مسلمانان صدر اسلام

مسلمانان صدر اسلام

قسمت سوم

بخش سوم

حجة الاسلام و المسلمين رسولي محلاتي

بلال حبشي

بلال بن رباح از زمره بردگاني بود كه هنگام بعثت رسول
خدا(ص) در مكه بسر مي برد و بنابر مشهور برده امية بن خلف- يكي از سران مشركين-
بود و در خانه او بسر مي برد، بلال همچون افراد بسيار ديگري كه از علائق مادي
آسوده بودند و با قلبي پاك و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهاي نفساني نور تابناك
اسلام در دلش تابش كرده و دين حق را پذيرفته بود و مال و منالي نداشت تا ناچار
باشد بخاطر حفظ آنها حقيقت را انكار كند، تحت شكنجه و آزار مشركان و افراد قبيله
«بني جمح» كه در آنان زندگي مي كرد قرار گرفت، ابن هشام نقل كرده كه امية بن خلف
روزها هنگام ظهر كه ميشد او را از خانه بيرون مي برد و روي سنگهاي داغ و تفتيده
مكه مي خواباند و سنگ بزرگي روي سينه اش مي گذارد و بدو مي گفت: بخدا سوگند بهمين
حال خواهي بود تا بميري و يا از خداي محمد دست برداري و لات و عزي را پرسش كني.
بلال در همان حال كه بود مي گفت: أحد….أحد….(خداي من يكي است).

روزي ورقة بن نوفل (پسر عموي خديجه) بر او بگذشت و بلال را
ديد كه شكنجه اش مي دهند و او در همان حال شكنجه مي گويدك أحد….أحد… ورقة نيز
گفت: أحد….أحد… بخدا سوگند اي بلال كه خدا يكي است…. آنگاه به امية بن خلف و
افراد ديگر قبيله بني جمح كه او را شكنجه مي كردند رو كرده گفت: بخدا سوگند اگر او
را به اين حال بكشيد من قبرش را زيارتگاه مقدسي قرار خواهم داد و بدان تبرك مي
جويم، و در كتاب «اسدالغابة» داستان شكنجه او را نسبت به ابي جهل نيز داده است.

بلال بهمين وضع دشوار و اسفناك بسر مي برد تا آنكه رسول
خدا(ص) او را خريداري كرده و در راه خدا آزاد كرد، و در پاره اي از نقلها نيز آمده
كه ابوبكر او را از امية بن خلف خريداري كرد و آزاد ساخت، و ابن اثير گفته: رسول
خدا(ص) به ابوبكر فرمود: اگر چيزي داشتيم بلال را خريداري مي كرديم! و ابوبكر پيش
عباس بن عبدالمطلب عموي رسول خدا(ص) رفته و جريان را بدو گفت، و عباس وسيله آزادي
او را فراهم ساخته و از صاحبش كه زني از قبيله بني جمح بو خريداري نمود.

اكنون بد نيست دنباله ماجرا و پايان زندگي امية و بلال را
نيز بشنويد:

ابن هشام در كتاب سيره خود از عبدالرحمن بن عوف روايت كرده
كه گفت:

امية بن خلف در مكه با من دوست بود، و نام من پيش از انكه
مسلمان شوم عبد عمرو بود وچون مسلمان شدم نام خود را برگردانده عبدالرحمن گذاردم،
امية بن خلف كه اطلاع يافت من اسمم را تغيير داده ام روزي بمن گفت: اي عبد عمرو
نامي را كه پدر و مادرت براي تو نهاده بودند تغيير دادي؟

 گفتم: آري.

گفت: من كه «رحمن» را نمي شناسم پس نام ديگري انتخاب كن كه
من هم آنرا بشناسم و تو را بآن صدا بزنم؟

من بسخنش اعتنائي نكرده از او گذشتم و از آن پس هر زمان مرا
مي ديد صدا مي زد:

اي عبد عمرو! من پاسخش را نمي گفتم تا بالاخره روزي
باوگفتم: تو نامي براي من انتخاب كن( كه مطابق عقيده من و ميل تو باشد) گفت: نام
«عبد الاله» چطور است؟ گفتم: خوب است. و بدين ترتيب از آن پس مرا «عبدالاله» صدا
مي زد و من هم پاسخش را مي گفتم.

تا روزي كه جنگ بدر پيش آمد هنگام فرار قريش من براي پيدا
كردن غنيمت بدنبال ايشان در ميان كشته گان مي گشتم و هر كجا زرهي در تن آنها بود
بيرون مي آوردم و بدين ترتيب چند زره پيدا كرده بودم بناگاه چشمم بامية بن خلف
افتاد كه دست پسرش علي بن امية را در دست دارد و متحير ايستاده، چشمش كه بمن افتاد
صدا زد: اي عبد عمرو! من پاسخش را ندادم.

دوباره صدا زد: عبداله له!

اين مرتبه پاسخش را داده ايستادم.

گفت: بسراغ من بيا( و پيش از آنكه مرا بكشند باسارت بگير)
كه استفاده اينكار براي تو بيش از اين زره ها است.

پيشنهاد او را پذيرفته زره ها را بطرفي انداختم و دست او و
پسرش را گرفته بسوي رسول خدا(ص) براه افتادم، و در آنحال او مرتباً مي گفت:

راستي عجيب است! تا كنون چنين وضعي نديده بودم! آيا هيچيك
از شما شير را دوست نمي دارد[1] ؟.

قدري كه خيالش آسوده شد از من پرسيد: اي عبداله له آن كه
بود كه در ميان لشگر شما شمشير مي زد و براي اينكه شناخته شود پر شترمرغي بسينه اش
نصب كرده بود؟

گفتم: او حمزة بن عبدالمطلب بود.

گفت: اي عبداله له! او بود كه ما را باين روز انداخت و لشگر
ما را در هم شكست.

در همين احوال بلال حبشي از دور چشمش بامية بن خلف افتاد و
(گويا آن شكنجه هائي كه در مكه باو داده بود يادش آمد زيرا) همين امية بن خلف بود
كه روزها هنگام ظهر بلال را در مكه برهنه مي كرد و او را روي ريگهاي تفتيده بيابان
مكه مي خوابانيد و سنگ بسيار بزرگي روي سينه اش مي گذارد و مي گفت: دست از دين
محمد بردار، و بلال در همان حال مي گفت: أحد….أحد… (خدا يكي است…)

از اينرو بسوي او دويده فرياد زد: اين ريشه و اساس كفر امية
بن خلف است! روي رستگاري را نبينم اگر امروز بگذارم او نجات يابد!

من داد زدم: اي بلال اين هر دو اسير من هستند، آيا با
اسيران من چنين رفتار مي كني؟

بلال بسخن من وقعي ننهاده همان حرف را تكرار كرد.

دوباره صدا زدم: اي بلال گوش كن چه مي گويم؟

ديدم همان كلام را تكرار كرده و دنبالش با صداي بلند فرياد
زد: اي ياران خدا بيائيد… بيائيد كه ريشه كفر اينجاست! بيائيد…. كه امية بن
خلف اينجاست.

چيزي نگذشت كه مسلمانان از چهار طرف حلقه وار ما را احاطه
كردند من هر چه خواستم از آن دفاع كنم نشد تا بالاخره يكي از مسلمانان شمشير كشيده
و پاي پسر امية را قطع كرد چنان كه بزمين افتاد.

امية كه آن منظره را ديد چنان فريادي زد كه تا كنون نشنيده
بودم و بدنبال او سايرين نيز حمله كردند و آن دو را با شمشير قطعه قطعه كردند.

عبدالرحمن پس از اين قصه بارها مي گفت: خدا بلال را رحمت
كند كه هم زره ها را از دست ما داد و هم اسيران را(و با اين ترتيب ضرر زيادي بمن
زد)[2].

خباب بن الارت

در شهر مكه جواني بود بنام «خباب» كه بعنوان بردگي در خانه
زني از قبيله خزاعه يا بني زهرة بسر مي برد و كار او نيز آهنگري و اصلاح شمشيرها
بود، رسول خدا(ص) با اين جوان الفت و انسي داشت و نزد او رفت و آمد مي كرد، خباب
نيز روي صفاي باطن و پاكي طينت در همان اوائل بعثت رسول خدا(ص) به وي ايمان آورد و
گويند: ششمين مردي بود كه مسلمان گرديد و در ايمان خود نيز محكم و پراستقامت بود و
بهر اندازه كه او را شكنجه كردند دست از آئين خود برنداشت.

مشركان مكه او را مي گرفتند و مانند بسياري ديگر زره آهنين
بر تنش كرده در آفتاب داغ و روي ريگهاي مكه مي نشاندند تا بلكه از فشار حرارت هوا
و آهن و ريگها بستوه بيايد و از دين اسلام دست بردارد، وچون ديدند اين عمل در خباب
اثري ندارد هيزمي افروخته و چون هيزمها سوخت و بصورت آتش سرخ درآمد بدن خباب را
برهنه كرده و از پشت روي آن آتشها خواباندند، خباب گويد: در اين موقع مردي از قريش
نيز پيش آمد و پاي خود را روي سينه من گذارد و آنقدر نگهداشت تا گوشت و پوست بدن
من آتش را خاموش كرد و تا پايان عمر جاي سوختگي آن آتشها در  پشت خباب بصورت برص و پيسي نمودار بود، و چون
عمر بخلافت رسيد روزي خباب را ديدار كرد و از شكنجه هائي كه در صدر اسلام از دست
مشركان قريش ديده بود سؤال كرد، خباب گفت: به پشت من نگاه كن، و چون عمر پشت او را
ديد گفت: تا كنون چنين چيزي نديده بودم.

و از شعبي نقل شده كه گويد: خباب از كساني بود كه در برابر
شكنجه مشركين بردباري مي كرد و حاضر نبود از ايمان به خداي تعالي دست بردارد،
مشركان كه چنان ديدند سنگهائي را داغ كرده و پشت او را آنقدر بآن سنگها فشار دادند
تا آنكه گوشتهاي پشت بدنش آب شد.

باز هم در مورد خباب بشنويد:

مشركين، گذشته از آزارهاي بدني از نظر مالي هم تا آنجا كه
مي توانستند تازه مسلمانان را در مضيقه قرار داده و زيان مالي بآنها مي زدند.

درباره همين خباب، طبرسي مفسر مشهور و ديگران مي نويسند:
خباب از عاص بن وائل پولي طلبكار بود، و پس از آنكه مسلمان شد بنزد وي آمده مطالبه
حق خود را كرد، عاص بدو گفت: طلب تو را نمي دهم تا دست از دين محمد برداري و بدو
كافر شوي، و خباب با كمال شهامت و ايمان و مردانگي گفت: من هرگز بدو كافر نمي شوم
تا هنگامي كه تو بميري و در روز قيامت مبعوث گردي، عاص گفت: باشد تا آنوقت كه من
مبعوث شدم و به مال و فرزندي رسيدم طلب تو را مي پردازم! بدنبال اين گفتگو خداي
تعالي اين آيات را نازل فرمود:

«أفرأيت الذي كفر بآياتنا و قال لاوتين مالا و ولداً ، اطلع
الغيب ام اتخذ عند الرحمن عهداً كلا سنكتب ما يقول و نمدله من العذاب مداً، و نرثه
ما يقول و يأتينا فرداً».

«آيا ديدي آنكس را كه به آيات ما كافر شد و گفت: مال و
فرزند بسياري بمن خواهند داد، مگر از غيب خبر يافته يا از خداي رحمان پيماني
گرفته، هرگز چنين نخواهد بود ما آنچه را گويد ثبت خواهيم كرد و عذاب او را افزون
مي كنيم، و آنچه را گويد بدو مي دهيم ولي نزد ما به تنهائي خواهند آمد».         (سوره مريم آيه 77)

ابن اثير و ديگران از شعبي نقل كرده اند كه چون شكنجه
مشركان به خباب زياد شد بنزد رسول خدا(ص) آمده عرض كرد: آيا از خدا براي من
درخواست ياري و نصرت نمي كني؟ خباب گويد: در اين هنگام رسول خدا(ص) كه صورتش
برافروخته و سرخ شده بود رو بمن كرده فرمود: آنها كه پيش از شما بودند باندازه اي
بردبار و شكيبا بودند كه گاهي مردي را مي گرفتند و زمين را حفر كرده او را در زمين
مي كردند آنگاه اره برنده روي سرش مي گذاردند و با شانه هاي آهنين گوشت و استخوان
و رگهاي بدنشان را شانه مي كردند ولي آنها دست از دين خود بر نمي داشتند….

و اين هم پايان كار خباب و ام انمار

و از داستانهاي جالبي كه در اين باره نقل كرده اين است كه
مي نويسد: كار خباب اين بود كه شمشير مي ساخت. و رسول خدا(ص) با وي الفت و آميزش
داشت و پيش او مي آمد، خباب كه برده زني بنام ام انمار بود ماجرا را به آن زن خبر
داد، آنزن كه اين سخن را شنيد از آن پس آهن را داغ مي كرد و روي سر خباب مي گذارد
و بدين ترتيب مي خواست تا خباب را از آميزش با پيغمبر اسلام و پذيرفتن آئين وي باز
دارد، خباب شكايت حال خود را به رسول خدا(ص) كرد و پيغمبر(ص) درباره او دعا كرده
گفت:‌«اللهم انصر خباباً»- يعني خدايا خباب را ياري كن- پس از اين دعا «ام انمار»
بدرد سري مبتلا شد كه از شدت درد همچون سگان فرياد مي زد، و بالاخره كارش بجائي
رسيد كه بدو گفتند: بايد براي آرام شدن اين درد، آهن را داغ كرده بر سرت بگذاري و
از آن پس خباب پاره آهن داغ مي كرد و بر سر او مي گذارد.

 سخنان اميرالمؤمنين
(ع) درباره خباب

اميرالمؤمنين(ع) در مرگ خباب سخناني فرموده كه شدت آزار و
شكنجه هائي را كه در راه اسلام كشيده بخوبي معلوم گردد.

خباب بنابر مشهور در سال 37 هجري در كوفه از دنيا رفت و طبق
وصيتي كه كرده بود بدنش را در خارج شهر كوفه دفن كردند[3]، و
درآن هنگام علي(ع) در صفين بود، و خباب كه هنگام رفتن آن حضرت بصفين بيمار بود
بخاطر همان بيماري نتوانسته بود در جنگ شركت كند در غياب آن بزرگوار از دنيا رفت،
و چون علي(ع) مراجعت كرد و از مرگ وي مطلع شد درباره اش فرمود:

«يرحم الله خباب بن الارت فلقد اسلم راغباً و هاجر طائعاً،
وقنع بالكفاف، و رضي عن الله، و عاش مجاهداً».[4]

–        
خدا رحمت كند خباب بن ارت را كه از روي رغبت و ميل اسلام آورد و مطيعانه (و سر
بفرمان) هجرت كرد و بمقدار كفايت (زندگي) قناعت كرد و از خداوند (در هر حال)
خوشنود و راضي بود، و مجاهد زندگي كرد. و در نقل ابن اثير و ديگران است كه بدنبال
اين جملات فرمود:

–        
و ببلاي بدني مبتلا گرديد، و خدا پاداش كسي را كه كار نيك كند تباه نخواهد
كرد.

***

 

اين بود شمه اي از آزار و شكنجه افراد تازه مسلمان كه از
دست مشركين و كفار مكه ديدند، و ما بعنوان نمونه ذكر كرديم و در تاريخ زندگي
بسياري از مسلمانان صدر اسلام مانند عبدالله بن مسعود و صهيب و ديگران نمونه هاي
فراواين از اينگونه آزارهاي بدني و زيانهاي مالي كه بجرم پيروي از حق از سوي
مشركين ديدند در تاريخ بچشم مي خورد، و بنوشته اهل تاريخ تدريجاً كار بجائي رسيد
كه ابوجهل و جمعي از مردمان قريش دست از كار و زندگي كشيده و جستجو مي كردند تا به
بينند چه كسي بدين اسلام در آمده و چون مطلع مي شدند كه شخصي تازه مسلمان شده
بنزدش مي رفتند، اگر شخص محترم و قبيله داري بود و از ترس قوم و قبيله اش نمي
توانستند او را بقتل رسانده يا بيازارند، زبان بملامت وي گشوده سرزنشش مي كردند
مثل آنكه مي گفتند: آيا دين پدرت را كه بهتر از اين دين و آئين بود رها ساخته اي!
از اين پس ما تو را نزد مردم به بي خردي و ناداني معرفي خواهيم كرد و قدر و شوكتت
را بي ارزش خواهيم ساخت. و اگر مرد تاخر و پيشه وري بود او را تهديد به كسادي
بازار و نخريدن جنس و ورشكستگي و امثال اينها مي كردند، و اگر از مردمان فقير و
مهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار مي ساختند، تا آنجا كه گاهي دست از
دين بر مي داشتند.                                          ادامه
دارد

مرز تولك

امام رضا(ع)

سئل (ع) عن حد التوكل؟ فقال (ع) ان لا تخاف احداً الا
الله.           (تحف العقول- 332)

از امام رضا(ع) درباره مرز وحد توكل سؤال شد، امام فرمود:
اينكه جز خداوند از هيچ نترسي.

 

 



[1]
– ابن هشام گويد: مقصودش اين بود كه هر كه مرا باسارت بگيرد من
براي آزاد شدنم باو شتران پر شيري مي دهم.