گفتهها و نوشتهها
مرگ سه خليفه
روزي هارون الرشيد به بهلول گفت: آيا دوست داري
خليفه شوي؟ بهلول گفت: هرگز. چرا؟ چون من با وجود اين عم کم مرگ سه خليفه را ديدهام،
اما شما مرگ يک بهلول را نديدهايد!
بار سنگين کشيدن
موري را ديدند بزورمندي کمربسته و ملخي را دهبرابر
خود برداشته، متعجب گفتند: اين مور را ببنيد که با اين ناتواني باري را به اين
گراني چون ميکشد! مور چون اين بشنيد، بخنديد و گفت: مردان بار را به نيروي همت و
بازوي حميت کشند نه به قو تن و ضخامت بدن.
باري که آسمان و زمين سرکشيد از آن
مشکل توان بياوري جسم و جان کشيد
هم قوي کن از مدد رهروان عشق
کان بارا به قوت همت توان کشيد «جامي»
هرجا که رود بازآيد
آن شنيدم که از کمآزاري رندي اندر بود دستاري
ان دويد از نشاط زيبستان وين دوان شد گورستان
آن يکي گفتش از سرسردي که بديدم سليم دل مردي
توبدين سوهمي چه پوئي تفت کانکه دستاربرد، آنسورفت
گفت ايخواجه گرچه زانسو شد نه زبند زمانه بيرون شد
که بدينجا خود از سراي مجاز مرگ سيلي زنانش آرد باز
زود باشد که از سراي سپنج آوردنش به پيش من بيرنج «سنائي»
بهترين نعمت
بوذرجمهر گويد:
از تقرب پادشاهان و اميران و بذل و بخشش آنان، در
زندگي خود بهره بسيا و بردم ولي بهتر از خلاصي و دوري از آنان، هرگز نعمتي نيافتم.
تسمع المعيدي …
معيدي از جمله فصحاي عرب بود. او به غايت حقير جثه
و ريزادام بوده است. چون در نزد هارون وصف او را بسيار کردند، هارون نديده براي او
احترام خاصي قائل شد و به احضار او فرمان داد. چون معيدي را به بارگاه درآوردند و
چشم هارون به جثه کوچک او افتاد، درنظر او حقير و بيقدر نمود و گفت: تسمع بالمعيدي
خير من ان تراه- شنيدن نام و صفت تو، معيدي را بهتر نشان ميدهد تا آنکه او را
ببيني.
معيدي فوري پاسخ داد: مرد، مرد است به دو عضو ريز
و کوچک خود يعني به دل و زبان که دل او ساخت همت است و زيان او مايه فصاحت، هارون
از آن کلام موجز و جامع متحيز شده او را اکرام بسيار نمود.
آرزوي دارز
شاعري مدح کسي را گفت، چيزي ندادش، هجوش کرد بازهم
چيزي به او نداد و اعتنايي نکرد. پس به درخانهاش نشست. آن مرد گفت: مدح کردي چيزي
ندادم، هجو کردي اعتنا نکردم، ديگر به چه امي اينجا نشستهاي؟
گفت: به اميد اينکه بميري و برايت مرثيه بگويم!
شريک جرم!
روزي يحيي بر مکي وزير هارون الرشيد دستور داد،
شخص قلمتراشي را حاضر سازند تا چند عدد قلم براي او بتراشد. مرد قلمتراش حاضر شده
قلمها را تراشيد. يحيي نام خود را روي کاغذ بطور آزمايشي نوشت، ديد خوب تراشيده،
به او انعامي داد و رفت. زمان کمي از رفتن مرد قلمتراش نگذشته بود که بازگشت و گفت:
جناب يحيي! قلمها را به من بدهيد تا اصلاح کامل کرده به شما برگردانم. قلمها را
گرفت و سرآنها را شکست و پول و زير را پس داد.
يحيي برمکي از او علت سؤال نمود. قلمتراش گفت:
ترسيدم با اين قلمهائي که من براي شما تراشيدم، حکم عزال صالحي و يا قتل بيگناهي
را صادر کنيد و در اين کار من شما را ياري کرده باشم. من از خير انعام شما گذشتم
تا در اين گناه، در روز جزا، شريک جرم شما نباشم.
دوستدار فتنه و …!
خليفه دوم از شخصي پرسيد: چگونهاي؟ آن مرد پاسخ
داد: از کساني هستم که فتنهاي را دوست دارند و از حق خوششان نميآيد و بر چيزي که
نديدهاند گواهي ميدهند! خليفه دستور داد او را زندان ببرند. خبر به حضرت امير
عليهالسلام رسيد، دستور داد آزادش کنند، عمر پرسيد: چرا آزادش ميکنيد؟ پاسخ
فرمود: براي اينکه راست ميگويد! عمر با تعجب از راست گفتن آن مرد سؤال کرد؛ حضرت
فرمود: اومال و فرزند را دوست دارد و خداوند مي فرمايد: «انما اموالکم و اولادکم
فتنه»- همانا اموال و فرزندانتان فتنهاند (يعني مايه امتحان شمايند) و مرگ را خوش
ندارد با اينکه مرگ حق است و گواهي ميدهد که محمد«ص» پيامبر خدا است با اينکه آن
حضرت را نديده است.
شرط دوستي
امام صادق عليهالسلام ميفرمايد: دوستي را شرايطي
است، کسي که همه اين شرايط را دارا نباشد، او را دوست کامل خود مشمار و کسي که هيچ
يک از اين شرايط در او نيست، او را به هيچ مرتبه از دوستي نسبت مده:
اولين شرط آن است که پنهان و آشکارش براي تو يکسان
باشد.
آراستگي تو را آراستگي خود بداند و سرافکندگي تو
را سرافکندگي خويشتن.
ثروت و مقام، پول و منصب، روحيه او را نسبت به تو
تغيير ندهد.
در سختيهائي روزگار تو را رها نکند.
کار يا درس؟!
مرحوم شيخ مرتضي انصاري«ره» استاد بزرگ فقه و
اصول، روزي از يکي از شاگردانش که روز قبل غيبت داشت، پرسيد: چرا ديروز در جلسه
درس حاضر نشدي؟
شاگرد پاسخ داد: کار داشتم.
شيخ فرمود: بعد از اين به درس مگو کار داشتم! به
کار بگو؛ درس دارم.