

 

*و سخن آخر؟

قدر جوانانمان را بدانیم. پسر من عاشق شهادت بود. حتی یادم هست عکسی را که به‌ عنوان عکس شهادتش استفاده کردیم در سال ٨٩ گرفت. وقتی که عکس را آورد، به من گفت: «مادر اگر شهید شدم از همین استفاده کنید.» آن وقت‌ها نه جنگی بود و نه جبهه‌ای. من تعجب کردم، اما خودش به دنبالش بود و آماده بود برای دفاع از اسلام در هر لحظه اقدام کند. خدا اجرش را می‌دهد. چیزی که برای من اهمیت دارد این است که راهش ادامه دارد.

هرگز از شهید شدن حسن پشیمان نیستم. چرا که معتقدم باید جوانان، جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحبش امام‌زمان(ع) برسد. و به همگان و به خصوص به جوانان توصیه می‌کنم که پشتیبان ولایت فقیه باشند و امیدوارم کسانی هم که در این رابطه سست و غافل شده‌اند به راه راست هدایت شوند. حاضرم همه فرزندانم را در راه اسلام و سلامتی مقام معظم رهبری تقدیم می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *