رهنمودهایی از تاریخ اسلامی برای تداوم انقلاب اسلامی

قسمت نهم

حجه الاسلام والمسلمین رسولی

محاصره اقتصادی

مراحلی از مبارزه ی حق و باطل و توطئه هایی راکه دشمنان اسلام برای سرکوبی و محدود کردن قیام مقدس پیامبر گرامی اسلام طرح ریزی کرده بودند در شماره های پیشین ملاحظه کردید . یعنی مراحل تطمیع تهدید ، مسخره و ریشخند و هوچی گری و تهمت و افتراء ، و بالاخره زجر  و شکنجه و آزار مسلمانانی که به رسول خدا ایمان آورده بودند.

و از آنجه که توطئه های دشمنان اسلام و به طور کلی دشمنان ملتهای محروم و مستضعف و سرکوبگران نهضتهای ملی و توده ای مردم شبیه به یکدیگر بوده و همگی از یک اندیشه و یا اندیشه های مادی و استعمارگر تراوش می کند می توانیم حدس بزنیم که مراحل بعدی توطئه چه خواهد بود.

یعنی می توانیم حدس بزنیم که پی از به کار بردن سلاح تهدید ، و تطمیع ، و تبلیغات دروغین و تهمت و افتراء ، و زجر و شکنجه ، و کارگر نبودن آنها سلاح بعدی دشمن چه خواهد بود و مراحل بعدی آن چیست ؟

محاصره ی اقتصادی و قطع رابطه :

در تاریخ نهضتها و قیامهای مذهبی و ملی یکی از حربه ها و توطئه هایی که از طرف دشمنان معمولا به کار می رود محاصره ی اقتصادی و قطع روابط مادی و تجاری است و ما چون در انقلاب اسلامی خود به یاری خدا این مراحل را یکی پس از دیگری پشت سر گذارده ایم به خوبی می دانیم که چرا مشرکین پس از اینکه از تهدید و تطمیع و تهمت و آزار و شکنجه نتیجه ای نگرفتند دست به محاصره ی اقتصادی بنی هاشم و قطع رابطه با آنها و مسلمانان مکه زدند و سه سال تمام بدان گونه با کمال قساوت و بی رحمی با عزیزان خود رفتار کردند و چگونه با شنیدن صدای الجوع کودکان بنی هاشم از دامنه ی شعب ابی طالب بی تفاوت از آنجا می گشتند، و آنها که خود را “آل الله” و عزیزان خدا و پرده داران حرم خدا می دانستند به این جنایت بزرگ تن دادند ، و این ننگ را برای خود در طول تاریخ خریداری کردند.

و ما در اینجا نخست به نقل اصل داستان از روی تاریخ اقدام نموده و سپس به رهنمودهایی از این قسمت از تاریخ اسلام می پردازیم ، مورخان در این باب از تاریخ می نویسند:

مشرکین قریش که برای جلوگیری از گسترش دین اسلام و تعالیم رسول خدا (ص) به تنگ آمده بودند و به هر وسیله ای متشبث شده  و چنگ می زدند نتیجه ای عایدشان نمی شد این بار نقشه ی تازه و خطرناکی کشیدند و پس از انجمنها و مشورتهایی که کردند تصمیم به عقد قراردادی همه جانبه برای قطع رابطه و محاصره ی بنی هاشم و نوشتن تعهد نامه ای در این باره گرفتند و این تصمیم را عملی کرده و به تعبیر روایات آن “صحیفه ی ملعونه” و قرارداد ظالمانه را تنظیم کرده و هشتاد نفر از یزرگان قریش پای آن را امضاء کردند.

مندرجات و مفاد آن تعهد نامه که شاید مرکب از چند ماده بوده در جملات زیر خلاصه می شد:

امضاءکنندگان زیر متعهد می شوند که از این پس هر گونه معامله و داد و ستدی را با بنی هاشم و فرزندان مطلب قطع کنند.

به آنها زن ندهند و از آنها زن نگیرند.

چیزی به آنها نفروشند و چیزی از ایشان نخرند.

هیچ گونه پیمانی با آنها نبندند و در هیچ پیش آمدی از ایشان دفاع نکنند.

تا هنگامی که بنی هاشم محمد را برای کشتن به قریش نسپارند و یا به طور پنهانی یا آشکار محمد را نکشند پای بند عمل به این قرارداد باشند

این تعهد نامه ننگین و ضد انسانی به امضاء رسید و برای آنکه کسی نتواند تخلف کرده و همگی مقید به اجرا آن باشند آن را در خانه ی کعبه آویختند و از آن پس آن را به مرحله ی اجرا در آوردند .

نویسنده ی آن مردی بود به نام منصور بن عکرمه- و برخی هم نضر بن حارث را به جای او ذکر کرده اند- که پیغمبر (ص) درباره اش نفرین کرد و در اثر نفرین آن حضرت انگشتانش ازکار افتاد و فلج گردید.

ابو طالب که از ماجرا مطلع شد بنی هاشم را گرد آورد و از آنها خواست تا در برابر مشرکان از رسول خدا (ص) دفاع کنند و وظیفه ی خطیر خود را از نظر عشیره و فامیل در آن موقعیت حساس انجام دهند و افراد قبیله نیز همگی سخن ابوطالب را پذیرفتند ، تنها ابو لهب بود که مانند گذشته سخن ابو طالب را نپذیرفت و در سلک مشرکین قریش رفته و به دشمنی خویش با رسول خدا (ص) و بنی هاشم ادامه داد.

ابوطالب که دید بنی هاشم با این ترتیب نمی توانند در خود شهر مکه زندگی را به سر ببرند آنها را به دره ای در قسمت شمالی شهر که متعلق به او بود – و به شعب ابو طالب موسوم بود- برد، و جوانان و به خصوص فرزندانش علی و طالب و عقیل را موظف کرد که شدیداً از پیغمبر اسلام نگهبانی و محافظت کنند و به همین منظور گاهی در یک شب چند بار بالای سر رسول خدا (ص) می آمد و او را از بستر بلند کرده و دیگری را به جای او می خوابانید و آن حضرت را به جای امن تری منتقل می کرد، و پیوسته مراقب بود مبادا گزندی به آن حضرت برسد ، و به راستی قلم عاجز است که فداکاری ابوطالب را در آن مدت که حدود سه سال طول کشید بیان کند و رنجی که آن بزرگوار در دفاع از وجود مقدس رسول خدا (ص) متحمل شد روی صفحات کتاب منعکس سازد.

مشرکین قریش گذشته از اینکه خودشان داد و ستد و معامله ای با بنی هاشم نمی کردند از دیگران نیز که می خواستند چیزی به آنها بفروشند و یا آذوقه ای برای ایشان ببرند جلوگیری می کردند و حتی دیده بانانی را گماشته بودند که مبادا کسی برای آنها خوراکی  و آذوقه ببرد ، و در موسم حج و فصل های دیگری هم که معمولا افراد برای خرید و فروش آذوقه از خارج به مکه می آمدند آنها را نیز به هر ترتیبی بود تا جایی که می توانستند از داد و ستد با ایشان ممانعت می کردند ، مثل اینکه متعهد می شدند اجناس آن ها را بچند برابر قیمتی  که بنی هاشم خریداری می کنند از ایشان خریداری کنند ، و یا آنها را به غارت اموال تهدید می کردند ،  وامثال اینها.

برای مقابله با این محاصره ی اقتصادی ، خدیجه آن همه ثروتی را که داشت همه را در همان سالها خرج کرد ، و خود ابوطالب نیز تمام دارایی خود را داد ، و خدا می داند که بر بنی هاشم در آن چند سال چه گذشت و زندگی را چگونه به سر بردند.

البته در میان قریش مردمانی هم بودند که از اول زیر بار آن تعهد ستمگران نرفتند مانند مطعم بن عدی – که گویند حاضر به امضاء آن نشد – و یا افرادی هم بودند که به واسطه ی خویشاوندی با بنی هاشم یا خدیجه ، مخفیانه گاهگاهی خوار و بار و یا آرد  و غذایی آن هم در دل شب و دور از چشم دیده بانان قریش به شعب می رساندند اما وضع به طور عموم بسیار رقت بار و دشوار می گذشت چه شبهای بسیاری شد که همگی گرسنه خوابیدند ، و چه اوقات زیادی که در اثر نداشتن لباس و پوشش برخی از خیمه و چادر بیرون نمی آمدند .

در پاره ای از تواریخ آمده که گاه می شد صدای ” الجوع” و فریاد گرسنگی بچه ها و کودکان که از میان شعب بلند می شد به گوش قریش و مردم مکه می رسید.

از کسانی که در آن مدت به طور مخفیانه آذوقه برای بنی هاشم می آورد حکیم بن – حزام برادر زاده ی خدیجه بود ، که روزی ابوجهل او را مشاهده کرد و دید غلامش را برداشته و مقداری گندم برای عمه اش خدیجه می برد ، ابو جهل بدو آویخت و گفت : به خدا دست از تو بر نمی دارم تا در مکه رسوایت کنم.

ابوالبختری ( برادرابوجهل ) سر رسید و به ابوجهل گفت : چه شده ؟ گفت: این مرد برای بنی هاشم آذوقه برده است ! ابوالبختری گفت: این آذوقه ای است که از عمه اش خدیجه پیش او امانت بوده و اکنون برای صاحب آن می برد ، آیا ممانعت می کنی که کسی مال خدیجه را برایش ببرد؟ جلوی او را رها کن ابوجهل دست بر نداشت و همچنان ممانعت می کرد .

بالاخره کار به زد  و خورد کشید و ابوالبختری استخوان فک شتری را که در آنجا افتاده بود برداشت و چنان بر سر ابوجهل کوفت که سرش شکست و به شدت او را مجروح ساخت ، و آنچه در این میان برای ابوجهل دشوار و ناگوار بود این بود که می ترسید این خبر به گوش بنی هاشم برسد و موجب دلگرمی و شماتت آنها از وی گردد، و از این رو ماجرا را به همان جا پایان داد و سرو صدا را کوتاه کرد ولی با آن حال حمزه بن عبدالمطلب آن منظره را از دور مشاهده کرد و خبر آن را به اطلاع رسول خدا (ص) و دیگران رسانید و از جمله ابوالعاص بن ربیع داماد آن حضرت و شوهر زینب دختر رسول خدا (ص) بود که هر گاه می توانست قدری آذوقه تهیه می کرد ، و آن را بر شتری بار کرده شب هنگام به کنار دره و شعب ابی طالب می آورد سپس مهارش را به گردنش انداخته او را به میان دره راه می کرد و فریاد می زد که بنی هاشم از ورود شتر به دره با خبر گردند ،  و رسول خدا (ص) بعدها که سخن از ابوالعاص به میان می آمد این مهر و محبت او را یادآوری می کرد و می فرمود : حق دامادی را نسبت به ما در آن وقت انجام داد.

در این چند سال فقط در دو فصل بود که بنی هاشم و به خصوص رسول خدا (ص) نسبتا آزادی پیدا می کردند تا از شعب ابی طالب بیرون آمده و با مردم تماس بگیرند و اوقات دیگر را بیشتر در همان دره به سر می بردند.

این دو فصل یکی ماه ذی حجه و دیگری ماه رجب بود که در ماه ذی حجه قبائل اطراف و مردم جزیره العرب از اطراف برای انجام مراسم حج به مکه می آمدند و در ماه رجب نیز برای عمره به مکه رو می آوردند ، رسول خدا (ص) نیز برای تبلیغ دین مقدس اسلام و انجام ماموریت الهی خویش در این دو موسم حداکثر استفاده را می کرد و چه در منی و عرفات و چه در شهر مکه و کوچه و بازار نزد بزرگان قبائل  و مردمی که از اطراف به مکه آمده بودند می رفت و دین خود را بر آنها عرضه می کرد و آنها را به اسلام دعوت می نمود ، ولی بیشتر اوقات به دنبال رسول خدا (ص) پیرمردی را که گونه ای سرخ فام داشت مشاهده می کردند که به آنها می گفت : گول سخنان او را نخورید که او برادرزاده ی من است و مردی دروغگو و ساحر است . این پیرمرد دور از سعادت کسی جز همان ابولهب عموی رسول خدا (ص) نبود. و همین سخنان ابوالهب مانع بزرگی برای پذیرفتن سخنان رسول خدا (ص) از جانب مردم می گردید و به هم می گفتند : این مرد عموی او است و به وضع او آشناتر است و او را بهتر می شناسد چنانچه پیش از این ذکر شد.

باری سه سال یا چهار سال – بنا بر اختلاف تواریخ – وضع به همین منوال گذشت و هر چه طول می کشید کار بر بنی هاشم سخت تر می شد و بیشتر در فشار زندگی  و دشواریهای ناشی از آن قرار می گرفتند ، و در این میان فشار روحی ابوطالب و رسول خدا (ص) از همه بیشتر بود.

تصمیم چند تن از بزرگان قریش برای دریدن صحیفه ی ملعونه :

استقامت و پایداری بنی هاشم در برابر مشرکان و تعهدنامه ی ننگین آنها و تحمل آن همه شدت و سختی – با همه دشواریهایی که برای آنان داشت به سود رسول خدا (ص) و پیشرفت اسلام تمام شد ، زیرا از طرفی موجب شد تا جمعی از بزرگان قریش که آن تعهد نامه را امضاء کرده بودند به حال آنان رقت کرده  و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابوطالب و خویشان خودکه در زمره ی بنی هاشم بودند تحریک کند و در فکر نقض آن پیمان ظالمانه بیفتند ، و از سوی دیگر افراد زیادی بودند که در دل متمایل به اسلام گشته ولی از ترس قریش جرأت اظهار عقیده و ایمان به رسول خدا (ص) را نداشتند و نگران آینده بودند ، این استقامت و پایداری برای اینگونه افراد حقانیت اسلام و ماموریت الهی پیغمبر (ص) را مسلم کرد و سبب شد تا عقیده ی باطنی خود را اظهار کرده و آشکار در سلک مسلمانان در آیند.

از کسانی که شاید زودتر از همه به فکر نقض پیمان افتاد و بیش از سایر بزرگان قریش برای این کار کوشش کرد – به نقل تواریخ – هشام بن عمرو بود که از طرف مادر نسبتش به هاشم بن عبد مناف می رسید و در میان قریش دارای شخصیت و مقامی بود ، و در مدت محاصره نیز کمک زیادی به مسلمانا ن و بنی هاشم کرد و از کسانی بود که در خفا و پنهانی خوار و بار و آذوقه بار شتر کرده و به دهانه ی دره می آورد و آن را به میان دره رها می کرد تا به دست بنی هاشم افتاده و مصرف کنند.

روزی هشام بن عمرو به نزد زهیر بن ابی امیه که – او نیز با بنی هاشم بستگی داشت و – مادرش عاتکه دختر عبدالمطلب بود آمده و گفت : ای زهیر تا کی باید شاهد این منظره ی رقت بار باشی  ؟ تو اکنون در آسایش و خوشی به سر می بری ، غذا می خوری ، لباس می پوشی با زنان آمیزش می کنی ، اما خویشان نزدیک تو به آن وضع هستند که خود می دانی ، نه کسی به آنها چیز می فروشد و نه چیزی از ایشان می خرند نه زن به آنها می دهند و نه از ایشان زن می گیرند؟…

هشام دنباله ی سخنان خود را ادامه داد گفت :

  • به خدا اگر اینان خویشاوندان ابوالحکم ( یعنی ابوالجهل ) بودند و تو از وی می خواستی چنین تعهدی برای قطع رابطه با آنها امضاء کند او هرگز راضی نمی شد!

زهیر- که سخت تحت تاثیر سخنان هشام قرار گرفته بود – گفت: من یک نفر بیش نیستم آیا به تنهایی چه می توانم بکنم و چه  کاری از من ساخته است ، به خدا اگر شخص دیگری مرا در این کار همراهی می کرد من اقدام به نقض آن می کردم ، هشام گفت : آن دیگری من هستم که حاضرم تو را در این کار همراهی کنم !

زهیر گفت : ببین تا بلکه شخص دیگری را نیز با ما همرا ه کنی .

هشام به همین منظور نزد معظم بن عدی وابوالبختری ( برادر ابوجهل ) و ربیعه بن اسود که هر کدام شخصیتی داشتند رفت و با آنها نیز به همان گونه گفتگو کرد و آنها را نیز بر این کار متفق و هم عقیده کرد و برای تصمیم نهایی و طرز اجرای آن قرار گذاردند شب هنگام در دماغه ی کوه “حجون” در بالای مکه اجتماع کنند و پس از اینکه در موعد مزبور حضور به هم رسانیدند زهیر بن ابی امیه به عهده گرفت که آغاز به کار کند و آن چند تن دیگر نیز دنبال کار او را بگیرند .

چون فردا شد زهیر بن ابی امیه به مسجدالحرام آمد و پس از طوافی که اطراف خانه ی کعبه کرد ایستاد و گفت: ای مردم مکه آیا رواست که ما آزادانه و در کمال آسایش غذا بخوریم و لباس بپوشیم ولی بنی هاشم از بی غذایی و نداشتن لباس بمیرند و نابود شوند؟ به خدا من از پای ننشینم تا این ورق پاره ی ننگین را که متضمن آن قرارداد ظالمانه است از هم پاره کنم!

ابوجهل که در گوشه ی مسجد ایستاده بود فریاد زد : به خدا دروغ گفتی ، کسی نمی تواند قرارداد را پاره کند .زمعه بن اسود گفت : تو دروغ می گویی و به خدا سوگند ما از همان روز اول حاضر به امضای آن نبودیم ، مطعم بن عدی از آن سو داد زد: حق با شما دو نفر است و هر کس جز این بگوید دروغ گفته ، ما از مضمون این قرارداد و هر چه در آن نوشته است بیزاریم ، هشام بن عمرو نیز سخنانی به همین گونه گفت ، ابوجهل که این سخنان را شنید گفت: این حرفها با مشورت قبلی از دهان شما خارج می شود و شما شبانه روی این کار تصمیم گرفته اید.

خبر دادن رسول خدا (ص) از سرنوشت صحیفه :

در خلال این ماجرا شبی رسول خدا (ص) از طریق وحی مطلع گردید و جبرئیل به او خبر داد که موریانه همه ی آن صحیفه ی ملعونه را خورده و تنها قسمتی را که “بسمک اللهم ” در آن نوشته شده بود باقی گذارده و سالم مانده است ، حضرت این خبر را به ابوطالب داد ، و ابوطالب به اتفاق آن حضرت و جمعی از خاندان خود به مسجدالحرام آمد و در کنار کعبه نشست . قریشیان که او را دیدند پیش خود گفتند : حتما ابوطالب از این قطع رابطه خسته شده و برای آشتی و تسلیم محمد به ما بدین جا آمده از این رو نزد وی آمده و پس از ادای احترام بدو گفتند :

  • ای ابیطالب گویا برای رفع اختلاف و تسلیم برادرزاده ات محمد آمده ای؟

گفت: نه ! محمد خبری به من داده و دروغ نمی گوید او می گوید: پروردگار به وی خبر داده که موریانه را مامور ساخته تا آن صحیفه را به استثنای آن قسمت که نام خدا در آن است همه را بخورد اکنون کسی را بفرستید تا آن صحیفه را بیاورد ، اگر دیدید که سخن او راست است و موریانه آن را خورده بیائید و از خدا بترسید و دست از این ستمگری بردارید ، و اگر دروغ گفته بود من حاضرم او را تحویل شما بدهم !

همگی گفتند : ای ابوطالب گفتارت منصفانه است و از روی عدالت و انصاف سخن گفتی و به دنبال آن تعهد نامه را پائین آورده و دیدند به همان گونه که ابوطالب خبر داده بود جز آن قسمتی که جمله ی ” بسمک اللهم ” در آن بود بقیه را موریانه خورده است .

این دو ماجرا سبب شد که قریش به دریدن صحیفه حاضر گردند و موقتا دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند ولی با این همه احوال بزرگان ایشان حاضر به پذیرفتن اسلام نشدند و گفتند : باز هم ما را سحر و جادو کردید . اما جمع بسیاری از مردم با مشاهده ی این ماجرا مسلمان شدند .

تعهد نامه پاره شد و رابطه ی مردم با بنی هاشم به صورت عادی در آمد و در این ماجرا گروهی دیگر به پیروان اسلام افزوده شد اما بزرگان قریش مانند ابوجهل و عتبه و شیبه و دیگران همچنان به دشمنی و عداوت خود با رسول خدا (ص) و آزار مسلمانان ادامه دادند ، و با تمام این احوال دست از عناد و لجاجت برنداشتند.

ادامه دارد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *