استراتژی ابر قدرت آمریکا

استاد جلال الدین فارسی عضو ستاد انقلاب فرهنگی

استراتژی ایالات متحده آمریکا از دیر زمان بر این هدف عمده استوار شده است که در نیمکره غربی مقام برتر و ممتازی داشته باشد و همواره ابرقدرت بماند که هیچ رقیبی نتواند سیطره او را بر این نیمکره به خطر اندازد. طراحان استراتژی دولت آمریکا همیشه اطمینان داشته اند که هیچ قدرتی از درون نیمکره غربی بدون اینکه توسط نیرویی از خارج آن پشتیبانی شود، قادر نیست در برابر قدرت بلامنازع آمریکا قد علم کند یا سیطره مطلقه آن را به مخاطره افکند. پس در تحقق این هدف، و برای جلوگیری از چنان پیشامد مخاطره آمیزی همواره سعی کرده است تا نیمکره غربی را از سیاستهای نظامی و غیر نظامی دولتهای غیر آمریکایی بدور و بر کنار نگهدارد. چه، هرگاه این دولتها بتوانند در مسائل قاره آمریکا بنحوی مداخله و شرکت نمایند و بتدریج برای خود پایگاه های قاره ای در آن بدست آورند خواهند توانست سیطره آمریکا را بر آن قاره تهدید کنند. این یگانه راه برای آن دولتهاست. بهمین جهت، دولت آمریکا با طرح و تسمک به اصل معروف مونروئه، این راه را بروی قدرتهای غیر آمریکائی بست.

اروپا تنها قاره ایست که تاریخش به تاریخ قاره آمریکا دوخته است. و تنها جایی است که احتمال دارد قدرتی از آن برخاسته، سیطره ایالات متحده آمریکا را بر نیمکره غربی به خطر اندازد. از اینرو آمریکا همواره سعی داشته است اولا: نگذارد چنین قدرتی در اروپا به وجود آید. ثانیا: نگذارد هیچ قدرتی بر سرتاسر اروپا مسلط شود تا سپس باین فکر بیافتد که قدرتش را تا آمریکا بسط دهد. بدین منظور از سیاست حفظ توازن قدرتهای اروپائی پیروی کرده بطوریکه رویه ثابت در سیاست خارجی آن شده است. تا کنون هر دولتی که در اروپا خواسته است رقبای خویش را از میدان بدر کند و قدرتی عظیم بهم بزند بطوریکه سیطره آمریکا را در نیمکره غربی به خطر اندازد، آمریکا در برابرش بپاخاسته و در کنار دولت یا دولتهایی قرار گرفته که توانسته اند توازن نیروهای اروپایی را باز جای خود آورند.

این هدف و سیاست جهان است که دولت انگلیس نیز از دوره «هانری هشتم» داشته و پیروی کرده است. بدینسان سیاست خارجی دو ابر قدرت آمریکا و انگلیس چندین دهه است که بر حفظ و اعاده توازن نیروهای اروپائی استوار می باشند. این همان هدف و سیاستی است که سران آمریکا از «الکساندر هامیلتن» تا «ویلسن» تا «ریگان» داشته اند. و در اجرای آن آمریکا در کنار آندسته از دولتهای اروپائی که طرف ضعیف تر را تشکیل می داده اند وارد دو جنگ جهانی اول و دوم شده است.

آمریکا از آغاز قرن بیستم متوجه سیاستهای آسیایی شده است- مداخله سیاسی آمریکا در آسیا همواره با تردید و تناقض و ندانم کاری و تشتت مساعی بوده است. همین می رساند که اهمیت این مداخلات برای منافع حیاتی آمریکا هرگز بپایه اهمیتی که سیاستش در نیمکره غربی یا اروپا داشته است نمی رسیده است. با این همه جالب است که در آسیا نیز همان هدف را پیروی کرده و سیاستی نظیر آن در پیش گرفته است: هدف و سیاست حفظ توازن نیروهای آسیایی.

این سیاست و هدف در مورد چین بیشتر از سایر مسائل آسیایی بروز و ظهور داشته است. آمریکائیها در مورد چین سیاست دروازه های باز را مطرح ساختند. ابتدا از آن منظورهای تجارتی داشتند. اما وقتی دولتهای دیگر بویژه ژاپن خواستند برچین مسلط شوند و دروازه های آن را بروی سایر دولتها ببندند. آمریکائیها هدفهای سیاسی و نظامی را نیز از خلال سیاست دروازه های باز دنبال کردند. سیاست آسیائی آمریکا این شد که دروزاه های چین را بروی همه دولتها و پیش و بیش از همه خودش بگشاید. این سیاست که اجزاء و حرکاتش انسجام لازم هم نداشت از این عقیده ناشی شده بود که دولتی که بر چین مسلط شود قدرتی بهم خواهد بست که امنیت و موجودیت ایالات متحده آمریکا را تهدید می کند.

بدینسان، امنیت و موجودیت ایالات متحده در گرو حفظ توازن نیروها در اروپا و آسیا گشت. خطری که متوجه این موجودیت است از قاره آمریکا دور شد، و وضعیت آمریکا، با دیگر دولتها، که خطرهای دورو نزدیک تهدیدشان می کند فرق کرد. این فرق و تفاوت احوال، موضع آمریکا را نسبت به سیاست خارجی و جنگ شکل و رنگ بخشید. دولتهایی که خطرهای نزدیک و دور تهدیدشان می کند مجبورند همواره در حوادث و قضایای سیاسی منطقه یا جهان مشارکت کنند تا بتوانند با حضور دائمی و موثرشان منافع و موجودیت خود را حفظ کنند. فعالیتهای سیاسی آنها در زمان صلح، و فعالیت جنگی آنان به یکسان اثر حیاتی دارد. آنها معتقد به نظریه کلوزو تیز می شوند که می گوید: جنگ ادامه سیاست است با وسائلی دیگر. هر دولتی منافعی دارد که برای حفظ و توسعه آن یک سلسله فعالیت با وسائل گوناگون می کند. این فعالیتها خواه صلح آمیز باشد و خواه نظامی، همه در جهت تحقق همان هدف واحد سیر می کنند. سیاست خارجی این دولتها یک تلاش مستمر وقفه ناپذیر است که در هنگام ولادت و تاسیس آنها آغاز می شود و به مرگ آنها ختم می گردد. اما آمریکا که هیچ خطر نزدیکی حیاتش را تهدید نمی کرد نظریه دیگری را پذیرفته بود که می گوید:

«سیاست خارجی امری دائمی نیست و همین که خطر بر هم خوردن توازن نیروها، و افروخته شدن آتش جنگ بر طرف شد پایان می گیرد، و دولت می تواند فارغ از آنچه در جهان می گذرد پا به دامن بکشد.»

این سیاست و نظریه آمریکا بود تا جنگ جهانی دوم. در این زمان اوضاع و احوال جهانی تغییرات اساسی یافت، بطوریکه آمریکا مجبور شد برای حفظ موجودیت خویش در همه مسائل و حوادث جهانی شرکت و مداخله کند و قدرت و نفوذ خویش را هر چه بیشتر توسعه دهد. اما هدف دیرینه آمریکا همچنان بر جا ماند: حفظ و اعاده توازن نیروها در اروپا و آسیا! در اروپا، دولت شوروی، و در آسیا دولت چین کمونیست، این توازن را بر هم می زند. ماهیت این دو تهدید جدید با تهدیدهای قبلی فرق داشتند. در جهگ جهانی دوم آمریکا مداخله کرد تا خطر آلمان هیتلری در اروپا را و خطر استعمار ژاپن در آسیا را دفع کند. بدین گمان که با از بین بردن آلمان سایر دولتهای اروپا خواهند توانست توازن نیروها را در اروپا حفظ کنند. و همین که در آسیا قدرت جنگی ژاپن را در هم شکست چین ملی که هم پیمان آمریکا است، پایگاه حفظ توازن در آسیا خواهد گشت.

اما این تصور با حوادث جاری پس از جنگ جهانی بر باد رفت. اروپای غربی در چنان ضعف اقتصادی و نظامی ای بود که نمی توانست به تنهایی در برابر ابر قدرت شوروی که توازن نیروهای اروپا را به خطر می انداخت بایستد و در این کار به کمک و همکاری دائمی آمریکا نیاز داشت. چین در ۱۹۴۸ بدست کمونیستها افتاد. با سقوط چین به چنگ کمونیستها، هیچ قدرتی در سراسر آسیا یارای ایستادگی در برابر چین و شوروی را نداشت پس آمریکا رویه گذشته را ترک کرد و از نیمکره غربی بدر آمده در همه حوادث و تلاشهای بین المللی حضور فعال یافت. سیاست خارجی این دولت از ۱۹۴۷ نخست در چهار تلاش و اصل جدید و سپس در دهه ۱۹۵۰ روشش تلاش و اصل نمودار گشت:

اصل چهار «ترومن»، اصل محدود سازی توسعه کمونیسم، طرح مارشال، و اصل پیمانهای نظامی که بعدها اصل کمک های خارجی، و اصل آزادسازی ملتهای زیر سلطه کمونیسم بر آن افزوده شد.

استراتژی محدود سازی:

استراتژی ایالات متحده آمریکا پس از جنگ جهانی دوم، زنجیره ای است از چندین حلقه، نخستین حلقه آن از همین اصل سیاست خارجی آمریکا «محدودسازی توسعه کمونیسم» نام گرفته است زیرا، عنصر اصلی آن را تشکیل می داده است. کسی که پایه آن را ریخت و چهار چوبش را ترسیم کرد. «ژرژکنان» سیاستمدار آمریکایی و کارشناس نامدار مسائل شوروی است. این سیاست را دولت ترومن پسندیده و بکار بست. سیاست محدودسازی Policy of containment مربوط می شود به تحولات اساسی که بر اثر شکست نازیها و پیدایش یک خلاء سیاسی و از هم پاشیدگی اقتصادی در اروپای پس از جنگ در توازن نیروهای بین المللی بوجود آمد. توده های مردم در کشورهای اروپای غربی که با دادن تلفات سنگینی و خسارات مادی هنگفت، و تحمل فشارهای روحی و مصائب گوناگون بلحاظ مادی و روحی ضعیف شده بودند این آمادگی را یافته بودند که تحت تاثیر تبلیغات کمونیستها قرار گیرند یا زیر تهدید ارتش سرخ تسلیم شوند. علاوه بر این، روسیه استالینی تصمیم جدی داشت که بکمک قدرت مسلح و مداخله مستقیم، کشورهای اروپای غربی را زیر سلطه خود در آورد، و کاری را که در اروپای شرقی و بعضی از دولتهای اروپای مرکزی کرده است تکرار کند یا این که زیر سایه مخوف ارتش سرخ اقلیتهای کمونیست را وا دارد تا با دیگران بر سر سلطه سیاسی به کشمکش بر خیزند و با شیوه های قهرآمیز به قدرت برسند. چنانکه در چکسلواکی اتفاق اتفاده بود. این نگرانیها بسیاری از دولتهای اروپائی را بفکر انداخت تا در برابر توسعه طلبی روسیه شوروی در اروپا به نیرو و کمک ابرقدرت آمریکا تکیه کنند و متحد دولتی شوند که سلاح هسته ای را در انحصار خویش دارد.

سیاست محدودسازی بصورتی که «کنان» مطرح ساخت بر اساس تحلیل دقیقی از شوروی نسبت به کشورهای غربی بنا نهاده شده بر اساس این تصور شوروی که کشورهای سرمایه داری غرب یگانه مانع در برابر توسعه کمونیسم بشمار می آیند و هرگاه اروپای غربی سقوط کند و در آن چند دولت کمونیستی روی کار آیند کار آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین ساخته است «کنان» در این باره می گوید: «استراتژی شوروی همواره در حال گرفتن نبض کشورهای اروپای غربی است و در هر سو کنجکاوی می کند تا حلقه های ضعیف در زنجیره کشورهای غیرکمونیست یا کشورهایی را بیابد که خلأ قدرت درآن پدید آمده است و می توان از آنجا نفوذ کرد و از طریقش فشار آورد و از آن بعنوان نقطه پرش و پایگاهی استفاده کرد برای ایجاد تغییراتی که تحقق هدف های دراز مدت طرح ریزی شده را میسر می سازد، استراتژی شوروی خاصیت نرمش و انعطاف دارد و بر این فرضیه بنیان شده است که حرکت تاریخ بسود آن است، و خود را برای رسیدن به هدفهای استراتژیکی به زمان و دوره خاصی محدود نساخته است. و نیز بلحاظ ایدئولوژیک دست و پای خود را نبسته و مقید به وسائل و روشهای خاصی در وصول به مقصود ننموده است. روسیه شوروی بیش از آلمان نازی به عواقب و آثار اعمال و سیاستهایش می اندیشد و با تدبیری بیش از آن اتخاذ سیاست و طریقه نمی کند. بهمین جهت با همه شور و شوقی که به کسب قدرت و توسعه طلبی دارد هرگز انقلاب سوسیالیستی خود را متهورانه به خطر نمی اندازد و با موجودیت آن قمار نمی کند و هرگز سیاستی را دنبال نمی نماید که به برخورد مستقیم با نیروی مسلح غرب بکشد. فرصت غرب درست در همین نکته نهفته است. محدودسازی شوروی در داخل مناطق نفوذی که تا کنون بدست آورده است و تحت فشار گذاشتن آن ممکن است دو اثر اساسی توأم داشته باشد:

الف- جلو توسعه طلبی آن را بگیرد و نگذارد دولتهای تازه ای ببلعد.

ب- تحت فشار شدید و پیوسته غرب کمونیستها مجبور به ترک استراتژی توسعه طلبی جهانی خود شوند. باین دلیل که شوروی ها هرگز در اجرای سیاستهای لجبازی نخواهند کرد که ثمری جز شکست مستمر ببار نمی آورد و ممکن است به یکی از دو نتیجه منتهی شود: ۱- فروریختن رژیم شوروی ۲- دست زدن آن به یک جنگ گسترده بمنظور دستیابی قهرآمیز به هدف. احتمال دوم بعید است، زیرا شوروی در نتیجه جنگ جهانی دوم ضعیف شده است در حالی که ایالات متحده آمریکا در اوج قدرت خویش است و صاحب سلاح هسته ای است سلاحی که هنوز شورویها بدست نیاورده اند.

«ترومن» – رئیس جمهور آمریکا- به استراتژی محدودسازی عنصر دیگری افزود، و آن یک توجیه ایدئولوژیک بود در حالیکه «کنان» تکیه اش روی این واقعیت بود که زور را تنها با زور می توان مقابله کرد «ترومن» می گفت استراتژی جدید یک ضرورت اساسی است که دفاع از آزادی و دمکراسی در برابر تلاش سلطه جویانه کمونیستها لازم آورده است سلطه جویی که به تنها موجودیت آمریکا بلکه همه ارزشهای انسانی را تهدید کند.

استراتژی محدودسازی در عمل تکیه بر آثار بازدارنده نیروی هوایی استراتژیک آمریکا و قدرت منهدم کردن کامل و قطعی شوروی بوسیله بمبهای هسته ای داشت. و بر چهار فرضیه اصلی نهاده شده بود:

۱- جنگ گسترده، تنها شکلی از جنگ است که ممکن است در آینده با شوروی رخ دهد آنهم بعلت هجوم مستقیم شوروی به ایالات متحده آمریکا یا به اروپای غربی.

۲- تفوق هوایی یک نیروی بازدارنده استراتژیک قاطع را تشکیل می دهد. زیرا توانایی آن در منهدم کردن دشمن یا وارد آوردن تلفات و (خسارتهای سهمگین) بر آن چندان است که اگر دشمن دست به حمله تجاوزکارانه ای علیه غرب بزند در حقیقت دست به خودکشی زده است.

۳- شورویها تا زمانی که ذخیره کافی از سلاح هسته ای و وسائل فعال حمل ونقل آن و توانایی دفاع کافی در برابر بمب افکنهای استراتژیک نداشته باشند جرات بکاربردن اسلحه را ندارند.

۴- تکیه اساسی بر یکی از رسته های نیروهای مسلح- مثلا نیروی هوائی- از لحاظ اقتصادی بسیار بصرفه تر از آن است که نیروی زمینی بزرگی همراه با نیروی دریایی عظیمی تدارک و نگهداری شود.

در صحت این فرضیه ها حتی زمانی هم که شوروی سلاح هسته ای را از انحصار آمریکا بیرون آورد و در سپتامبر ۱۹۴۹ صاحب بمب اتمی شد. در نظر سیاستمداران آمریکا تردیدی حاصل نگشت. در نظر آنان و در نظر افکار عمومی آمریکا فکر بکار بردن اسلحه با فکر «جنگ گسترده» آمیخته بود. آنان به «جنگ محدود» راه نبرده بودند و نمی پنداشتند که جنگ تنها در یکی از دو صورت در می گیرد: ۱- حمله کمونیستها به اروپای غربی ۲- حمله مستقیم شوروی به ایالات متحده آمریکا و در این هر دو صورت جنگ یک جنگ گسترده خواهد بود. سیاست محدودسازی در اجرا و عمل شکل محاصره کردن روسیه شوروی، دولتهای تابعه اش بوسیله دیواری ضخیم از پیمانها و پایگاههای نظامی پراکنده در هر نقطه و کشور را گرفت. در اروپای غربی پیمان اتلانتیک شمالی درست شد در نتیجه آن نیروی استراتژیک ضربتی غرب در اروپا تشکیل یافت که وسیله ای بود برای بازدارندگی و عقیم نهادن حرکت توسعه طلبانه شوروی در این قاره سرنوشت ساز. پانزده دولت به عضویت آن در آمدند که تنها یکی – آنهم ترکیه- غیر اروپایی بود. اجرای استراتژی محدودسازی در آسیا با عقد یک سلسله پیمان دفاعی و قراردادهایی آغاز شد که ترتیبات امنیتی منطقه ای معینی را می داد، مانند پیمان امنیت متقابل میان آمریکا و استرالیا و زلاندنو بمنظور دفاع از منطقه اقیانوس آرام، و پیمان امنیت متقابل میان آمریکا و ژاپن، قرارداد آمریکا و کره جنوبی در ۱۹۵۳ که طرفین متعهد می شوند در صورت وقوع تجاوزی علیه هر یک از آندو در منطقه اقیانوس آرام بکمک یکدیگر بشتابند. در همین سال آمریکا و چین ملی قرار دادی بستند که بموجب آن آمریکا متعهد می شد از فرمن و جزایر پسکادور در رابر هر تهدیدی که از طرف چین کمونیست صورت گیرد دفاع کند آمریکا پس از بستن این قراردادهای دو جانبه گامی فراتر نهاده در سپتامبر ۱۹۵۴ یک پیمان دسته جمعی تازه بوجود آورد بنام پیمان آسیای جنوب شرقی یا «سیتو» شامل هشت دولت که عبارت بودند از آمریکا، انگلیس، فرانسه، استرالیا، زلاندنو، پاکستان، تایلند، فیلی پین.

در خاورمیانه، پیمان بغداد بسته شد که بعدها با کنار رفتن عراق، پیمان مرکزی نام گرفت. ابتدا، انگلیس، عراق و ترکیه و پاکستان و ایران در آن عضویت داشتند.

عراق پس از انقلاب جمهوری در ژوئیه ۱۹۵۸ از آن بیرون رفت بلافاصله آمریکا که عضو ناظر آن بود به عضویت کامل آن درآمد. سپس ایران با انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ از آن پیمان خارج گشت هدف پیمان این بود که نگذارد انقلابهای ملی و ضد استعماری در چهار کشور عضو به پیروزی برسد، حکومتهای ملی و مردمی در این منطقه را براندازد، دست شوروی را از منطقه ای که بخش اعظم ذخائر نفتی جهان را در بر دارد و حائز اهمیت استراتژیک عظیمی است تهی نگهدارد.

ادامه دارد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *