محاصره اقتصادي و ماجراي صحيفه ملعونه

درسهائي از
تاريخ تحليلي اسلام

بخش سوم

قسمت بيست و
يکم

حجة الاسلام
و المسلمين رسولي محلاتي

محاصره
اقتصادي و ماجراي صحيفه ملعونه

مشرکين مکه
که از توطئه قتل رسول خدا(ص) نتيجه‌اي نگرفتند و ابوطالب و بني هاشم را دفاع و
حمايت از رسول خدا(ص) جدي و صميمي ديدند، فکر کشتن آن حضرت را موقتا از سر بدر
کرده و در صدد برآمدند تا بهر وسيله‌اي شده حمايت ابوطالب و بني‌هاشم را از آن
حضرت باز دارند، و بهمين منظور پس از انجمنها و تبادل نظر تصميم بمحاصره اقتصادي و
اجتماعي و سياسي بني‌هاشم گرفتند و هدفشان اين بود که بني‌هاشم و بخصوص ابوطالب را
در تنگنا قرار داده تا به يکي از اهداف زير برسند:

يا اينکه در
اثر فشار و سختي دست از ياري محمد(ص) بردارند.

و يا اينکه
خودشان ناچار شوند محمد(ص) را به قتل رسانده و يا تسليم کرده و نجات يابند.

و اگر به هيچ
کدايم از اينها تن ندادند و همچنان مقاومت کردند، تدريجا از پاي درآمده و منظور
مشرکان قريش که نابودي بني هاشم بود بدون جنگ و خونريزي به انام برسد.

و بهر صورت
آنها بدين منظور تصميم به قطع رابطه با بني‌هاشم و نوشتن تعهدنامه‌اي در اين باره
گرفتند و اين تصميم را عملي کرده و به تعبير روايات«صحيفه معلونه» و قرارداد
ظالمانه‌اي را تنظيم کرده و چهل نفر از بزرگان قريش(و بر طبق نقلي هشتاد نفر از
آنها) پاي آنرا امضاء کردند.

مندرجات و
مفاد آن تعهدنامه که شايد مرکب از چند ماده بوده در جملات زير خلاصه ميشد:

امضاء
کنندگان زير متعهد ميشوند که از اين پس هرگونه معامله و داد و ستدي را با بني‌هاشم
و فرزندان مطلب قطع کنند.

ـ به آنها زن
ندهند و از آنها زن نگيرند.

ـ چيزي به
آنها نفرشوند و چيزي از ايشان نخرند.

ـ هيچگونه
پيماني با آنها نبندند و در هيچ پيش آمدي از ايشان دفاع نکنند، و در هيچ کاري با
ايشان مجلس مشورتي و انجمني نداشته باشند.

ـ تا
هنگاميکه بني هاشم محمد را براي کشتن به قريش نسپارند و يا بطور پنهاني يا آشکارا
محمد را نکشند پاي بند عمل به اين قرارداد باشند.

اين تعهدنامه
ننگين و ضد انساني به امضاء رسيد و براي آنکه کسي نتواند تخلف کند و همگي مقيد به
اجراء آن باشند آنرا در خانه کعبه آويختند[1]
و از آن پس آنرا بمرحله اجراء درآوردند.

نويسنده آن
مردي بود بنام منصور بن عکرمة ـ و برخي هم نضر بن حارث را بجاي او ذکر کرده‌اند ـ
که گويند: پيغمبر(ص) درباره‌اش نفرين کرد و در اثر نفرين آن حضرت انگشتانش از کار
افتاد و فلج گرديد.

ابوطالب که
از ماجرا مطلع شد بني هاشم را گردآورد و از آنها خواست تا در برابر مشرکان از رسول
خدا(ص) دفاع کنند و وظيفه خطير خود را از نظر عشيره و فاميل در آن موقعيت حساس
انجام دهند، و افراد قبيله نيز همگي سخن ابوطالب را پذيرفتند، تنها ابولهب بود که
مانند گذشته سخن ابوطالب را نپذيرفت و در سلک مشرکين قريش رفته و بدشمني خويش با
رسول خدا(ص) و بني هاشم ادامه داد.

ابوطالب که
ديد بني هاشم با اين ترتيب نمي‌توانند در خود شهر مکه زندگي را بسر برند آنها را
به دره‌اي در قسمت شمالي شهر که متعلق به او بود ـ و به شعب ابي طالب موسوم بود ـ
منتقل کرده و جوانان بني هاشم و بخصوص فرزندانش علي و طالب و عقيل را موظف کرد که
شديدا از پيغمبر اسلام نگهباني و حراست کنند، و بهمين منظور گاهي در يک شب چند بار
بالاي سر رسول خدا(ص) ميآمد و او را از بستر بلند کرده و ديگري را جاي او
ميخوابانيد و آن حضرت را بجاي امن‌تري منتقل ميکرد، و پيوسته مراقب بود تا مبادا
گزندي به آن حضرت برسد، و براستي قلم عاجز است که فداکاري ابوطالب را در آن مدت که
حدود سه سال يا بيشتر طول کشيد بيان کند[2]
و رنجي را که آن بزرگوار در دافع از وجود مقدس رسول خدا(ص) متحمل شد روي صفحات
کتاب منعکس سازد.

ابن اسحاق و
ديگران اشعاري از ابوطالب درباره آن روزهاي سخت نقل کرده‌اند که از آن جمله اشعار
زير است:

الا أبلغا
عني علي ذات بيننا                            لويا
و خصا من لوي بني کعب

ألم تعلموا
انا وجدنا محمدا                               نبيا
کموسي خط في اول الکتب

و ان عليه في
العباد محبة                               و
لا خير فيمن خصه الله بالخب

و ان الذي
الصقتم من کتابکم                           لکم
کائن نحسا کراغية السقب

فلسنا و رب
البيت نسلم احمدا                                علي
الحال من عض الزمان و لا کرب[3] 

که از شعر
دوم آن ايمان ابوطالب به نبوت رسول خدا(ص) نيز بخوبي روشن ميشود بر خلاف آنچه برخي
از اهل تاريخ گفته‌اند.

مشرکين قريش
گذشته از اينکه خودشان داد و ستد و معامله‌اي با بني هاشم نمي‌کردند از ديگران نيز
که ميخواستند چيزي بآنها فروشنده و يا آذوقه‌اي براي ايشان برند جلوگيري ميکردند و
حتي ديده‌باناني را گماشته بودند که مبادا کسي براي آنها خوراکي و آذوقه ببرد، و
در موسم حج و عمره(مانند ماههاي ذي حجة و رجب) و فصل‌هاي ديگري هم که معمولا افراد
براي خريد و فروش آذوقه از خارج بمکه ميآمدند آنها را نيز بهر ترتيبي بود تا جائي
که مي‌توانستند از داد و ستد با ايشان ممانعت ميکردند، مثل اينکه متعهد ميشدند
اجناس آنها را به چند برابر قيمتي که بني هاشم خريداري ميکنند از ايشان خريداري
کنند، و يا آنها را بغارت اموال تهديد ميکردند، و امثال اينها.

براي مقابله
با اين محاصره اقتصادي، خديجه آنهمه ثروتي را که داشت همه را در همان سالها خرج
کرد، و خود ابوطالب نيز تمام دارائي خود را داد، و خدا ميداند که بر نبي هاشم در
آن چند سال چه ذگشت و زندگي را چگونه بسر بردند، و چه سختيها و مرارتها را متحمل
شدند.

البته در
ميان قريش مردماني هم بودند که از اول زيربار آن تعهد ستمگرانه نرفتند مانند مطعم
بن عدي ـ که گويند حاضر به امضاء آن نشد ـ و يا افرادي هم بودند که بواسطه پيوند
خويشاوندي با بني هاشم يا خديجه، مخفيانه گاهگاهي خوار و بار و يا آرد و غذائي آن
هم در دل شب و دور از چشم ديده‌بانان قريش به شعب ميرساندند، اما وضع بطور عموم
بسيار رقت بار و دشوار مي‌گذشت، چه شبهاي بسياري شد که همگي گرسنه خوابيدند، و چه
اوقات زيادي که در اثر نداشتن لباس و پوشش برخي از خيمه و چادر بيرون نميآمدند.

در پاره‌اي
از تواريخ آمده که گاه ميشد صداي«الجوع» و فرياد گرسنگي بچه‌ها و کودکان که از
ميان شعب بلند ميشد بگوش قريش و مردم مکه ميرسيد، و آنها را ناراحت ميکرد.

و طبق برخي
از روايات از کساني که در آن مدت بطور مخفيانه آذوقه براي بني هاشم ميآورد حکيم بن
حزام برادرزاده خديجه بود،[4]
که روزي بوجهل او را مشاهده کرد و ديد غلامش را برداشته و مقداري گندم براي عمه‌اش
خديجه مي‌برد، ابوجعل بدو آويخت و گفت: آيا براي بني هاشم آذوقه مي‌بري؟ بخدا دست
از تو بر مي‌دارم تا در مکه رسوايت کنم.

ابوالبختري(برادر
ابوجهل) سر رسيد و به ابوجهل گفت: چه شده؟ گفت: اين مرد براي بني هاشم آذوقه برده
است! ابوالبختري گفت: اين آذوقه‌اي است که از عمه‌اش خديجه پيش او امانت بوده و
اکنون براي صاحب آن مي‌برد، آيا ممانعت مي‌کني که کسي مال خديجه را برايش ببرد؟
جلوي او را رها کن، ابوجهل دست بر نداشت و همچنان ممانعت ميکرد.

بالاخره کار
به زد و خورد کشيد و ابوالبختري استخوان فک شتري را که در آنجا افتاده بود برداشت،
چنان بر سر ابوجهل کوفت که سرش شکست و به شدت او را مجروح ساخت، و آنچه در اين
ميان براي ابوجهل دشوار و ناگورا بود اين بود که مي‌ترسيد اين خبر بگوش بني‌هاشم
برسد و موجب دلگرمي و شماتت آنها از وي گردد، و از اينرو ماجرا را بهمان جا پايان
داد و سرو صدا را کوتاه کرد ولي با اينحال حمزة بن عبدالمطلب آن منظره را از دور
مشاهده کرد و خبر آنرا باطلاع رسول خدا(ص) و ديگران رسانيد.

و از جمله ـ
بر طبق برخي از روايات ـ ابوالعاص بن ربيع داماد آن حضرت و شوهر زينب دختر رسول
خدا(ص) بود که هرگاه ميتوانست قدري آذوقه تهيه ميکرد، و آنرا به شتري بار کرده شب
هنگام بکناره دره و شعب ابي طالب ميآورد سپس مهار شتر را بگردنش انداخته او را
بميان دره رها ميکرد وف رايد ميزد که بني هاشم از ورود شتر به دره با خبر گردند، و
رسول خدا(ص) بعدها که سخن از ابوالعاص بميان مي‌آمد اين مهر و محبت او را يادآوري
ميکرد و ميفرمود: حق دامادي را نسبت بما در آن وقت انجام داد.

باري در اين
مدت بني هاشم و فرزندان مطلب روزگار سختي را در شعب ابي طالب گذارندند، و مسلمانان
ديگري هم که از بني هاشم نبودند و در شهر مکه رفت و آمد ميکردند تحت سخت‌ترين
شکنجه‌ها و آزارهاي مشرکين قرار گرفتند بطور يکه ابن اسحاق در سيره خود مينويسد:

«ثم عدوا علي
من أسلم فأوتقوهم و آذوهم، و اشتد البلاء عليهم، و عظمت الفتنة فيهم و زلزلوا الا
شديدا».[5]

يعني پس از
آنکه بني هاشم به شعب پناه بردند مشرکين مکه بسراغ مسلمانان ديگر رفته و آنها را
به بند کشيده و آزار کردند و بلا و گرفتاري آنها شدت يافت و دچار فتنه بزرگي شده و
بسختي متزلزل گرديدند.

در اين چند
سال فقط در دو فصل بود که بني هاشم و بخصوص رسول خدا(ص) نسبتا آزادي پيدا مي‌کردند
تا از شعب ابي طالب بيرون آمده و با مردم تماس بگيرند و اوقات ديگر را بيشتر در
همان دره بسر ميبردند.

اين دو فصل
يکي ماه ذي حجة و ديگري ماه رجب بود که در ماه ذي حجة قبائل اطراف و مردم جزيرة
العرب براي انجام مراسم حج بمکه ميآمدند و در ماه رجب نيز براي عمره بمکه رو
ميآوردند، رسول خدا(ص) نيز براي تبليغ دين مقدس اسلام و انجام مأموريت الهي خويش
در اين دو موسم حداکثر استفاده را ميکرد و چه در مني و عرفات، و چه در شهر مکه و
کوچه و بازار نزد بزرگانق بائل و مردمي که از اطراف بمکه آمده بودند ميرفت و آئين
خود را بر آنها عرضه ميکرد و آنها را به اسلام دعوت مي‌نمود، ولي بيشتر اوقات
بدنبال رسول خدا(ص) پيرمردي را که گونه‌اي سرخ فام داشت مشاهده ميکردند که به آنها
ميگفت: گول سخنان او را نخوريد که او برادرزاده من است و مردي دروغگو و ساحر است.
اين پيرمرد دور از سعادت کسي جز همان ابولهب عموي رسول خدا(ص) نبود.

و همين سخنان
ابولهب مانع بزرگي براي پذيرفتن سخنان رسول خدا(ص) از جانب مردم مي‌گرديد و
بيکديگر ميگفتند: اين مرد عموي او است و به وضع او آشناتر است و او را بهتر مي‌شناسد
چنانچه پيش از اين نيز ذکر شد.

باري سه سال
يا چهار سال ـ بنابر اختلاف تواريخ ـ وضع بهمين منوال گذشت و هر چه طول مي‌کشيد
کار بر بني‌هاشم سخت‌تر ميشد و بيشتر در فشار زندگي و دشواريهاي ناشي از آن قرار
مي‌گرفتند، و در اين ميان فشار روحي ابوطالب و رسول خدا(ص) از همه بيشتر بود.

تصميم چند تن
از بزرگان قريش براي ديدن صحيفه ملعونة

استقامت و
پايداري بني‌هاشم در برابر مشرکين و تعهدنامه ننگين آنها و تحمل آن همه شدت و سختي
ـ با همه دشواريهائي که براي آنان داشت ـ بسود رسول خدا(ص) و پيشرفت اسلام تمام
شد، زيرا از طرفي موجب شد تا جمعي از بزرگان قريش که آن تعهدنامه را امضاء کرده
بودند بحال آنان رقت کرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابوطالب و خويشان خود
که در زمره بني‌هاشم بودند تحريک کند و در فکر نقض آن پيمان ظالمانه بيفتند، و از
سوي ديگر چون افراد زيادي بودند که در دل متمايل به اسلام گشته ولي از ترس قريش
جرئت اظهار عقيده و ايمان به رسول خدا(ص) را نداشتند و نگران آينده بودند، اين
استقامت و پايداري براي اينگونه افراد حقانيت اسلام و مأموريت الهي پيغمبر(ص) کرد
و سبب شد تا عقيده باطني خود را اظهار کرده و آشکارا در سلک مسلمانان درآيند.

از کساني که
شايد زودتر از همه بفکر نقض پيمان افتاد و بيش از ساير بزرگان قريش براي اينکار
کوشش کرد ـ بنقل تواريخ ـ هشام بن عمرو بود که از طرف مادر نسبش به هاشم بن عبد
مناف ميرسيد و در ميان قريش داراي شخصيت و مقامي بود، و در مدت محاصره نيز کمک
زيادي به مسلمانان و بني‌هاشم کرده بود و از کساني بود که در خفا و پنهاني خوار و
بار و آذوقه بار شتر کرده و بدهانه دره ميآورد و آنرا بميان دره رها ميکرد تا بدست
بني‌هاشم افتاده و مصرف کنند.

روزي هشام بن
عمرو بنزد زهير بن ابي امية که ـ او نيز با بني هاشم بستگي داشت و ـ مادرش عاتکة
دختر عبدالمطلب بود آمده و گفت: اي زهير تا کي بايد بايد شاهد اين منظره رقت بار
باشي؟ تو اکنون در آسايش و خوشي بسر مي‌بري، غذا ميخوري، لباس مي‌پوشي با زنان
آميزش مي‌کني، اما خويشان نزديک تو به آن وضع هستند که خود ميداني! نه کسي بآنها
چيز ميفروشد و نه چيزي از ايشان ميخرند، نه زن به آنها ميدهند و نه از ايشان زن
ميگرند؟…

هشام دنباله
سخنان خود را ادامه داده گفت:

ـ بخدا اگر
اينان خويشاوندان ابوالحکم(يعني ابوجهل) بودند و تو از وي مي‌خواستي چنين تعهدي
براي قطع رابطه با آنها امضاء کند او هرگز راضي نميشد!

زهير ـ که
سخت تحت تأثير سخنان هشام قرار گرفته بود ـ گفت: من يکنفر بيش نيستم آيا به تنهائي
چه ميتوانم بکنم و چه کاري از من ساخته است، بخدا اگر شخص ديگري مرا در اينکار
همراهي ميکرد من اقدام بنقض آن ميکردم، هشام گفت: آن ديگري من هستم که حاضرم تو را
در اينکار همراهي کنم!

زهير گفت:
ببني تا بلکه شخص ديگري را نيز با ما همراه کني.

هشام بهمين
منظور نزد مطعم بن عدي و ابوالبختري(برادر ابوجهل) و زمعة بن اسود که هر کدام
داراي شخصيتي بودند رفت و با آنها نيز بهمان گونه گفتگو کرد و آنها را نيز بر
اينکار متفق و هم عقيده نمود و براي تصميم نهائي و طرز اجراي آن قرار گذاردند شب
هنگام در دماغه کوه«حجون» در بالاي مکه اجتماع کنند و پس از اينکه در موعد مقرر و
قرارگاه مزبور حضور بهم رسانيدند زهير بن ابي اميه به عهده گرفت که آغاز بکار کند
و آن چند تن ديگر نيز دنبال کار او را بگيرند.

چون فردا شد
زهير بن ابي امية بمسجد الحرام آمد و پس از طوافي که اطراف خانه کعبه کرد ايستاد و
گفت: اي مردم مکه آيا رواست که ما آزادانه و در کمال آسايش غذا بخوريم و لباس
بپوشيم ولي بني هاشم از بي غذائي و نداشتن لباس بميرند و ابود شوند؟ بخدا من از
پاي ننشينم تا اين ورق پاره ننگين را که متضمن آن قرارداد ظالمانه است از هم پاره
کنم!

ابوجهل که در
گوشه مسجد ايستاده بود فرياد زد: بخدا دروغ گفتي، کسي نمي‌تواند قرارداد را پاره
کند، زمعة بن اسود گفت: تو دروغ ميگوئي و بخدا سوگند ما از همان روز اول حاضر به
امضاي آن نبوديم، ابوالبختري از گوشه ديگر فرياد برداشت: زمعة راست ميگويد و ما از
ابتدا بنوشتن آن راضي نبوديمف مطعم بن عدي از آنسو داد زد: حق با شما دو نفر است و
هر کس جز اين بگويد دروغ گفته، ما از مضمون اين قرارداد و هرچه در آن نوشته است
بيزاريم، هشام بن عمرو نيز سخناني بهمين گونه گفت؛ ابوجهل که اين سخنان را شنيد
گفت: اين حرفها با مشورت قبلي از دهان شما خارج ميشود و شما شبانه روي اينکار
تصميم گرفته‌ايد!

خبر دادن
رسول خدا(ص) از سرنوشت صحيفه:

و بر طبق
برخي از تواريخ: در خلال اين ماجرا شبي رسول خدا(ص) نيز از طريق وحي مطلع گرديد و
جبرئيل به او خبر داد که موريانه همه آن صحيفه ملعونه را خورده و تنها قسمتي را
که«بسمک اللهم» در آن نوشته شده و يا نام«الله» در آن ثبت شده باقي گذارده و سالم
مانده است؛[6]
حضرت اين خبر را به ابوطالب داد، و ابوطالب به اتفاق آن حضرت  جمعي از خاندان خود بمسجد الحرام آمد و درکنار
کعبه نشست، قرشيان که او را ديدند پيش خود گفتند: حتما ابوطالب از اين قطع رابطه
خسته شده و براي آشتي و تسليم محمد بدينجا آمده از اينرو نزد وي آمده و پس از اداي
احترام بدو گفتند:

ـ اي ابوطالب
گويا براي رفع اختلاف و تسليم برادرزاده‌ات محمد آمده‌اي؟

گفت: نه!
محمد خبري بمن داده و دروغ نمي‌گويد او ميگويد: پروردگارش بوي خبر داده که موريانه
را مأمور ساخته تا آن صحيفه را به استثناي آن قسمت که نام خدا در آن است همه را
بخورد اکنون کسي را بفرستيد تا آن صحيفه را بياورد اگر ديديد که سخن او راست است و
موريانه آنرا خورده بيائيد و از خدا بترسيد و دست از اين ستمگري و قطع رابطه با ما
برداريد، و اگر دروغ گفته بود من حاضرم او را تحويل شما بدهم!

همگي گفتند:
اي ابوطالب گفتارت منصفانه است و از روي عدالت و انصاف سخن گفتي و بدنبال آن،
تعهدنامه را که در خانه کعبه و يا نزد مادر ابوجهل بود آورده و ديدند بهمانگونه که
ابوطالب خبر داده بود جز آن قسمتي که جمله«بسمک اللهم» در آن بود بقيه را موريانه
خورده است.

اين دو ماجرا
سبب شد که قريش به درديدن صحيفه حاضر گردند و موقتا دست از لجاج و عناد و قطع
رابطه بردارند ولي با اينهمه احوال، بزرگان ايشان حاضر به پذيرفتن اسلام نشدند و
گفتند: باز هم ما را سحر و جاود کديد، اما جمع بسياري از مردم با مشاهده اين ماجرا
مسلمان شدند.

و درباره اين
ماجرا بنابر مشهور که سه سال و بنابر قولي چهار سال طول کشيد ابوطالب اشعاري گفت
که از آن جمله است اشعار زير:

وقد جربوا
فيما مضي غب امرهم                              و
ما عالم امرا کمن لا يجرب

و قد کان في
امر الصحيفة عبرة                                        متي
ما يخبر غائب القوم يعجب

محا الله
منها کفرهم و عقوقهم                                 و
ما نقموا من باطل الحق مغرب

فأصبح ما
قالوا من الامر باطلا                                   و
من يختلق ما ليس بالحق يکذب

فأمسي ابن
عبدالله فينا مصدقا                                علي
سخط من قومنا غير معتب

فلا تحسبونا
مسلمين محمدا                                   لدي
عزمة منا و لا متعزب

ادامه
دارد.  

 



[1]– و برخي گفته‌اند: ابتدا آن
را در کعبه آويختند و سپس از ترس آنکه مورد دستبرد قرار گيرد آن را به مادر ابوجهل
سپردند.