یاران امامان

ياران امامان

حارث بن عبدالله
همداني

سيد محمد جواد
مُهري

حارث بن عبدالله
اعور همداني، يار وفادار اميرالمؤمنين عليه السلام و يكي از چشمه هاي سرشار از علم
و معرفت و ايمان و اخلاص و محبت اهل بيت، كسي كه از دروازه شهر علم وارد شد و
همواره از امام و مولاي خود، دانش فرا گرفت. حارث همداني از قبيله «هَمْدان» كه
يكي از بهترين قبائل يمن بود و تمام افراد آن قبيله، معروف بودند به تشيع و ولاي
علي عليه السلام و آن قدر به جانشين بر حق پيامبر اسلام، مولاي متقيان صلوات الله
عليه عشق مي ورزيدند كه از آن حضرت بيت شعري نقل شده است در مدح اين قوم و
«سمعاني» در كتاب النساب خود آن را آورده است:

فلو كنت بوّاباً
علي باب جنّة

لقلت لهمدان ادخلي
بسلامٍ

من اگر دربان يكي
از درهاي بهشت بودم، همانا به قبيله همدان مي گفتم: با سلام و تحيات وارد بهشت
شويد. خوشا به حال حارث اعور و قبيله اش كه اين چنين به اهل بيت عشق ورزيدند و
متقابلا علي عليه السلام درباره آنان چنان جمله اي گفت، طبق نقل ياد شده.

در هر صورت حارث
همداني از خواص ياران علي و مورد علاقه آن حضرت بود، همان گونه كه «برقي» در رجال
خود نقل كرده است و تمام علماي رجال بر آن اجماع نموده اند.

 

حديث معروف حارث

شعبي كه يكي از
قضات دست نشانده بني اميه است و در عدالت نسبت به اهل بيت كوتاهي نكرده است روايت
جالبي را از حارث نقل مي كند كه گر چه اين روايت براي شيعيان تازگي ندارد ولي نقل
كردن آن از زبان «شعبي» خالي از لطف نيست.

ابوعمرو بزار گويد:
شعبي هر گاه به قضاوت مي رفت، در بين راه، در مغازه من توقفي مي كرد و استراحت مي
نمود. روزي به من گفت: اي اباعمرو! حديثي جالب براي تو دارم كه ميل داري آن را
بشنوي. من از او خواست كه آن حديث را برايم تعريف كند ولي آن روز چيزي نگفت، تا
اين كه پس از مدتي از او خواست آن حديث را برايم بازگو كند. او گفت: از حارث اعور
شنيدم كه مي گفت:

شبي به خدمت
اميرالمؤمنين عليه السلام شرفياب شدم. حضرت فرمود: اي اعور! چه شد كه به ديدن ما
آمدي!

عرض كردم: به خدا
قسم، دوستي و علاقه ام به شما مرا به اينجا آورده است.

حضرت فرمود: به تو
سخني گويم كه از آمدنت خرسند گردي. «ما انه لا يموت عبدٌ يجبُّني، فتخرج نفسه حتّي
يراني حيث يجب و لا يموت عبدٌ يبغضني فتخرج نفسه حتي يراني حيث يكره»‌ ــ هان! به
تحقيق نمي ميرد بنده اي از بندگان خدا كه مرا دوست مي دارد مگر اين كه پس از قبض
روحش مرا ببيند به گونه اي كه دوست مي دارد و نمي ميرد بنده اي كه با من دشمن است
مگر اين كه پس از قبض روحش مرا به گونه اي ببيند كه خوشايندش نباشد.

سيد حميري رحمة
الله عليه اين روايت را به شعر در آورده چنين گويد:

قول علي لحارث
عجبٌ                       كم ثمّ اعجوبة
له حملا

يا حار همدان من
يمت يرني                من مؤمن او منافق
قبلا

يعرفني طرفه و
اعرفه                        بنعته و اسمه
و ما فعلا

و انت عند الصراط
تعرفني                   فلا تخف عثرةً و
لا زللا

اسقيك من بار علي
ظمأ                    تخاله في الحلاوة
العسلا

اقول للنار حين
توقف للعر                    ض دعيه لا
تقربي الا جلا

دعيه لا تقربيه
انَّ له                          حبلاً
بحبل الوصيّ متّصلا

شيخ طوسي در امالي
نقل مي كند:

«اصبغ بن نباته
گفت: حارث همداني همراه با گروهي از شيعيان ــ‌كه من هم جزء آنها بودم ــ بر حضرت
امير عليه السلام وارد شديم. حارث خيلي آهسته و به سختي راه مي رفت چرا كه بيمار
بود. حضرت امير عليه السلام به استقبالش آمد ــ كه او داراي منزلتي ويژه نزد حضرت
بودــ و به او فرمود: حارث! دنيا را چگونه مي يابي؟

حارث عرض كرد: سرد
و گرم دنيا را بسيار چشيده ام ولي چيزي كه سخت مرا نگران كرده است، نزاع يارانت مي
باشد!

حضرت فرمود: سر چه
نزاع مي كنند؟

عرض كرد: درباره
شما! گروهي افراطي هستند و درباره ات غلو مي كنند و گروهي كوتاه مي آيند و به شما
چندان اهميتي نمي دهند. در اين ميان، گروهي نيز در حال شك و ريب به سر مي برند،
نمي دانند به آنها بپيوندند يا به اينها.

حضرت فرمود: كافي
است، برادر همداني! هان! بهترين شيعيان من، ميانه روها و گروه وسط هستند. غلو
كنندگان بايد به آنها بازگردند و مقصرين به آنان بگروند.

حارث عرض كرد: پدر
و مادرم فدايت باد! اي كاش زنگار را از دلهايمان مي زدودي و ما را در امرمان آگاه
تر مي ساختي.

حضرت فرمود: «دست
نگهدار، گويا امر بر تو مشتبه شده است، همانا دين خدا با مردان شناخته نمي شود
بلكه با نشانه هاي حق شناخته مي شود؛ پس حق را بشناس تا اهلش را بشناسي اي حارث!
حق بهترين سخن است و كسي كه پيرو حق باشد، مجاهد است، و من با حق به تو خبري مي
دهم پس به هر كس از دوستانت كه اطمينان به آنها داري، بازگو كن. هان! به حقيقت من
بنده خدا و برادر پيامبرش و اولين يار آن حضرتم…» آن گاه حضرت فرمود: تو با هر
كس كه دوست داري خواهي بود (محشور خواهي شد) و براي تو است آن چه به جاي آورده اي.
اين جمله را سه بار تكرار فرمود. راوي گويد: ديدم حارث را كه خوشحال و مسرور از آن
مجلس برخاست، و هنگام رفتن مي گفت: پس از اين دگير چه ترسي داشته باشم، چه من مرگ
را دريابم و چه مرگ به ديدارم بيايد؟

 

يار علي در جنگ

از اخبار زيادي كه
سني و شيعه نقل كرده اند چنين بر مي آيد كه در بسياري از مواقع، حضرت امير عليه
السلام، ار حارث مي خواست كه ندايش را به سمع مردم برساند و مردم را ــ در مواقع
جنگ ــ به جهاد فرا خواند.

نصر بن مزاحم در
كتاب «صفين» گويد: هنگامي كه حضرت امير عليه السلام آماده رفتن به سوي «صفين» بود،
حارث را دستور داد كه مردم را خبر كند به سوي اردوگاه نخيله بيايند و آماده نبرد
شوند. او هم چنين گويد: طبق دستور ديگري كه حضرت به حارث داده بود، هنگامي كه در
بين راه به «مدائن» رسيدند، حارث در بين مردم فرياد بر آورد: اي اهل مدائن! هر كس
مي خواهد در ركاب علي (ع) نبرد كند و با دشمنان بجنگد، هنگام نماز عصر علي را
دريابد.

در كتاب «غارات»
آمده است: هنگامي كه سيف بن عوف غامدي بر «انبار» يورش برد و حسّان بكري را به
شهادت رساند، حارث اعور همداني از سوي اميرالمؤمنين عليه السلام ماموريت يافت كه
مردم را دعوت به جهاد كند، او آمد و در بين مردم با صداي بلند گفت: كجا است آن كس
كه جان خويش را در راه خدا فدا كند و دنيايش را به آخرتش بفروشد. فردا صبح به
خواست خداوند در «رحبه» (مرز شام) ديدار به هم رسانيد و در اين سفر كه به جهاد و
پيكار با دشمنان مي رويم، جز افراد با ايمان و متعهد را با خود نمي بريم.

 

مورد اطمينان امام

«ابن طاووس» در
«كشف المحجة» از «كليني» نقل مي كند كه علي بن ابراهيم در حديث طولاني گويد: روزي
حضرت امير عليه السلام، كاتب خود را «ابن ابي رافع» فرا خواند و به او فرمود:

ده نفر از افرادي
كه من به آنان اطمينان دارم، دعوت كن [گويا حضرت، امر مهمي را با بهترين يارانش مي
خواست در ميان بگذارد و جلسه اي محرمانه با آنها برقرار كند]. ابن ابي رافع گفت:
يا اميرالمومنين! آنان را برايم نام ببر. حضرت يك يك، آنها را نام برد و از جمله
نام حارث بن عبدالله اعور همداني برد.

 

وفات حارث اعور

حارث بن عبدالله
همداني، اين يار صديق و باوفاي اميرالمؤمنين «عليه السلام» كه از جمله فقهاي اصحاب
نيز به شمار مي آيد، در سال 65 هجري و در زمان امارت عبدالله بن زبير در كوفه، از
دار دنيا رفت تا علي عليه السلام را در بهترين حال ملاقات كند و با زبان حال به او
عرض نمايد:

اي كه گفتي فمن يمت
يرني                 جان فداي كلام دلجويت

كاش روزي هزار
مرتبه من                     مردمي تا بديدمي رويت

روايتي از حارث
همداني

روايت هاي جالبي از
حارث نقل شده است از جمله سفارش هاي ارزنده حضرت امير (ع) به وي كه در نهج البلاغه
آمده است. و هم چنين روايت زيبايي را «مسعودي» در «مروج الذهب» از حارث نقل كرد كه
او از پيامبر (ص) درباره قرآن، حديث بسيار جالبي نقل مي كند.

در خصال صدوق آمده
است: حارث اعور گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:

«ثلاثٌ بهنّ يكمل
المسلم: التّفقه في الدين و التقدير في المعيشة و الصبر علي النوائب».

سه خصلت است كه
مسلمان به آنها كامل مي شود: شناخت در دين، اندازه گيري در زندگي و صبر بر مصيبت
ها.

مراجع: رجال كشي ــ
رجال برقي‌ ــ غارات ــ كشف المحجه ــ خصال صدوق ــ اعيان الشيعه ــ نهج البلاغه.

 

گفته ها و نوشته ها

نامه امام صادق (ع)

منصور دوانيقي،
نامه اي به امام صادق عليه السلام نوشت و از حضرت خواست بيشتر با او ملاقات كند تا
از سخنانش استفاده نمايد. حضرت صادق عليه السلام در پاسخش چنين مرقوم فرمود:

«من يطلب الدنيا لا
ينصحك و من يطلب الآخرة لا يصحبك» ــ‌كسي كه دنيا را خواهد تو را نصيحت نكند و كسي
كه خواهان آخرت است با تو همنشين نشود.

 

مدعي نبوت

در زمان مامون،
شخصي ادعاي پيغمبري كرد. او را نزد مامون بردند. مامون پرسيد: چه مي گوئي؟ گفت: من
از جانب خدا پيغمبرم! مامون قفلي بسته به او داد و گفت: اگر راست مي گوئي اين قفل
را باز كن. آن شخص جواب داد، من گفتم پيغمبرم نگفتم قفل سازم!!

 

راست بگويد يا
دروغ؟

قاضي رو به متهم
كرده مي گويد: مي داني كه اگر دروغ گفتي به كجا خواهي رفت؟

متهم ــ آري!
خداوند مرا به جهنم مي برد.

قاضي ــ بارك الله!
پس اگر راست گفتي چطور مي شود؟

متهم ــ مستقيما به
سوي چوبه دار روانه مي شوم!

 

كوردل

يكي از اهل بصره
حكايت كرد است كه: از بصره سفر كردم و به دهي رسيدم. در شبي كه به غايت تاريك بود،
در ميان آن ده نابينائي را ديدم كه سبوئي پر آب بر دوش و چراغي در دست داشت و به
تعجيل تمام رفت. مرا از آن صورت، حيرت عظيم روي نمود، سر راه بر او گرفتم و او را
نگاه داشتم و گفتم: اي اعمي؟ شب و روز نزد تو برابر است، اين چراغ به دست گرفتن چه
معني دارد؟ گفت تا كوردلي مثل تو پهلو بر من نزد و سبوي مرا نشكند.

 

پر مرغ

يك نفر نزد حضرت
سليمان آمد و به او عرض كرد: همسايگان من، مرغم را دزديده اند و نمي دانم كدام
است. حضرت، مردم را فرا خواند و مشغول سخنراني براي آنان شد. در ضمن سخنانش فرمود:
يكي از شما، مرغ همسايه اش را دزديده و به عبادت گاه آمده است ولي پر مرغ روي سرش
پيداست. يك نفر از حاضرين فورا دستش را روي سرش گذاشت. حضرت سليمان فرمود: همين را
بگيريد كه دزد است!

 

يك شبانه روز

يك شبانه روز 24
ساعت تمام نيست، بلكه 23 ساعت و 56 دقيقه و يك چهارم ثانيه است.

 

بيش از صد سال عمر
كنيد

در مصاحبه اي با
يكي از كهنسالان آلمان كه كشاورز است و بيش از 108 سال عمر دارد آمده بود: دليل
طول عمر من اين است كه 1ــ هرگز از كار كردن دست بر نمي دارم و همواره در حال حركت
و تلاش هستم. 2ــ هرگز ماشين سوار نمي شوم و هر جا خواستم بروم پياده مي روم. 3ــ
به مشكلات زندگي هر قدر هم دشوار باشد لبخند مي زنم زيرا معتقدم آن چه برايم مقدر
شده است، پيش مي آيد و راه فراري نيست.

 

عقيل و معاويه

روزي در مجلس
معاويه كه اغلب اشراف شام و ساير بلاد حاضر بودند، عقيل بن ابي طالب هم حضور داشت.
معاويه رو به مردم كرده گفت، آيا اين آيه را در نظر داريد: «تبّت يدا ابي لهبٍ و
تب»؟ حاضرين گفتند: مقصود چيست؟ معاويه گفت: اين ابولهب عموي آقا است (و اشاره به
عقيل نمود). عقيل هم به حاضرين گفت: آيا آخرين آيه اين سوره را در نظر داريد: «و
امرأته حمالة الحطب» گفتند: آري! عقيل گفت: اين حمالة الحطب هم عمه آقا است! (و
اشاره به معاويه نمود).

 

چهره نهان دار

جلوه اين آينه نور
بار                         از نظر بي
بصران دوردار

چهره نهان دار كه
آلودگان                  جزره بيهوده نه
پيمودگان

چون به جمال تو نظر
وا كنند               آرزوي خويش تمنّا
كنند

ديده شهوت نتوانند
بست                  از غرض خاطر شهوت
پرست

با تو به جز راه
هوا نسپرند                 جز به غرض روي
تو را ننگرند

روي غرض چون نبود
نورمند                زود از اين آينه
دلپسند

سير شود چشم غرض
بينشان           رنج و ملامت شود آئينشان

از نظر انداخته
خوارش كنند                 تيره رخ از
گردو غبارش كنند

«جامي»

در به رويم مبند

تنم مي بلرزد چو
ياد آورم                     مناجات
شوريده اي در حرم

كه مي گفت شوريده و
دل فكار             الهي ببخش و به ذلّم
مدار

به لطفم بخوان و
مران از درم                ندارد به جز
آستانت سرم

تو داني كه مسكين و
بيچاره ام             فرو مانده نفس اماره
ام

نمي تازد اين نفس
سركش چنان          كه عقلش تواند گرفتن
عنان

خدايا به ذلت مران
از درم                     كه صورت نبندد
در ديگرم

ور از جهل غايب شدم
روز چند              كنون كامدم در به
رويم مبند

«سعدي شيرازي»

چون مگس مباش

اي دل اسير هوا و
هوس مباش      

غافل ز ياد هم
نفسان، يك نفس مباش

بر آرزوي باطل خود
آستين فشان

در زير بار منت هر
خاروخس مباش

مگشا زبان به گفت و
شنود هواي نفس

چون مرغ نكته سنج
اسير قفس مباش

خواهي كه آبروي
نريزد به زير خاك   

بر سفره زمانه دون
چون مگس مباش

«مخفي»

متملّق، دشمن تو
است

اميرالمؤمنين (ع)

«انّما يحبّك من لا
يتملّقلك، و يثني عليك من لا يسمعك»

«غرر الحكم»

ستايش سرايان نه
يار تواند                  نكوهش كنان
دوستدار تواند

چنان دان بر آن كس
نكو خواه تُست       كه گويد فلان خار در
راه تست

«سعدي»

تنبل، بيچاره است

اميرالمومنين (ع)

«من دام كسله، خاب
أهله»

«مستدرك، ج 2، ص
422»

هر كه چون سايه گشت
خانه نشين      تابش ماه و خور كجا يابد

و انكه پهلو تهي
كند از كار                   سره سيم و زر
كجا يابد

و انكه در بحر،
غوطه مي نخورد            سلك درّ و گهر
كجا يابد

گر هنرمند، گوشه
گير بود                   كام دل از هنر
كجا يابد

باز كز آشيان خود
نپرد                        بر شكارش ظفر
كجا يابد

«ابن يمين»

مردان خدا

مردان خدا پرده
پندار دريدند       

يعني همه جا غير
خدا هيچ نديدند

يك جمع نكوشيده
رسيدند به مقصد

يك قوم دويدند و به
مقصد نرسيدند

همّت طلب از باطن
پيران سحر خيز 

زيرا كه يكي را ز
دو عالم طلبيدند

چون خلق در آيند به
بازار حقيقت   

ترسم نفروشند متاعي
كه خريدند

«فروغي بسطامي»