خاطرهاي سراسر حماسه از مراسم اعزام سپاه
محمد(ص)
آن سفر کرده …
–
سلام عليکم
–
رويم را برگردانم،
خدايا! اين چه کسي بود که اينچنين متواضعانه سلام کرد. صورتم را برگردانم، پشتش به
من بود و داشت به طرف ساير نيروهاي بسيجي آماده اعزام، حرکت ميکرد. اندکي به او
مات و خيره ماندم او را نميشناختم. انگار يک نيروي دروني به من ميگفت کنجکاويت
را ادامه بده. باز هم به او خيره شود، ساک سبزرنگ کهنهاي بر دوشش انداخته بود
موهايش سياه و سفيد و قدي نسبتا متوسط داشت. بناگاه طوري صورتش را به سمت چپ
پيچاند که او را کاملا ديدم. آه خداي من! او را ميشناسم، ولي او اينجا چکار ميکند؟!
خاطرات و اطلاعات بسيار کم اما خوبي از او داشتم و در حد همين اطلاعات کم بود که
مجذوب او شده بودم و او مرا نميشناخت. برخود لرزيدم، انگار موجهاي طوفانزايي در
اندرون من به حرکت درآمده بود که چگونه بودن و چگونه زيستن را به من مي آموخت. شما
لابد ميپرسيد او کيست و چه مشخصاتي دارد؟ ميگويم، يک بسيجي است، يک عاشق
دلباخته، يک ايثارگر، يک مؤمن متعبد مقيد، يک رزمنده گمنام، يک کاسب پاک و دهها
ويژگي ديگر دارد. کارم را رها کردم و ديدهام بدنبال او خيره مانده بود و نيز گويي
به دنبال کسي در ميان صف اعزام ميگشت ولي بناگاه در آن درياي خروشان بسيجيها
ناپديد گرديد و من ماندم و جمعي که با من کار داشتند و روحي متلاطم و بجوش آمده از
ديدار اين بسيجي خوب. با خود گفتم خدايا: اينها کيستند خدايا، تو به اينها چه نشان
دادهاي که اينان سروجان و زندگي و مال و منال و قيد و بند در راه وصل تو نمي
شناسند خدايا، تو چه لذتي به کام اينان چشاندهاي که جز ياد تو و راه تو و رضاي تو
هيچ چيز ديگر برايشان لذتي و حلاوتي و جاذبه اي ندارد! او ناپديد شد و من به
اطلاعاتي که از او داشتم مي انديشيدم. انگار کسي داشت براي من تمام آن خاطرات را
کنار هم رديف ميکرد و مثل يک فيلم سينمائي از جلوي چشمم عبور ميداد و فکرم را به
تسخير کامل خود ميکشانيد.
چند روز پيش که بمناسبتي از خيابان امام ميگذشتم،
طلبه جواني که امسال با هم در حج آشنا شديم جلوي مغازه بسيار کوچک ايستاده بود.
فکر نميکردم او کاسب باشد. سلام و عليکي کرديم و به او گفتم: اينجا چه ميکني؟
گفت: مغازه پدرم است! تعجب کردم، گفتم: ايشان پدر شما هستند؟ گفت: بله، به آن مرد
خيره شدم. خدايا چه صداقت و سادگي و خلوصي در او و صورت و کار و محل کسبش موج ميزد
و سرش را پائين انداخته بود و کار ميکرد. فضاي دکانش به حدي تنگ بود که جز خود او
کس ديگري را تحمل نميکرد. بيدرنگ به اين فکر افتادم که چه بيتوقع و آرام و صميمي
است. اين خود پدر يک شهيد است و فرزند
ديگرش طلبه و از حاج صادق شنيده بودم که گفت: يک شب خواب امام زمان (عج) را ديدم و
اين برادر مانند يک نفر از اصحاب و محافظين و باران حضرت مهدي(عج) ايستاده بود و
خود را سپر آقا کرده بود. حاج صادق ميگفت: بعد از اين خواب به اين برادر ارادت خيلي زياد پيدا
کردهام و من اين را که شنيدم بحال او غبطه خوردم و اين اولين اطلاعاتي بود که
درباره او داشتم. اگر مي پرسي چرا اينقدر
در مراسم اعزام بر او خيره مانده بودي؟ مگر چه چيز تازه و غيرمنتظره اي در او ديده
بودي؟ شايد نتوانم آنچه راکه در دل دارم در جوابت بگويم نه اينکه عاجزم بلکه اين
ادراک و حالتي است که بيان آن خيلي مشکل است فقط به جهت تقريب مطلب همين قدر ميگويم
که: او پدر يک شهيد است، از خودش سني گذشته است، چشمهايش آن ديد لازم را ندارد،
معيشت خانه و بچههايش بعد از او لنگ ميماند، لابد به دليل ديانتش خيلي کارها را
در شهر به او واگذار ميکردهاند، فرزند ديگرش رزمنده است و طلبه است و … اما
خود او چرا آمده است، ميتوانست در اعزام ديگر بيايد، بعد با خودم فکر کردم آيا ميخواهد
به جبهه برود يا آموزش ببيند که ديدم در صف اعزام به جبههها ايستاده يعني که
آموزش را هم ديده است. حال و هواي جبهه و صفاي سنگر را با تمام وجود احساس کرده
است و اين خود راه را بر روي هر توجيه بودن و ماندن ميبندد و او طعم وصل و رضاي
ديدار يار را چشيده است که اکنون هر رضاي ديگر را رها ميکند و به سوي دوست و به
کوي او کوچ ميکند.
چنان اين حرکت در من اثر گذاشت که اگر دهها
ساعت کلاس اخلاق و کتابهاي عرفاني در مورد انقطاع الي الله ميخواندم و ميشنيدم
به اين حالت روحي نميرسيدم. او در يک لحظه مرا با اخلاق عملي خود آشنا کرد و
ببالا کشاند. خدايا من جبهه بودهام، دوستان عزيزي داشتهام که داغ هجر آنها بر
قلبم مانده است، در اين چند سال جنگ صحنههاي بسيار زيبا و کمنظيري را ديدهام و
مردان بزرگ و لحظات بزرگي را شاهد بودهام، اما اين چه صحنهاي بود که در شهر و در
محيطي نسبتا عادي برايم پيش آمد ولي بناگاه و بدون مقدمه انقلابي در من ايجاد
کرد؟! جلوي اشک خودم را به سختي ميگرفتم. چگونه ميتوانست چشمم از قلبم عقب
بماند؟ لذا دنبال بهانهاي بود تا در التهاب او شريک شود، به خودم گفتم: بعدها
براي گريستن وقت هست! در اين انديشه بودم که حاج طاهر يکي از مسئولين اعزام را در
کنار خود ديدم، با من کار داشت، حالم را که ديد چيزي نگفت، به من خيره شد. ميدانست
وضع چند دقيقه پيش را با آن تحرک وجابجايي ندارم. منتظر ماند تا از خودم چيزي
بفهمد، به او گفتم اين را نگاه کن، او را ميشناسي؟ و با دست و حرکات صورت اشاره
مختصري به او کردم برگشت و گفت: آدم عجيبي است، با اينکه پدر شهيداست و سني از او
گذشته آمده است که اعزام شود! ديدم او هم مانند من منقلب شده است، تعجب کردم. او
هم اعزام و نيروي اعزامي زياد ديده ولي چرا به خاطر اين يکي سرتکان ميدهد و با
اعجاب و عظمت از کار او سخن ميگويد. سخنانش را شنيدم و باز به او خيره شدم البته
ديگر او ديده نشد. رفت و دربين بچه بسيجيها گم شد و حاج طاهر ادامه داد: عجيبتر
اينکه دست بچهاش را هم گرفته و با خود آورده است. اين يکي را ديگر نميدانستم. از
درون فروريختم، تاب تحمل شنيدن اين عظمت را نداشتم. پس او با فرزندش به جبهه ميرود!
مسلما آن يکي فرزند ديگرش که طلبه است هم دير يا زود به دليل نياز جبههها به
روحاني و مبلغ به آنها ملحق ميشود. پس ديگر براي او چه ميماند؟ او چگونه خود را
از آن همه قيد وبند رها کرده است و اينگونه سبکبال عازم جبهه است. احساس ميکردم
وجودم به قايق کوچکي ميماند که دستخوش تلاطم امواج عظيم و سهمگيني و خروشان يک
طوفان در دل درياست. دريايي بيکرانه اما اين دريا عظمت وجودي اين بسيجي بود و
من احساس ميکردم که از خود اختياري ندارم
و اين همه خاطرات کم من از اوست که مرا به هر سو و سمت و جهت که ميخواهند ميکشاند
و ميبرد. بياختيار به فکر همسرش افتادم او اکنون چه ميکند. تنهاي تنها در خانه،
فقدان داغ فرزندي بر دل مجروح او است و اکنون بايد ماهها در هجران همسر و فرزندان
خود بنشيند. با خودم ميگفتم: همسر اين بسيجي عزيز غروب امشب عالمي دارد، دلم
با اين تفکر شکستهتر شد. بخودم گفتم:
شب ميرسد و بر اين حال و هجران و اين عظمت
روح و ايثار و گذشت و فداکاري و گمنامي اشک خواهم ريخت و دل طوفانزدهام را با
کشتي آرام اشک مينشانم و به ساحل ميرسانم. او چه سبکبار ميرورد، آرام و شاد و
مصمم بيذرهاي ترديد و بيواهمه توجيه، خود را فراموش کرده وبه ديار عشق ره ميسپارد
تنها هم نميرود، فرزندش را هم تنها نميفرستد با پسرش، با علي اکبرش به ميدان ميرود
تا نشان دهد تنها حضور اکبر در ميدان وظيفه دفاع را از دوش پدر بر نميدارد. اکبر
اکبر است و پدر پدر و هر دو عبد و بنده خدا و اين درسي است که او از سيد و مولاي
شهيدان حسين عزيز فراگرفته است که حضور فرزند و پدر در ميدان باري از دوش برنميدارد
و فداکردن عباس و اکبر وظيفه حسين را سبکتر نميکند که سنگينتر ميکند که ا و
وارث و حافظ خون عباس واکبر شده است و هنوز شمشير خونآلود در کف قاتلين عباس و
اکبر است و او نمي تواند که شمشير را از کف قاتلين عباس و اکبر است و او نميتواند
که شمشير را از کف بيندازد در حالي که در دست قاتلين فرزند و برادر و ياران خودش
شمشير آخته ميبيند و اين بسيجي گوئي هنوز آن شمشير خونين را که فرزند دلبندش را
شهيد نموده در کف قاتل جگرگوشه خويش ميبيند.
قدري گذشت، عزيزي را ديدم که از اول جنگ در
کار جنگ بود قضيه اين بسيجي را مختصر برايش گفتم انکار کنترل از دستم بيرون رفته
بود. چيزي از درون من جوشش ميکرد و مرا در مورد او به سخن ميکشانيد تا وضعش را
گفتم سرش را تکاني داد و گفت آدم خيلي عجيبي است گفتم چطور گفت يادم ميآيد در
جبهه دارخوين در اول جنگ در قضيه شکستن حصر آبادان ساکت و آرام و سربزير و گمنام
در سنگر در خط مقدم نشسته بود و در عمليات شرکت کرده بود تکاني ديگر خوردم از خود
بيخود شدم. خدايا، اينها کيستند؟ خدايا، چرا اين آيهها و اسوههاي شدن و بهترين
نمونههاي بودن و زندگي کردن اينقدر گمنامند؟ خدايا، چرا ما آنها را نميشناسيم؟
چرا لياقت درک حضور و معرفت آنها را نداريم؟ خدايا چگونه ميتوان ديگر گمنامان اين
مدرسه عشق به لقاء الله- بسيج- را شناخت و به آنها پيوست و به آنها اقتدا کرده و
با آنها زيست و با آنها جاودانه شد؟ چشمانم ديگر تحمل نميکنند، با وعدههاي من
آرام نميگيرند و با باران اشک خويش دعوت دلم را لبيک ميگويند. پيش چشمم را پردهاي
از اشک پوشانده است. والسلام- غلامعلي رجائي- اهواز