میزگرد پیرامون پنجاهمین سالگرد15 خرداد
«نهضت امام خمینی و نسبت آن با سبک زندگی سیاسی و اجتماعی
ایرانیان» در میزگرد پاسدار اسلام
با حجتالاسلام
والمسلمین سید حمید روحانی، عزتالله شاهی (مطهری) و خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)
نیم قرن برستیغ آزادگی…
اشاره:
در خرداد امسال، پنجاهمین بهار از 15خرداد 42 و نقطه عطف نهضت
بیدارگرانه روح خدا«ره» سپری میشود و این تاریخ، موسم بسیاری از سخنها و دقتهاست.
سوگمندانه باید اذعان کرد که دانایان راز و شاهدان این واقعه، هنوز به مردمان این
دیار، بهویژه جوانان در آگاهیبخشی، دین بسیار دارند و در توصیف ابعاد گوناگون
این مبدأ نور باید بیش از این داد سخن دهند.
میزگردی که پیش رو دارید سعی دارد که در این باب گامی هر چند کوچک بردارد. در
این محفل که در دفتر «پاسداراسلام» و با حضور مدیر مسئول محترم ماهنامه برگزارشد، حجتالاسلام
والمسلمین سیدحمید روحانی مورخ انقلاب اسلامی، عزتالله شاهی(مطهری) از مبارزان
پرآوازه انقلاب و خانم مرضیه حدیدچی(دباغ) بانوی مجاهد و رزمآور نهضت امام، شرکت
کرده و هر یک از منظر خویش در باب این موضوع سخن گفتهاند.
امید آنکه مقبول افتد.
***
با تشکر از حضور
میهمانان گرامی، از مدیر مسئول محترم ماهنامه خواهشمندیم که باب سخن را بگشایند.
بسمالله
الرحمن الرحیم. در خردادماه سال 92، پنجاهمین سال 15 خرداد 1342 را در پیش رو
داریم. پس از سپری شدن نیم قرن از نقطه عطف نهضت لازم است مروری داشته باشیم بر
شرایطی که امام در آن، نهضت را آغاز کرد، ضرورتهایی
که ایجاب کرد تا این نهضت آغاز شود و مسیر تاریخ و ایران را تغییر بدهد و در ادامه
این مباحث هم انشاءالله به بررسی برخی از
دستاوردهای نهضت امام«ره» ـ چه در سطح داخلی، چه در سطح منطقه و در سطح جهان ـ و نیز
نقشی که این رویداد در افول ابرقدرتها
ایفا کرد، خواهیم پرداخت.
تشکر
میکنیم از جناب حجتالاسلام
والمسلمین سیدحمید روحانی كسي که از گام اول نهضت حضرت امام«ره» در سال 41 همراه
ایشان و در متن جریانات نهضت بودند و در این مسیر هیچگاه
سر سوزنی از مسیر امام و انقلاب عقب ننشستند و همچنان پایدار و استوار راه را
ادامه دادند، ضمن اینکه نقش منحصر به فردی را در
تدوین تاریخ نهضت حضرت امام«ره» ایفا کرده و تألیفات متعددی از جمله کتاب بسیار
ارزشمند «نهضت امام خمینی» را داشتهاند.
و
تشکر میکنیم از جناب آقای عزت شاهی
که از جمله کسانی هستند که در مسیر نهضت دستگیر و بیشترین شکنجه را از جلادان رژیم
شاه متحمل شدند و مقاومت حماسی بینظیری
را در مقابل همه شکنجهها از خود نشان دادند و چهرهای
بینظیر در مقاومت در مقابل شکنجههای
رژیم شاه هستند و همچنان در مسیر انقلاب پایدار ایستادهاند.
همچنین
تشکر میکنیم از خواهر بسیار گرانقدرمان
سرکار خانم مرضیه دباغ که از نظر همراهی با نهضت و حضرت امام در میان مجموعه زنان
جامعه ما چهرهای بینظیرند.
نقشی که ایشان در قبل و بعد از انقلاب ایفا کردند، شکنجههایی
که در ساواک و به دست جلادان رژیم متحمل شدند، داستان مفصل و فوقالعاده
تأثربرانگیزی است. بعد از پیروزی انقلاب هم در عرصههای
مختلف نقش بسیار ارزشمندی را در همراهی با امام ایفا کردند و تنها زنی هستند که از
ناحیه ایشان مأموریت یافتند در هیئتی که پیام حضرت امام را به گورباچف ابلاغ
کردند، حضور داشته باشند. قطعاً این انتخاب و حرکت امام معنای فوقالعاده
عمیق و ارزشمند و پیام بزرگی را برای جامعه ما دربرداشت و الگوی زن مسلمان در
دنیای امروز را برخلاف تصویری که غربیها
و غربگراها سعی دارند به جامعه زنان ما القا کنند،
ترسیم کرد.
تشکر
میکنم از اینکه دعوت پاسدار اسلام را برای این
میزگرد پذیرفتید تا مروری داشته باشیم بر تاریخ نهضت امام، به ویژه شرایطی که این
حرکت در آن شکل گرفت و نیز آنچه که قبل از انقلاب از بعد سیاسی، نظامی، اقتصادی،
امنیتی، اجتماعی و فرهنگی در رژیم شاه شاهد و ناظر آنها بودیم، زیرا اگر روندی که وجود
داشت و سرنوشت شومی كه در انتظار ملت و مملکت بود ترسیم نشود، نمیتوانیم
عظمت نهضت امام را هم برای یادآوری نسل حاضر و هم
برای نسلهای آینده توصیف کنیم.
گرچه
این مسئله در یک میزگرد و یک برنامه نمیگنجد،
ولی به هر حال «آب دریا را اگر نتوان کشید/ هم به قدر تشنگی باید چشید». انشاءالله
آنچه را که در ذهن حاضر داريد در این میزگرد برای خوانندگان پاسدار اسلام و امت
پاسدار اسلام ترسیم خواهید کرد.
حجتالاسلام والمسلمین
سیدحمید روحانی: بسماللهالرحمنالرحیم.
قبل از هر چیز تشکر میکنم از برادر بزرگوار حجتالاسلام
و المسلمین جناب آقای رحیمیان که همواره در اینگونه
موارد پیشگام هستند و باعث شدند که در این محفل توفیق دیدار این عزیزان و همرزمان
دست دهد.
متأسفانه
پس از گذشت بیش از 34 سال از انقلاب، هنوز درباره مسائلی که باید مورد بررسی قرار
بگیرند و نیز جنایتها
و خیانتهای
رژیم شاه اطلاعات کافی به دست نسل امروز ندادهایم.
یادم هست وقتی جلد دوم کتاب «نهضت امام» در سال 64 منتشر شد، حضرت امام در جماران تشریف
داشتند. یک یا چند ماه بعد از چاپ کتاب که خدمت ایشان رفتم، با حالتی تشرگونه
فرمودند: «رها کنید این قهرمانسازیها
را. از اول تا آخر کتاب خمینی، خمینی. بروید و جنایات 50 ساله این پدر و پسر را به
دست بیاورید و منعکس کنید که یک وقت از اینها انوشیروان عادل نسازند!» حقیقتاً امام
عمیق فکر میکردند.
همه
به یاد داریم که ایشان در مرداد ماه 57 در پیامی که از نجف برای ملت ایران
فرستادند و ظاهراً ده بند دارد، رهنمودهایی میدهند
که یکی از آنها مسئله تاریخ است و میفرمایند:
«ما که هنوز در قید حیات هستیم و مسائل و حوادث جلوی چشم ما اتفاق افتادهاند، میبینیم
که چگونه دارد تحریف میشود. بعداً چه خواهد شد؟» امام
تا این حد توجه و عنایت داشتند. نکته دیگری که باید عرض کنم این است که امسال
پنجاهمین سال آغاز نهضت امام نیست. امسال پنجاهمین سال قیام 15 خرداد است. نهضت
امام در 16 مهر 1341 آغاز شد.
درباره
مسائلی که باید در زمینه خیانتها
و جنایتهای شاه بررسی شود، عزیزان حاضر
در جلسه بیشتر از من اطلاع دارند و با چشم سر شاهد بوده و با وجودشان آن شکنجهها،
جنایتها و مصیبتها
را لمس کردهاند.
اگر
بخواهیم نگاهی اجمالی به حوادث و مسائلی که باعث شدند امام نهضت را آغاز کنند،
باید عرض کنم که از نظر روابط خارجی رژیم در شرایطی بود که داشت ایران را از هر
جهت کاملاً به امریکا و اسرائیل وابسته میکرد.
در 27 شهریور 1341، یعنی تقریباً کمتر از یک ماه قبل از آغاز نهضت امام، موشه
دایان به ایران میآید، مدتي در ایران میماند،
با شاه ملاقات میکند
و در آنجا قراردادی بین این دو منعقد میشود
که در خرداد 42 رسماً سفارت اسرائیل در ایران و سفارت ایران در تلآویو
افتتاح شوند ـ من سندش را در کتاب «نهضت
امام» آوردهام
ـ یعنی تا این حد به همدیگر نزدیک شده بودند که روابط خودشان را به شکل رسمی
اعلام کردند.
جالب
است که در همان مقطع انجمنهای
ایالتی ـ
ولایتی مطرح میشود. امریکا برای اینکه جلوی
خطر حرکت مردم را بگیرد و مردم را از خیانتها
و جنایات شاه غافل سازد و فریب بدهد، طرح لوایح ششگانه را مطرح میکند. روزنامه
اطلاعات یک سال قبل از جریان رفراندوم شاه و طرح لوایح ششگانه حتی اسم انقلاب سفید
را در سرمقالهاش میآورد تا بگوید امریکا خواهان انقلاب
سفید در ایران است و شوروی خواهان انقلاب سرخ و این ما هستیم که باید ببینیم کدام
یک از این دو به نفع ماست؟!
خطر
جدی بود. مثل معروفی که میگوید:
«چو میبینی که نابینا و چاه است/ اگر خاموش بنشینی
گناه است». خطر فریب مردم و اینکه شاه یکباره لباس انقلاب بر تن کرد، دلسوز
دهقانان و کشاورزان شد، برای زنها
اظهار تأسف کرد که از حقوقشان محرومند و
برای کارگران اظهار تأسف کرد که از بسیاری حقوق محرومند. او از یک سو با صهیونیستها
و امریکا ارتباط تنگاتنگ داشت و کاملاً کشور را در قبضه آنها قرار داده بود و از
سوی دیگر نقشه برای فریب ملت، طبقات محروم جامعه، کشاورزان، کارگران و زنان جامعه
که از بام تا شام در زیرزمینهای
تنگ و تاریک پای دار قالی کار میکردند
و وقتی به 18 سالگی میرسیدند، چشمهایشان
را از دست میدادند، یکسری
برنامههای شعاری و میان تهی را در دست انجام داشت.
این
مقطعی بود که کشور از نظر روابط خارجی به سمت وابستگی به تمام معنا به بیگانگان و
مخصوصاً صهیونیستها که ایران را به صورت پایگاهی
برای خود درآورده بودند، میرفت.
از
نظر داخلی هم رژیم شاه نفسها
را بریده و قلمها را شکسته بود و تلاش مبرمی
در جهت کشاندن ملت ایران مخصوصاً نسل جوان به سوی فساد و فحشا میکرد.
من بارها این نکته را عرض کردهام
تفاوت امروز با زمان شاه و دوران طاغوت این است که آن روز هم فساد بود و امروز هم
مفاسد هست ـ کاری ندارم که آن زمان بیشتر
بود یا حالا بیشتر است و چه جوری است ـ
اما تفاوتی که داشت این است که در آن زمان فساد، سیاست نظام بود و رژیم قصد داشت
فساد را در جامعه گسترش بدهد تا نسل جوان بهکلی
از سرنوشت کشور غافل شود و از آنچه که در کشور میگذرد
بیاطلاع بماند. من سندی دیدم که از مقامات ساواک
گزارشی برای تیمسار نصیری درباره دانشگاه پلیتکنیک
(امیرکبیر فعلی) میآید مبنی بر اینکه دانشجویان دائماً شلوغ میکنند،
شیشه میشکنند، تظاهرات و آشوب و بلوا
به راه میاندازند. نصیری زیر این گزارش با کمال وقاحت نوشته است: «آیا در این
دانشگاه دختر نیست؟ اگر دختر در این دانشگاه نیست یا کمتر است، دختران بیشتری را
به این دانشگاه سوق بدهید تا دانشجویان کمتر به مسائل سیاسی فکر کنند!!».
این
سیاست نظام شاهنشاهی بود که فساد و فحشا را در کشور به گونهای
گسترش بدهد که جوانها به عیش و نوش سرگرم بشوند
وکاخ جوانان و این جور جاها را درست میکردند، اما امروز فساد به حربهای
در دست دشمنان نظام جمهوری اسلامی تبدیل شده است و میخواهند به وسیله آن ملت را
از نظام جدا کنند و به فساد بکشانند.
نتانیاهو،
نخستوزیر اسرائیل، چند سال قبل در کنگره امریکا سخنرانی کرد و گفت: «بهترین راه
مقابله با نظام جمهوری اسلامی گسترش فساد در ایران است». رسانهها
و روزنامهها هم این سخنان را منعکس
کردند. این تفاوت امروز با آن روز است. امروز همه دشمنان استقلال ایران و انقلاب
اسلامی و دشمنان ملت ایران با تمام قدرت از فساد به عنوان یک حربه در جهت دور کردن
ملت ما از نظام تلاش میکنند، ولی در آن زمان فساد جزو
سیاستهای خود رژیم بود تا به نحوی از انحا ملت را
به فساد بکشاند و کشور را که دو دستی تقدیم امریکا و اسرائیل کند تا دار و ندار
ملت را به یغما ببرند و کسی هم متوجه نشود.
یکی
از مواد لایحه خانواده که در روزنامهها
مطرح کردند، اما جرأت نکردند آن را به مجلس ببرند، با عرض معذرت این بود که اگر یک
زن با پنج مرد رابطه داشت و از آنها حامله شد، این بچه متعلق به هر پنج تای آنهاست
و همه آنها باید هزینه او را بپردازند و او را اداره کنند. یعنی میخواستند
فحشا را رسمی کنند و اسم ولدالزنا را گذاشته بودند فرزند طبیعی! و میگفتند فرزند
طبیعی حکم فرزند قانونی را دارد. در لایحه خانواده مادهای
گذاشته بودند که برای عقد، خواندن عبارت مخصوصی لازم نیست و قرارداد طرفین کافی
است، یعنی با دور کردن مردم از مبانی اسلامی در جهت گسترش فساد برنامهریزی
کرده بودند. کار به جایی رسید كه با همین سیاست در سال 1354 در جشن هنر شیراز، در
خیابان و به نام نمایش، جلوی چشم هزاران مرد و زن و پیر و جوان آمیزش جنسی کردند و
بهطور کلی قباحت همه این مسائل را از بین بردند.
از
آن طرف گرسنگی و فقر در مرحلهای
بود که روزنامههای آن زمان نوشته بودند زن و
شوهری برای طلاق به دادگاه خانواده مراجعه کردند و چون توافق طرفینی بود، رئیس
دادگاه گفت بروید و دو تومان تمبر بیاورید تا روی این ورقه بچسبانم و حکم طلاق را
صادر کنم. زن و شوهر لحظهای با تحیر به یکدیگر نگاه کردند. رئیس دادگاه پرسید:
«قضیه چیست؟» آنها پاسخ دادند: «پول نداریم تمبر بخریم» و رفتند بیرون. بعد
برگشتند و گفتند: «ما داریم از شدت گرسنگی و فقر از هم جدا میشویم.
با این دو تومان میتوانیم چند روزی را بگذرانیم».
من در جلد دوم «نهضت امام» روزنامه این خبر را چاپ کردهام.
یا
مثلاً در کلاردشت، مادری پسر ده سالهاش
را در خیابان رها میکند ـ این
مطلب را خود آن پسر که بعداً دستگیر شده بود، گفته بود ـ و به او میگوید:
«نمیتوانم تو را نگه دارم و از گرسنگی تلف میشوی.
بیا با این پول سوار ماشین شو و برو تهران. شاید در آنجا خانوادهای
تو را نگه دارند». بچه میآید
تهران و سرگردان میماند و پاسبان او را دستگیر میکند
و به کلانتری میبرد و بچه در آنجا میگوید
وضع من این است.
وضعیت
به شکلی بود که علما با همان بودجه محدودی که از وجوهات شرعيه داشتند از پاییز
پولی را کنار میگذاشتند تا برای زمستان فقرا و
مستمندان زغال و خاکه زغال بخرند که آنها از سرما تلف نشوند. امام وقتی تبعید شدند،
از ترکیه در نامهای به حاج آقا مصطفی«رحمهاللهعلیه»
نوشتند که من مبلغی را برای خاکه زغال فقرا و مستمندان کنار گذاشتهام که در
زمستان از سرما تلف نشوند. به آنها برسانید. مردم در چنین فقر و فاقهای
به سر میبردند. امروز سندی دیدم که متأسفانه روزگار، آن قدر ما را پیر کرده است
که یادم نماند بیاورم. در این سند یکی از مقامات ساواک در گزارشی مینویسد
علت اینکه مردم این طور سر در راه
[امام] خمینی گذاشتهاند و این قدر به او علاقمندند،
از شدت فقر است. مردم بهقدری در فقر شدید و بیچارگی به سر میبرند
که هر کسی که به هیئت حاکمه اعتراض کند، دنبالش میروند.
در برنامه «زنگ تاریخ» این نکته را یادآور شدم که اگر اینطور بود که هر کسی علیه
حکومت حرف میزد، مردم دنبالش میرفتند،
چرا دنبال حزب توده و مصدقیها
نرفتند؟
اما
فقر به گونهای بود که خود مقامات دولتی هم
به آن اذعان داشتند. شرایط به گونهای
بود که امام احساس کردند هم استقلال کشور در شرف نابودی است، هم ناموس مردم در
معرض خطر است، هم دار و ندار کشور دارد از دست میرود
و از همه مهمتر اسلام دارد ریشهکن
میشود، چون رژیم شمشیرش را علیه اسلام کاملاً از
رو بسته بود. این بود که امام در 16 مهر 1341 به صحنه آمدند و از آن روزی که نهضت
را آغاز کردند تا روز آخر یک حرف بیشتر نداشتند: «اسلام در خطر است». ایشان میدانستند
اگر اسلام برود، همه چیز رفته است و اسلام حفظ شود، بسیاری از مزایای دیگر، وطن،
استقلال، آزادی، حقوق مردم و… هم در سایه اسلام حفظ میشود.
رحیمیان: در تأیید فرمایش شما، در سال
42 ـ قبل از دستگیری امام ـ
از وعاظ و منبریها تعهد میگرفتند
که راجع به سه چیز صحبت نکنید، علیه شاه و اسرائیل حرفی نزنید و نگویید اسلام در
خطر است. اتفاقاً اینها دقیقاً همان نکاتی بودند که امام روی آنها حساس بودند.
روحانی: امام دقیقاً دریافته بودند که
مشکل در کجاست.
رحیمیان: امام همیشه درست به هدف میزدند
و روی مسائلی که مورد اعتراض آنها بود، تأکید میکردند.
روحانی: فرموده بودند جایز نیست تعهد
بدهید…
رحیمیان: آقای جعفری گیلانی نقل میکرد
با شهیدحیدری داشتیم از منزل امام بیرون میآمدیم،
دیدیم مرحوم علامه امینی دارند به منزل امام میروند
و ما هم برگشتیم. چند نفر دیگر هم بودند، از جمله مرحوم آقای شیخ عباسعلی
اسلامی که همین موضوع را مطرح و از حضرت امام کسب تکلیف کرد و امام هم گفتند:
«جایز نیست تعهد داده شود، مقاومت کنید» و صحبت کردند. بعد آقای شیخ عباسعلی
اسلامی خطاب به مرحوم علامه امینی که آنجا ساکت نشسته بودند و گوش میکردند،
عرض کرد: «آقا! شما هم افاضه بفرمایید». علامه امینی گفتند: «آنجا که فرمانده کل
قوا هست، یک پاسبان سر چهارراه چه میتواند
بگوید؟» الان و بعد از انقلاب اصطلاح فرمانده کل قوا در ادبیات ما رایج شده است.
آن زمان تعبیر ابتکاری و بسیار بلندی بود. منظور این است که در همان مقطع و قبل از
15 خرداد بود که چنین مسئلهای
را مطرح میکردند.
نکته
دیگری هم که تأیید فرمایش شماست سندی است که میگوید
استاندار سیستان و بلوچستان نامه نوشت که 200 هزار تومان بودجه اختصاص بدهید تا
مشکلات زیادی از مردم اینجا را حل کنیم. زیر این نامه نوشته شده بود بایگانی شود.
در همان روز از جانب امریکاییها
دستور میآید که کاخی برای ظاهرشاه
پادشاه برکنار شده افغانستان در ایتالیا بخرید و ده میلیون دلار بپردازید که
بلافاصله دستورش صادر میشود.
خانم مرضیه دباغ:
درباره موضوع خانواده و مطلبی که فرمودند، بنده هم اشارهای
بکنم به فتوایی که حضرت امام در مورد دادگاههای
خانوادهای که شاه تشکیل داده بود، صادر
فرمودند. این فتوا از طریق شهید سعیدی «رضواناللهتعالیعلیه»
به دست ما رسید و از ما خواسته شد هر کداممان تا جایی که نمیترسیم
لو برویم، در این دادگاهها حضور پیدا کنیم و خانمها
را تا جایی که در توان داریم از طلاق منصرف کنیم. از این فتوا اینگونه استنباط میشد
که طلاقهایی که در این دادگاهها
صورت میگیرند، شرعی نیستند و خانمی اگر
در این دادگاه طلاق بگیرد، تا آخر عمر همسر مرد اول باقی خواهد ماند و اگر بچهای
هم به وجود بیاید…
روحانی: نامشروع است. این فتوا در
تحریرالوسیله و توضیحالمسائل آمده بود.
دباغ: شهید سعیدی این فتوا را به ما
داده بودند. نظر مبارک حضرت امام درباره طلاق این است که باید دو شاهد حضور داشته
باشند، اما اینها خودشان به دادگاه میرفتند
و صیغه طلاق جاری میشد. من چند بار با اسامی و لباسهای
مختلف به یکی از دادگاههای خانواده که در نزدیکی میدان
بهارستان بود، رفتم. یک بار که رفتم شوهری با عصبانیت چند تا کیسه را در دست گرفته
بود و به رئیس دادگاه میگفت: «خانم برای اینکه ناخنهایش
خراب نشود شبها این کیسهها
را در دست میکند و روی صورتش هم انواع و
اقسام کرمها را میمالد.
شما بگوئید من به عنوان یک همسر چگونه با چنین زنی زندگی کنم؟» قاضی گفت: «باید از
خود خانم پرسید». خانم گفت: «پس شما فکر میکنید
با این اوضاع و احوالی که هست، ما خانمها
که میخواهیم به خیابان بیاییم، باید همان کارهایی را
بکنیم که زنهای بیسواد،
امل و چادری میکنند؟ ما هم باید مثل آنها
زندگی کنیم؟ خیر، ما باید به ناخن و صورتمان برسیم». وقتی آنها رفتند من برای آن
آقا توضیحاتی دادم که طلاق نباید برای چنین مسائلی مطرح شود و حرفهای
دیگری هم زدم. البته کسی گوش نمیکرد،
اما به ما تکلیف شده بود که این کار را بکنیم.
آقای عزت شاهی: درباره رژیم گذشته مسائلی وجود دارند که
واقعاً باید باز شوند. رژیم میخواست
کشور را وابسته به بیگانگان نگه دارد و لذا سعی میکرد
تا جایی که میشود از آگاهی مردم جلوگیری کند،
به آنها اطلاعات ندهد و امکانات آگاهی برایشان فراهم نشود. تلویزیون و رادیو و
مخابرات و امثالهم در شهرهای کوچک و روستاها اصلاً وجود نداشت. تلفن نبود. یک جایی
به اسم تلفنخانه بود و مردم وقتی میخواستند
با شهرستانی یا جایی تماس بگیرند میرفتند
آنجا. این جور امکانات را در اختیار مردم نمیگذاشتند
که سطح توقعاتشان بالا نرود.
وضع
طوری بود که اگر کسی اختراعی هم میکرد
یا پیشنهادی اصلاحی هم میداد،
سرش را زیر آب میکردند. مثل حالا نبود که نظام
استقبال میکند که همه بیایند، مقاله
بدهند، اختراع کنند و علم را پیشرفت بدهند. آن موقع اینجور نبود. همانطور که
اشاره کردید 200 هزار تومان را برای بلوچستان نمیدادند،
اما ده میلیون دلار را صرف خرید ویلا برای فلان شاه و امیر میکردند.
نفت را از ما میخریدند، ولی پولی را که به ما
میدادند اختیار خرج کردنش را نداشتیم، یعنی برای
هزینه کردنش هم باید آنها اجازه میدادند
و با همان پول، اسلحههایی به ما میدادند
که به درد ما نمیخوردند.
کار
به آنجا کشیده بود که خيلي از مردم پابرهنه راه میرفتند
و لباسها وصلهدار
بودند. اوایل انقلاب که در کمیته بودم، برای بلوچستان یک کامیون دمپایی فرستادیم.
مردم از بس پابرهنه راه رفته بودند، حاضر نبودند دمپایی بپوشند و میگفتند
پابرهنه راحتتریم، چون پاهایشان مثل چرم کلفت شده بود. دمپاییها
مدتها آنجا ماندند و کلی تبلیغ کردیم تا مردم کمکم
متوجه شدند اگر با دمپایی راه بروند بهتر است. مردم را بیسواد
بار آورده بودند.
من
خودم گاهی برای بچههایم صحبت
میکنم، بچههایم
میگویند: «بابا! تو دروغ نمیگویی،
ولی شرایطی را که داری تعریف میکنی،
حیوانات هم این شکلی زندگی نمیکنند».
چند وقت پیش رفته بودم نانوایی، دیدم یک کیسه نایلونی را میفروشند
100تومان که نان را در آن بگذاریم. به بچههایم
گفتم: «ضرورت ندارد این کار را بکنید. از خانه با خودتان پارچه یا کیسه نایلونی
ببرید و نان را در آن بگذارید». بعد برایشان صحبت کردم و گفتم: «من شش ماه شاگردی
کردم، برای شش ماه 50 تومان به من دادند که تازه 5 تومانش را حق دلالی به کسی دادم
که کار را برایم پیدا کرده بود. شش ماه شاگردی در یک مغازه، تازه ده هم میرفتم
و کاه هم بار میکردم و وسایل دیگر را هم میآوردم.
حالا 100 تومان برای شما ارزش ندارد».
در
گذشته سختیهای کار این جوری بود، خورد و
خوراک و لباس بچهها این جوری بود. این چیزها را
باید به بچهها و جوانها
گفت. من چون از وسایل عمومی برای رفت و آمد استفاده میکنم،
میبینم که آدمهای
مسن مخ بچهها را کار میگیرند
و صحبت نان سه ريال و کبریت دانهای
ده شاهی و تخممرغ دانهای
یک ريال را میکنند. جوان هم که در آن زمان
نبوده و ندیده است تصور میکند
که این حرفها راست است. به آدمهایی
که این حرفها را میزنند
میگویم وجداناً راستش را به بچهها
بگویید. از اول تا آخر ماه حقوقت چقدر بود؟ روزی چقدر مزد به تو میدادند؟
درست است که میگویی گوشت کیلویی ده تومان بود،
اما همین کیلویی ده تومان را سالی چند بار میخوردی؟
لباست چه جوری بود؟ کفشت چند تا وصله داشت؟ اصلاً جوراب پایت میکردی؟
اینها را برای جوانان تعریف کنید تا بدانند که الان بهتر است یا آن موقع؟ تا اول
انقلاب شاید ده درصد خانهها
بیشتر حمام نداشتند.
روحانی: تلفن هم نبود. در روز 12 بهمن
سال 57 که وارد ایران شدم، رفتم خانه همشیرهام.
منزلشان در مهرآباد جنوبی بود. در آن منطقه ده پانزده خانه پایینتر
تلفن داشتند. ایشان رفت آنجا و هرچه سعی کرد سمنان را بگیرد و به مادرمان اطلاع
بدهد که من آمدهام نتوانست. نه تنها
بسیاری از خانهها تلفن نداشتند، آنهایی هم که
داشتند وضع تماس با شهرستانها
اینطوری بود.
قم
که بودم و درس میخواندم، تابستانها
که درسها تعطیل میشد،
میآمدم تهران به مدرسه مروی. تا سال 45 که در
ایران بودم، مدرسه مروی و خیابان ناصرخسرو و شمسالعماره
که مرکز تهران بود، آب لولهکشی
نداشتند. آب جوی میآمد و در آبانبار
ذخیره میشد و از آبانبار
آب برمیداشتیم. صبحها
یک گاری میآمد و میگفت:
«آب شاه». نمیدانم واقعاً آب خوبی بود یا مشکهایش
را از آب جوی پر کرده بود. یک ريال میدادیم
و یک کوزه از این آب شاه میگرفتیم
برای خوردن. خیابان بوذرجمهری به پایین آسفالت نبود.
جالب
است که روزنامهای در سال 48 یا 49 ـ
که سندش را در کتاب «نهضت امام» جلد دوم آوردهام
ـ نوشته است که در تجریش آنجا آب لولهکشی
ندارند و مردم شکایت کردهاند
بشکه آبی که میآورند تفاوت قیمت دارد و از
جاهای دیگر گرانتر میدهند…
رحیمیان: این تازه وضعیت تهران بود.
شهرها و روستاها که جای خود را داشتند…
روحانی: ناصرخسرو مرکز تهران بود و این
وضع را داشت…
عزت شاهی: واقعاً برای جوانها
مثل افسانه است. وقتی میفهمند گذشته چه جوری بوده است،
خیلی تغییر میکنند. به هر حال استعداد دارند
و میفهمند. پدر و مادرها نمیگویند.
مسئولین هم که اصلاً به این فکرها نیستند که این مسائل را بگویند تا جوانها
بفهمند.
بعضیها
هم حرفهایی را از دیگران شنیدهاند
و خودشان در جریان نبودهاند، یا حرفهای
بیمدرک و سند میزنند.
در صورتی که این 50 سال دوران پهلوي تاریخ جنایت و خیانت است. اینها را باید مطرح
کرد. لذا جوانان نمیدانند این 50 سالی که اینها
حاکم بودند چه جنایتهایی کردند. باید خیانتها
و جنایتهای اینها را گفت. من فکر میکنم
آدمهایی مثل شما که هم صلاحیتش را دارید، هم
مطالعاتش را، هم رشتهتان این است یک مقدار این واقعیتها
را مطرح کنید که نسل جوان آگاهانه بپذیرد.
روحانی: این نکته بسیار مهم است که
انسان وقتی به اوضاع ایران در قبل از پیروزی انقلاب نگاه میکند
که مردم در چه فقر و بدبختیای
بودند، متوجه همان نکتهای میشود که شما اشاره کردید
که پول نفت به خودشان برمیگشت.
نفت تا سال 1351 بشکهای سه دلار بود و در سال 51 یکمرتبه
رسید به یازده دلار. وقتی در کنگره امریکا اعتراض شد، کیسینجر، وزیر خارجه وقت
امریکا توضیح داد که پول نفتی که ما به شاه میدهیم،
باز به خود امریکا برمیگردد. شاه از ما اسلحه میخرد
تا ایران از نظر قوای نظامی تقویت شود و بتواند با خطراتی که منطقه را تهدید میکند
مقابله کند. ما قیمت نفت را با سیاست خودمان بالا بردهایم.
به این ترتیب اینها قیمت نفت را برای فروش یک مشت آهنپاره
به ایران بالا بردند و اسلحههایی
را به ما فروختند که نه تنها در جهت حفظ استقلال ایران
به کار نمیرفت، بلکه برای سرکوب
آزادیخواهان منطقه در ظفار و جاهای دیگر از آنها استفاده میشد.
رحیمیان: اشاره به سطح زندگی شد. به این
مسئله باید از دو بعد ديگر نگاه کرد. یکی اینکه قیمتها
به تناسب درآمدها بالا رفته، یعنی اگر قیمت فلان چیز 1000 برابر شده، حقوق عادی
فرد هم 1000 برابر شده است. یادم هست پسرعمه ما معلم و حقوقش ماهی 360 تومان بود.
حالا مشابه همان فرد در نظام آموزش و پرورش، درآمدش بالای 1 میلیون تومان است.
یادم میآید حقوق کارگر پنج ريال و بنا
25 ريال بود. به همان نسبت که قیمتها
بالا رفته، درآمدها هم بالا رفته است. البته یک چیز مهمتر
تغییر پیدا کرده و آن این است که اگر ما با همین درآمدهای موجود مثل آن زمان زندگی
کنیم، نصف حقوقمان هم زیاد میآید.
علت کمبود، کمیت مصرف و سرفصلهایی
است که در آن زمان در زندگی ما نبود و الان هست. آن زمان یخچال، تلویزیون، ماشین
لباسشویی، گاز، تلفن، تلفن همراه و جاروبرقی نداشتیم. هر کدام از این وسایل که
وارد زندگی میشود هزینه دارد. اینها سرفصلهای
جدیدی هستند که وارد زندگی ما شدهاند.
یکسری
چیزها هم فصلی بودند. ما سالی یک بار و در فصل خودش خیار میخوردیم.
یک بار دو بار در بهار یا آخر پاییز گوجهفرنگی
میدیدیم. در شهرهای دور از شمال و جنوب اصلاً کسی
مرکبات نمیدید. سالی یک بار در فصلش سیب
میخوردیم. الان در تمام سال باید در همه زندگیهای
ما میوههای همه فصلها
وجود داشته باشند. امکانات رفاهی جدید و کمیت و کیفیت مصرف و از همه بدتر اسرافی
است که در مصرف داریم این کمبودها را سبب شده است. اشکالی ندارد که در هر چهار فصل
همه اینها را هم مصرف کنیم، ولی توجه داشته باشیم که مصرف بیشتر هزینه بیشتر هم
دارد و مسئله مهمتر اینجاست که الان اسراف و تبذیر در جامعه ما زیاد شده است.
در
عروسیها، عزاها، هتلها
و مراکز مختلف ما در سال چقدر برنج و نان و… دور ریخته میشود،
در آن زمان چقدر دور ریخته میشد.
اصلاً سالی چند بار گوشت میخوردیم؟
سالی چند بار پلو میخوردیم؟ اگر الان به آن سطح
مصرف برسیم و همه اینهایی را که گفتم حذف کنیم، حقوقی که میگیریم
زیاد هم میآید…
عزت شاهی: آن وقت نه تنها نیازی به واردات نداریم، بلکه میتوانیم
صادر هم بکنیم و اضافه هم میآید…
رحیمیان: این گلایهای
که از مسئله گرانیها میکنیم،
بدون توجه به این نکات واقعاً قضاوت ناعادلانهای
است…
عزت شاهی: یادم هست شهرستان که بودیم،
زمستانها زغال هم نداشتیم. از کاسبهای
بازار گردو، مغز زردآلود و بادام میگرفتیم،
میآوردیم خانه و میشکستیم
و پوستش را بهجای مزدمان برمیداشتیم
و این میشد سوخت زمستان ما. مردم این
قدر گرفتار بودند.
رحیمیان: یک کرسی بود و يك خاکانداز
خاکه زغال که هفت نفر زیر آن کرسی میخوابیدند!
کنار اتاقی که زندگی میکردیم، تنگ آب یخ میزد!
الان همه فضای یک آپارتمان را با گازی که از طریق لولهکشی
از 1500 کیلومتری آن طرفتر میآید
میخواهیم با دمای 30 درجه گرم کنیم و هزینهاش را
هم حساب نیاوریم و گلایه میکنیم که کمبود داریم.
دباغ: خانمها
هم بهشدت دچار مصرفزدگی شدهاند.
زنهای قدیم واقعاً در مشقت زندگی میکردند و
افتخارشان این بود که دارند به شوهر و خانواده خود خدمت میکنند.
الان خانم میرود دم در مغازه چهار تا مرغ میخرد،
آقا باید پولی هم بدهد که کسی آنها را پاک کند و تحویل بدهد. ماهی، عدس، لوبیا و
بقیه چیزها هم همینطور. باید پاک کرده تحویل خانم بدهند. هفتهای
یک بار هم میروند بدنسازی، چون بالاخره وقتی
آدم همه چیز را آماده تحویل بگیرد و بپزد و بخورد هزار جور درد و مرض هم میگیرد.
اینها چیزهایی هستند که واقعاً باید برای جوانها
گفت. همه اینها را باید گذاشت کنار هم تا ماهیت گرانی و ارزانی و رسیدن و نرسیدن
کاملاً روشن شود.
رحیمیان: خدا رحمت کند خانم حضرت امام
را. از ایشان سئوال شد: «آیا امام برای روز تولد یا سالگرد ازدواج و امثالهم برای
شما هدیه میخریدند؟» ایشان جواب داد: «نه
بابا! این جوری نبود که زنها
مردها را به بهانه هر چیزی تلکه کنند». این حرفها
نبود. حالا آقا باید سالروز تولد خانم، بچهها،
سالگرد ازدواج و… را جشن بگیرند با انواع هدیهها و هزینهها. انواع و اقسام
تجملات وارد زندگی کردهایم و میگوییم
کم داریم.
روحانی: نکته دیگری که باید به آن
اشاره کرد این است که با توجه به فقر و گرفتاری مردم که به گوشههایی
از آنها اشاره شد، بریز و بپاش رژیم شاه قابل بررسی است. در شرایطی که مردم داشتند
از گرسنگی میمردند، جشن تاجگذاری میگرفت
و بودجه مملکت را میبلعید. در جشن 2500 ساله، بودجه
یک سال مملکت را مصرف کرد. از فرانسه به شیراز پل هوایی زده بودند و غذا و ناهار و
میوه و گل و همه چیز را مستقیماً از فرانسه میآوردند.
یعنی از یکسو این وضع فقر و مشکلات مردم بود که گوشت و برنج را سالی یکی دو بار
بیشتر نمیتوانستند بخورند، آن وضع
پابرهنهها و گرسنهها
بود که از گرسنگی یا سرما تلف میشدند
و از این طرف بریز و بپاشهای
وحشتناک رژیم شاه بود…
رحیمیان: و اضافه کنید به همه اینها آن
غارتگریها، تکاثرها و اموال بینهایتی
که اینها غارت کردند. یکی از این طاغوتیها
که الان هم دارد دائماً در دادگاهها
با دستگاههای قضایی ما کلنجار میرود،
آقایی است که در مشهد کارمند جزء آستان قدس بود. آنجا را در زمان شاه رها میکند
و به تهران میآید و در یک دفتر اسناد رسمی
منشی و میرزابنویس میشود. آن دفتر محل نقل و
انتقالات یکی از افراد خاندان شاه بود. این فرد در سایه ارتباطی که با آنها پیدا
میکند، بعد از چند سال فقط در اطراف تهران پنج
هزار هکتار را به نام خودش ثبت میکند.
هزارها هکتار در کنار دریا و شمال و کارخانههای
متعدد را. اگر از روی داستان این آدم یک فیلم یا سريال ساخته شود، معلوم میشود
که نه خود خانواده شاه، بلکه حتی یک نفر که در یک دفترخانه به عنوان منشی و
میرزابنویس کار میکرد، وقتی با آنها ارتباط مییافت،
در عرض چند سال هزارها هکتار زمین و خانهها
و کارخانههای متعدد را به نام خود میکرد.
خود این ریخت و پاشها، جنایتها،
خیانتها، دزدیها
و پولهایی که در خارج انباشته کردند و کاخها
و فرودگاههای اختصاصی در شهرهای مختلف،
واقعاً نیاز به تاریخنویسی مستقلی دارد.
در تکميل بحث قبلی، مسئله نقش حضور امریکاییها در کشور است و داستان کاپیتولاسیون که یکی
از نقاط عطف تاریخ نهضت حضرت امام است و نشان میدهد که آنها داشتند ایران را به
کجا میبردند و امام جلوی آن
ایستاد و بر سر همین مسئله هم بود که مجدداً دستگیر و تبعید شد. نقش امریکاییها را در مدیریت ابعاد مختلف کشور، اعم از
امنیتی، نظامی، انتظامی، اقتصادی و فرهنگی بیان بفرمایید.
روحانی: امریکا همواره سیاست تحقیر ملتها
و عقب نگهداشتن مردم را دنبال کرده است. امریکا به درستی
این نکته را دریافته که یک ملت آزاد و روشن ضمیر هیچ
وقت در مقابل غرضورزیها
و تجاوزگریهای او تسلیم نمیشود،
لذا باید ملتها را در عقبماندگی
و فقر و بدبختی نگه داشت و از همه مهمتر
اینکه باید تحقیرشان کرد. اگر امریکا در سال 1343 کاپیتولاسیون را در ایران احیا
کرد، نیازی نداشت و فعال مایشاء بود و شاه عاملی در دست آنها و مجری سیاست آنها
بود. آنها در ایران حرف آخر را میزدند
و نیازی به این مسائل نبود. امریکا به
قدری در ایران قدرتمند بود که وقتی در مصر ناصر به قدرت رسید و احساس کردند نباید
بین ایران و مصر رابطه عاطفی و نسبی و سببی وجود داشته باشد، شاه را مجبور کردند
فوزیه را طلاق بدهد، در حالی که شاه فوزیه را خیلی دوست داشت و از او بچه داشت و
مشکلی هم با او نداشت، اما امریکا نمیخواست
ایران با کشوری که امپریالیسم و صهیونیسم ایستاده بود، رابطه
داشته باشد.
سفیر
امریکا میگوید: «پیش شاه رفتم و حال و
حوصله نداشت و جواب سر بالا میداد.
من به او توپیدم و شاه خودش را جمع کرد». وقتی میخواستند
برای مملکت نخستوزیر تعیین کنند، باید سفیر
امریکا و انگلیس میآمدند و آنها مشخص میکردند
که چه کسی نخستوزیر بشود یا نشود. نماینده
برای مجلس که میخواستند انتخاب کنند، یک لیست
از سفارت امریکا و انگلیس میآمد
که اینها باید به عنوان نمایندگان مردم به مجلس بروند! مردم در زمینه رأی دادن
اختیاری نداشتند. اگر هم رأی میدادند،
از صندوق همانی که باید بیرون میآمد.
امریکا
واقعاً در ایران اقتدار همهجانبه داشت و هدف او از احیای کاپیتولاسیون فقط این
بود که ملت ایران را تحقیر کند. یک صاحب منصب ارتش ایران احساس میکرد
از یک سرباز امریکایی پایینتر
است و آن سرباز بر او تفوق دارد. به تعبیر حضرت امام«ره» با احیای کاپیتولاسیون،
شاه ایران را از سگهای امریکایی پستتر
کرد. ایشان میفرمودند: «اگر شاه ایران با ماشینش یک سگ امریکایی را زیر بگیرد، از
او بازخواست میکنند، اما اگر یک سرباز
امریکایی بزرگترین مقام ایران را بکشد، کسی
حق تعرض به او را ندارد». امریکا میخواست
به این وسیله ملت ایران را تحقیر کند. شما کشوری را پیدا نمیکنید
که مردم و حکومتش با هم رابطه خوبی داشته باشند و امریکا با آن کشور، نه یک رابطه
حسنه که حتی یک رابطه عادی داشته باشد، اما برعکس در هر کشوری که یک دیکتاتور خونآشام
حاکم است، امریکا با او هیچ مشکلی ندارد، چون اولین هدف امریکا این است که ملتها
تحقیر شوند، آزادمنش و آزادیخواه نباشند تا نتوانند در برابر خواستههای
استعماری او سربلند کنند، لذا الان میبینیم
امریکا در هر کشوری که قدم میگذارد،
اولین کاری که میکند احیای کاپیتولاسیون است تا
بتواند ملتها را تحقیر کند.
رحیمیان: مسئول کتابهای
درسی در آموزش و پرورش میگفت
مسئول کتابهای درسی در دوره شاه هنوز زنده
است، رفتیم و پیدایش کردیم و گفتیم احوالی از او بپرسیم. دیدیم این بنده خدا هنوز در
حال و هوای همان دوران است و وقتی میخواهد
اسم شاه را بیاورد میگوید شاهنشاه آریامهر یا
اعلیحضرت اینطور فرمودند! میگفت
از شاه درخواست ملاقات كردم به من نیم ساعت وقت داد، ولی وقتی رفتم جلسهمان
یک ساعت و نیم طول کشید و او از توصیههای
شاه راجع به کتابهای درسی گفت، از جمله این نکته
که: سه امریکایی، یک فرانسوی و یک انگلیسی به عنوان مستشار در تدوین کتابهاي
درسي تعیین شده بود، تأكيد شاه در این باره اين بود كه هیچ متن و کتابی را بدون مشورت
و کنترل نهایی اینها حق ندارید چاپ و بین دانشآموزان
توزیع کنید. یعنی مستشاران امریکایی و غربی تا اینجا در کشور ما نقش ایفا میکردند.
اینکه
امام میگفت شیطان بزرگ، یکی از مشخصههای
شیطان بزرگ همین است که نعل وارونه میزند،
کما اینکه شیطان جن در قرآن وقتی میخواهد
آدم را فریب بدهد، نمیگوید میخواهم
کاری کنم که تو از بهشت خارج شوی، بلکه میگوید
میخواهم تو را راهنمایی کنم که جاودانه در بهشت
باشی: «مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَذِهِ الشَّجَرَهِ إِلاَّ أَن تَكُونَا مَلَكَيْنِ
أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَالِدِينَ»(1). برای اینکه مخلد در بهشت و
فرشته شوی میگویم برو و از این شجره ممنوعه
تناول کن و بعد: «إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ»(2). تازه قسم
هم میخورد و به عنوان نصیحت و شفقت هم با آنها حرف
میزند.
اینها
شگردی است که آنها به کار میبرند
و با همین نعل وارونه زدن، تحت عنوان حقوق بشر، حقوق بشر را پایمال میکنند.
تحت دفاع از حقوق زن، شخصیت زن را منکوب میکنند.
وقتی ارتش امریکا وارد عراق شد نگفتند ارتش اشغالگر، گفتند ارتش آزادیبخش!
نمیگویند برای اشغال میآییم،
میگویند برای احیای دموکراسی میآییم.
این شیوه امریکاست.
روحانی: نکته
این است که همیشه سیاست امریکا و قدرتمندان این است که ملتها
را علاوه بر تحقیر ناامید هم بکنند و به آنها بباورانند، هیچ کاری از دستشان
برنمیآید، هر حرکتی که انجام بدهند بیفایده
است و در واقع آنها هستند که به شما میگویند
چه باید بکنید. این سیاستی است که در درازمدت اجرا کردهاند. از وقتی فداییان اسلام
رزمآرا را اعدام انقلابی کردند تا حالا دارند
زمزمه میکنند که کار آنها نبود و خود
شاه از رزمآرا میترسید
و او را زد! شاه اگر میخواست رزمآرا را از بین ببرد
که برایش کاری نداشت. مگر پسر آیتالله
کاشانی را با سم از بین نبردند؟ وقتی مرحوم شهید محمد بخارایی منصور را جلوی مجلس
زد، در سراسر ایران، از دورافتادهترین
روستاها تا تهران شایع کردند سیاست خود انگلیس است، چون منصور داشت نفت را از
حلقوم انگلیس بیرون میکشید که بدهد به امریکا!
در
جریان انقلاب اسلامی هم همین سیاست را در پیش گرفتند. تمام تلاش امریکا این است که
به مردم ما بباوراند انقلاب کار شما نبود و شما نبودید که توانستید با اراده و
ایمانتان چنین تحول عظیمی را در کشور به وجود بیاورید و یک نظام 2500 ساله را از
بین ببرید. الان دارند همین برنامه را در کشورهای عربی و جاهای دیگری که بیداری
اسلامی به وجود آمده است پیاده میکنند.
در پشت پرده همه این بازیهای
خود امریکاست، منتهی خداوند آنها را رسوا میکند.
آنهایی که به اصطلاح در مصر توانستند انقلاب را به وجود بیاورند، چطور در سوریه
نمیتوانند این کار را بکنند؟ در حالی که این همه
جنایت مرتکب میشوند. تازه نظام سوریه هم نظامی
نیست که خیلی مطلوب ملت باشد، با این همه نتوانستهاند
در آنجا کاری انجام بدهند. به هر حال این هم سیاستی است که دنبالش هستند که به یک
نحوی برای مردم جا بیندازند که هر حرکتی و انقلابی به دست آنهاست و کاری از ملتها
برنمیآید.
خاطرم
هست یکی از افراد وابسته به سیدمحمد شیرازی به نجف آمده بود و یک شب مهمان شیخ محمد
حکیمی بود. در آنجا ایشان به نحوی حرف میزد
که اگر من این لیوان را برمیدارم
و جای دیگری میگذارم، سیاست امریکا و انگلیس
است. آخر حرفهایش گفتم: «فرق من و شما این
است که من معتقدم فقط مشیت الهی است که تغییرناپذیر است، اما شما معتقدید امریکا و
انگلیس خدای روی زمین هستند!».
این
فکر انحرافی و تبلیغاتی سویی که از ملتها
کاری برنمیآید و هر کاری بکنند در خدمت
آنها و همدستان آنها هستند، شیوه آنهاست.
رحیمیان: یکی از مسائلی که الان عدهای
دامن میزنند و اصل قضیه هم دست غربیهاست،
این است که تحت عنوان دفاع از حقوق بشر و حقوق زندانیها
و امثالهم، مسئله زندانها و زندانیان سیاسی و شکنجهها
را مطرح میکنند و گاهی هم میخواهند
القا کنند که الان هم همان قضایا دارد تکرار میشود
و کمتر از زمان شاه نیست و بعضاً بدتر از آن زمان است. انواع و اقسام این حرفها
را هم خارجیها میزنند
و هم آنهایی که در داخل تابع و هماهنگ با آنها هستند. دو بزرگواری که زندانهای
زمان شاه را دیده و شکنجههای
آن دوران را لمس و تحمل کردهاند،
حضور دارند و بر آنچه را که الان در نظام جمهوری اسلامی هست آگاهی دارند. شاید نتوان
نام وضعیت فعلی را آزادی گذاشت! شاید در بعضی موارد تعبیر هرج و مرج برایش مناسبتر
است! هر کسی، هر جاسوسی، هر وابسته به خارجیای، هر منافقی هر کاری که دلش میخواهد
در این جامعه و این نظام انجام میدهد،
آشوب ایجاد میکند، جاسوسی میکند،
اخلالهای اقتصادی عجیب و غریب را در شرایط خاص و
هماهنگ با غربیها و تحریم اقتصادی آنها انجام
میدهد، همراه با آنها بحرانها
و آشوبهای سیاسی و اجتماعی ایجاد میکند
و بعد هم رهاست! معدودی از این مجموعه بعضاً دستگیر و احیاناً زندانی شدند.
البته
در زندانها آزادی بیشتری هم دارند! نامههای
سرگشادهای که در زندانها مینویسند
راحت منتشر میشوند و تمام بلندگوهای غربی
آنها را در دنیا پخش میکنند. انواع جوسازیها
را از داخل زندان علیه نظام به راه میاندازند و وقتی هم بیرون میآیند،
باز همان سناریو را تکرار میکنند
و انواع خیانتها و جنایتهایی
را که برای هیچ نظامی قابل تحمل نیست، مرتکب میشوند.
نمونهای
را عرض کنم. یکی از پزشکان متدین ایرانی که ساکن امریکاست به یکی از دانشگاههای
در حال ساخت داخل کشور دو میلیون دلار کمک کرد. آنجا این مطلب را فهمیدند و با
اینکه برای یک دانشگاه و مرکز علمی هزینه شده بود، او را دستگیر کردند و در بدترین
شرایط در زندان تحت آزار و شکنجه قرار دادند و حدود پنج ميليون دلار جريمه و هزينه
دادگاه از او گرفتند. این امریکاست!
آقای
عزتشاهی و خانم دباغ سروران ما! مقایسهای
بین زندان و زندانیان سیاسی رژیم شاه و معارضین با انقلاب اسلامی در شرایط حاضر
برای ما ترسیم بفرمایید.
عزت شاهی: در زمان گذشته جو را جوری درست کرده بودند که
اگر دو سه نفر دور هم جمع میشدند،
به آنها مشکوک میشدند. حالا طوری شده که افراد
در تاکسی، اتوبوس و جاهای مختلف مینشینند
و انواع و اقسام حرفها را میزنند
و کسی هم حرفی به آنها نميزند و بگوید این چه جور اختناقی است؟ اما آن موقع خود
ما هم که میخواستیم برای بقیه حرف بزنیم و
ناچار بودیم اسم شاه را بیاوریم میگفتیم
اعلیحضرت، یعنی همه در این مسائل تقیه میکردند.
اخیراً آقای ثابتی مصاحبهای کرده که به صورت کتاب در خارج چاپ شده است.
این
آمده کل شکنجه را تکذیب کرده و گفته چنین چیزی دروغ است! ممکن است با زندانیها دعوا
میکردیم، اما اصلاً شکنجه وجود نداشت! جلسهای
در مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر گذاشته بودند و مصاحبهکننده
که کرد هم بود آمده بود. ما را هم دعوت کردند و رفتیم آنجا. گفتم: شکنجهگرها
همه زیر نظر ایشان بودند. دو سه نفر از زندانیهای
رژیم شاه در آن جلسه بودیم. گفتم اینکه میگویید
از این خبرها نبوده، هنوز رد شکنجهها
روی پاهای من هست. دیگران هم هستند. شما چه میگویید؟
طرف را آنقدر میزدند تا یقین پیدا کنند که دیگر
حرفی ندارد بزند.
ـ بد نیست مقداری از خاطرات مربوط به شکنجه خودتان را هم بیان بفرمایید.
عزت شاهی: از سال 42 تا 47 شاید ده پانزده مرتبه مرا
دستگیر کردند. ولی از سال 47 فراری شدیم، چون اسلحه میآوردیم
و از این جور کارها میکردیم و میدانستیم
که اگر ما را بگیرند حداقل حبس ابد است.
در
این اواخر اگر توانستم زنده بمانم و یک کمی روی پای خودم بایستم به خاطر این بود
که مسئله مرگ و زندگی را مقداری برای خودم حل کرده بودم، چون مادرم که در سال 43
فوت کرده و پدرم هم با برادرهایم بود و من دیگر وابستگیای
به بیرون نداشتم. ازدواج هم نکرده بودم و ثروتی هم نداشتم که مقیدش باشم، لذا یک حداقل
و حداکثری را برای خودم گذاشته بودم. حداقلش این بود که در درگیری کشته میشوم،
حداکثرش هم این بود که مرا میگیرند
و اعدام میکنند. اینکه
بعضیها میگویند
ما میدانستیم شاه میرود
و انقلاب میشود، از این خبرها نبود و هیچیک
از ما از این فکرها نمیکردیم. اینطور هم نبود که به
خودمان بگوییم حداکثرتا 50 سال دیگر این اتفاق میافتد، بلکه خودمان را یک جرقه
حساب میکردیم و میگفتیم
وظیفهمان است که جرقه را بزنیم و در مردم آگاهی به
وجود بیاوریم، بعد مردم خودشان دنبال این جریان میآیند.
من در یکی از درگیریها هفت گلوله خوردم و یک
دختربچه به نام اعظم امینیفرد
هم که الان یک مدرسه در سرچشمه به نامش هست،
هم در آن جریان کشته شد.
دباغ: در کوچه درختی دستگیر شدید؟
عزت شاهی: در کوچه رودابه، پایین چهارراه سیروس دستگیر
شدم. چون یک بار از داخل یک خانه و یک دفعه هم در میدان اعدام، سر خانیآباد
از داخل ماشین آنها فرار کرده بودم، یک خرده امر بر آنها مشتبه شده بود و فکر میکردند
ما غولی هستیم آن روز از کوچه بیرون آمدم که سر قرار بروم و اینها اصلاً خودشان را
نشان ندادند. کوچه هم ماشینرو
نبود. من با لباس مبدل این طرف و آن طرف میرفتم.
یک چراغ والور دستم و یک کیسه روی شانهام
بود و از کوچه بیرون رفتم. بیست متری که رفتم، اینها از شکاف در یک خانه و از پشت
مرا به رگبار بستند و من به زمین افتادم. هیچ
کس از ترسش جلو نیامد. داشتم بیهوش
میشدم و رو به قبله خوابیده بودم و داشتم شعار میدادم
که …
ـ چه شعاری میدادید؟
عزت شاهی: علیه آنها و له انقلاب و اسلام شعار میدادم.
وقتی داشتم تمام میکردم سه بار داد زدم: «حسین
آمدم». منظورم امام حسین«ع» بود. چند روز در آنجا کتکم زدند
و حسین را از من خواستند! میگفتند:
«حسین کی بود؟ مسئولت بود؟» فحش خواهر و مادر میدادند
که: «فلان فلان شده! مویز هم بدون دسته نمیشود.
مگر حسین بچهات هست که حسین صدایش میزنی؟
باید بگویی امام حسین«ع»».
القصه
در لحظه دستگیری شنیدم که یکیشان
گفت: «سوژه سیانور خورده است». مرا به یکی از خانهها
بردند و شلنگ آب را در حلقم کردند و شیر آب را باز و بسته کردند تا من همه چیز را
بالا آوردم. بعد از اینکه معدهام
را به این شکل شستشو دادند، مرا به بیمارستان شهربانی بردند.
ساعت
یک و نیم مرا دستگیر کردند و ساعت ده و نیم شب به هوش آمدم. از همان ساعت ده و نیم
که دکتر آوردند و فهمیدند من زنده هستم، شلاق و آتش سیگار را شروع کردند. سه چهار
روز آنجا بودم. پایم هفت گلوله خورده بود، اما آنها پانسمان نکردند. روز سوم از
کمر تا پایین را گچ گرفتند و بعد هم مرا به کمیته مشترک بردند. نزدیک به یک ماه
لباس تنم نکردند. یک کاسه در سلول بود که هم در آن غذا میریختیم،
هم آب میخوردیم و هم دستشویی میکردیم!
یک بار که کمی آب روی زمین ریخت، آن قدر مرا با لگد زدند که مثل بوم غلتان روی زمین
غلتیدم و زمین را با بدنم خشک کردم!
شش
ماه حمام نرفتم. بازجویی نبود. من با پسران آیتالله جنتی ارتباط داشتم. رفته
بودند آنها را بگیرند و نبودند و خود ایشان را گرفته و آورده بودند. هر بار که مرا
با ایشان روبهرو میکردند، چون برهنه بودم، خجالت
میکشیدم و سرم را پایین میانداختم.
ایشان را میآوردند بالای سر من و میپرسیدند:
«این را میشناسی؟» هزاران بار به نگهبان
التماس کردم که دستکم لباس زیر کهنه خودت را بده
بپوشم و نداد. بعد از یک ماه و نیم لباس زندان به من دادند. من اولین کسی هستم که
لباس زندان به تن کردم. تا آن موقع زندانیهای
سیاسی لباسهای خودشان تنشان بود. فقط
چاقو، کمربند، خودکار، بند کفش و این جور چیزها را از آنها میگرفتند
و با لباس خودشان میرفتند بازجویی. بعد از یک ماه و
نیم لباس زندان تنم کردند، چون ملاقاتی هم نداشتم که برایم لباس بیاورد. موقعی که
مرا برای بازجویی میبردند، مرا روی زمین میکشیدند.
یکی تف میانداخت، یکی آب دماغ، یکی سیگار
و هر پرت و پلایی که به دهانشان میآمد
میگفتند. بعد که دیدند دیگر خیلی آبروریزی است،
لباس تنم کردند. بعد هم برای تحقیر همه، به تن بقیه هم لباس زندان کردند. چشمبند
را هم اولینبار به چشم من بستند، چون قبل از من متهمان در راهروها همدیگر را میدیدند
و گاهی اوقات اشاراتی به هم میکردند،
چون بعضیهایشان همپرونده
بودند. بعد میگفتند بلوزهایتان را دربیاورید
و روی سرتان بکشید، اما گاهی اوقات از پاها همدیگر را میشناختیم.
نهایتاً
دیدند این کارها فایده ندارد و به من گفتند وصیت کن، چون میخواهیم
تو را ببریم چیتگر اعدام کنیم. من هم گفتم وصیتی ندارم. بعد چشمهایم
را بستند و بردند و از آن به بعد به بقیه هم چشمبند
میزدند. چیزهایی از این قبیل را اول من افتتاح
کردم!
شش
ماه آنجا بودم و هر روز از من بازجویی میکردند.
موقعی که میخواستند مرا ببرند قصر، یکی از
افسران شهربانی که در عملیات دستگیریام
بود، مینیبوس
را کشید کنار و گفت: «داری میروی
قصر؟» گفتم: «بله،» گفت: «تو مهمان خودمان هستی، اما با همه اینها از تو خوشم میآید».
پرسیدم: «چرا؟» جواب داد: «به اندازه یک پنیسیلین
برای ما کار نکردی، اما برمیگردی!»
مرا بردند و یک سالی در زندان قصر نگه داشتند و بعد هم بردند دادگاه و پانزده سال
حبس دادند.
تا سال 53 که وحید افراخته دستگیر شد، اصلاً کار
مسلحانه را قبول نداشتم و در پرونده من هیچ عملیاتی ثبت نشده بود. از داخل خانهام
دوازده بمب، 40 کیلو مواد منفجره و 30 کیلو نیترات آمونیاک بردند! همه را رد کردم
و انداختم گردن مسئول خودمان حسین محمدی! این اسم مستعار خودم بود. نمیدانم
کتاب خاطراتم را مطالعه کردهاید یا نه؟ در آنجا نوشتهام
روزی که شعبان بیمخ را زدم، از موتور افتادم
پایین و کتفم در رفت. بعد از چند ماه به مشهد و پیش یک دکتر رفتم. دکتر پرسید:
«اسمت چیست؟» و من همین طوری گفتم: «حسین محمدی». او هم نوشت و رفتم عکس گرفتم و
آمپول زد. مدتی در خانه تیمی در مشهد بودم و بعد به تهران آمدم و آن پاکت عکس را
هم با خودم آوردم. این پاکت دست پلیس افتاده بود و من هم هرچه مواد از خانه ما
گرفتند انداختم گردن حسین محمدی!
بعد
از اینکه وحید افراخته را گرفتند، مسائل دیگری هم برای
آنها کشف شد. او همه قضایا، یعنی دسترسی ما به اسلحه و نارنجک، ده تا عملیات مثلاً
عملیات 6 بهمن 51 به مناسبت دهمین سال انقلاب سفید یا هتل شاهعباس
اصفهان ـ که یک نفر در آنجا کشته شد ـ یا
عملیات شهربانی اصفهان، انفجارهای مختلف و ماجرای ترور شعبان بیمخ
را لو داد، لذا ما را چهار سال و خردهای
در کمیته مشترک نگه داشتند و در تمام مدت هم در انفرادی! اگر هم اتفاقی کسی را با
ما همسلولی میکردند،
از چپیهای بریده بود و او را میفرستادند
که از ما حرف بکشد. من هم در مقابل یا در سلول دراز میکشیدم
یا مثلاً به طرف میگفتم: «تو شمالی بلدی بیا به من
یاد بده، من هم خوانساری به تو یاد میدهم!»
خلاصه بازیهای این جوری درمیآوردم
و حالیشان میکردم
که حرفهایم همان چیزهایی است که در بازجویی گفتهام
و حرف اضافهای ندارم.
شکنجهها
مختلف بودند. شلاق، آویزان کردن صلیبی و انواع و اقسام شکنجهها
بود. در همین کمیته مشترک یک بار مرا از اوین آوردند و باز یک ماه بدون لباس بودم.
بعد از دستگیری وحید افراخته…
ـ وحید افراخته چه ارتباطی با شما داشت؟
عزت شاهی: در سازمان مجاهدین که بودم مسئول ما بود. تا
آن موقع که دستگیر شد، اسمش در پرونده من نبود. او را که گرفتند در حد بازجوها کار
میکرد، چون به او قول داده بودند اعدامت نمیکنیم.
آن روزی که او را برای اعدام بردند تازه یقین پیدا کرد که میخواهند
اعدامش کنند. تا آن روز یقین نداشت. آنجا گفته بود: «من با بازجویم کار دارم، زنگ
بزنید تلفنی با او صحبت کنم» و آنها هم تلفن زده بودند به رسولی و منوچهری و آنها
گفته بودند: «غلط کرده. هرچه میخواهد
بگوید، بگویید همان جا بنویسد!».
این
وحید افراخته، انگار خوابنما
شده بود. سه دفعه آمد و مرا نصیحت کرد. پرونده مرا به او داده بودند و خوانده بود
و به من گفت: «فلان فلان شده! اسم مرا که مسئولت بودم هیچ جا ننوشتهای.
حتی یک کلمه راست نگفتهای!». بعد از آن برای ما
کیفرخواست نوشتند، میخواستند تعیین محاکمه کنند که
این مسائل که پیش آمد و تقریباً شش هفت تا اعدام دادند. بعد خوردیم به قضایای آمدن
صلیب سرخیها و حقوق بشر و 17 شهریور. ما
تا پروندهخوانی هم رفتیم که تعیین محاکمه
شویم، اما دیگر قسمت نشد.
آن
اواخر برای مبارزه با رژیم در داخل زندان اعتصاب ملاقات و اعتصاب غذا کردیم، اینها
حتی حاضر نشدند نوشتههای ما را بیرون بدهند. ما در
17 شهریور نامهای به صلیب سرخ نوشتیم که ما نمیخواهیم
کار سیاسی بکنیم، بلکه این رژیم را قبول نداریم و میخواهیم
برای این بچههایی که در بیرون زخمی شده و در
بیمارستانها بستری شدهاند،
خون بدهیم. یک آدم درست را از طرف خودتان بفرستید که از ما خون بگیرد و ببرد به
اینها بدهد.
حتی
این نامه را هم که به زیر هشت دادیم رد نکردند. من حتی در سال 57 هم که همه چیز
آزاد شده بود، فقط دو بار ملاقات داشتم. یکی بعد از شش ماه و یکی هم روزهایی که میخواستند
آزادم کنند. ممنوعالملاقات بودم. داداشم سه چهار
سال در زندان بود و همدیگر را ندیده بودیم. حالا اینهایی که میگویند
آزادی بود و خفقان نبود، شرایط این جوری بود.
حتی
روزهای آخر نامهای برای برادربزرگم نوشتم که پدرمان را برای ملاقات بیاور. پدر ما
یک سال و نیم بود که فوت کرده بود و من نمیدانستم.
افکار برادر بزرگم با من نمیخواند،
اما یک برادرم میخواند و با من در زندان بود.
مصائب
آن دوره را در یکی دو ساعت نمیتوان
گفت. آن قدر آدمها
بودند که زیر شکنجه از بین رفتند. آن
قدر آدمها نقص عضو شدند. بعضی وقتها
تاولهای ناشی از شکنجه پاره نمیشد
و اینها با لگد روی تاولها میکوبیدند
تا ترک بردارد و عفونت کند. آدمها
را صلیبی آویزان میکردند.
ـ آن مجسمهای که در موزه عبرت و
روی تخت گذاشتهاند مجسمه کیست؟
عزت شاهی: مجسمه من است. مرا شش ماه روی یک تخت بستند. یک
بار از طبقه دوم خودم را به پایین انداختم. واقعاً کار به جاهای خطرناکی کشیده بود.
بعضی وقتها چیزهایی را میگفتند
با عجله بنویس و ما را گیج میکردند.
موقعی که میخواستم امضا کنم میخواندم
و میدیدم بعضی جاها یک جورهایی شده که خطرناک است.
نذر و نیاز میکردم و «وجعلنا» میخواندم
و توسل پیدا میکردم و واقعاً امدادهای غیبی
بود که تا انسان به آنها نرسد، قابل باور نیستند. خودمان یک چیزهایی را میفهمیدیم
که کمکهای خدا و نتیجه توسلهاست.
دعا میکردیم و بازجوها که به کوچکترین
مسائل حساس بودند، خداوند کاری میکرد
که مثل اینکه چشمشان کور شده باشد، از موضوعات اصلی رد میشدند
و به خانه تیمی و افرادی که باید، نمیرسیدند
و فوقش میپرسیدند: «چرا فلان کار را
کردی؟» که اصلاً اهمیتی نداشت.
جوری
بود که نمیشد مطلبی را خط زد، چون آن وقت
حساسیتشان بیشتر میشد. گاهی تا میرسید
به امضا و تأیید کردن، تا بازجو سرش را میچرخاند،
خودکار را در بینیمان میکردیم
که خون دماغ شویم و کاغذ را میگرفتیم
زیر دماغمان که خون روی زمین نریزد. کاغذ که پر از خون میشد،
بازجو میپرسید: «چرا این جوری شدی؟»
جواب میدادیم: «فشار خون دارم». آن وقت
کاغذ را پاره میکردیم میریختیم
در سطل آشغال و دست و صورتمان را میشستیم
و دوباره مطلبی را مینوشتیم که مسائل قبلی در آنها
نباشد.
ما
را بردند و شش ماه به تخت بستند. روزی بیشتر از یک بار هم ما را دستشویی نمیبردند.
یک روز که نگهبانم آدم خوبی بود اجازه داد دو سه بار بروم دستشویی. مرا به تخت وسط
راهرو بسته بودند و او به من گفت: «برو دستشویی و یک کمی کمر و دست و پاهایت را
تکان بده که خشک نشوی». اتفاقاً رئیس زندان هر سه بار مرا دید. دفعه سوم دیدم دارد
به نگهبان پرخاش ميكند که چرا اجازه دادی برود دستشویی؟ این روزی یک بار نباید
بیشتر برود. تا من آمدم قضیه را جمع و جور کنم که نگهبان را اذیت نکنند، خود
نگهبان حواسش جمع بود و گفت: «ببخشید قربان! اسهال دارد».
ـ در سلول بودید یا در راهرو؟
عزت شاهی: دو ماهش در اتاق بودم، منتهی اشکالش این بود
که هر کسی را اعم از زن و مرد میگرفتند،
میآوردند بالای سر من. پاهایم زخم بودند. از بس
به سرم زده بودند، سرم گنده شده بود. میگفتند:
«کلهاش از بس باد کرده مثل محمدعلی کلی شده است!»
اینها را بالای سر من میآوردند و مرا نشان میدادند
و میگفتند: «ببین! اگر میخواهی
مثل این نشوی، حرفت را بزن و برو دنبال زندگیات،
اگر میخواهی مثل این بشوی، حرف نزن».
یک
بار که با نگهبان رفتم دستشویی، یک لحظه نگهبان دست مرا ول کرد، من هم پریز رو کار
برق را کندم و دو سر سیم را در دست گرفتم و برق مرا به طرف شیشه پرت کرد و شیشه
قدّی شکست. حسینی و بازجوهای زندان آمدند. گفتند: «چرا این کار را کردی؟ میخواستی
حرفهایت را نزنی؟» گفتم: «نه، به خاطر این است که
اینها را میآورید بالای سر من. اگر دوباره بیاورید
باز همین کار را میکنم». از آن موقع مرا بردند
جلوی بند 5 و سه ماه و خردهای
هم در آن راهرو مرا به تخت بستند. طبقه سوم جلوی بند 5 که به آن میگویند
زیر 8 .
روزی
چهار پنج بار از من پذیرایی میکردند.
هر بار چهار پنج تا شلاق میزدند
و میرفتند و هیچی هم نمیگفتند.
میخواستند اعصاب آدم را خراب کنند. منوچهری میآمد
و دو سه تا مشت به دلم میزد
و با انگشتش سوراخ نافم را فشار میداد
و میگفت: «میخواهم
برایت حمد بخوانم» یا دو سه تا سیلی میزد
و میرفت. من هم که در چرت و خواب بودم و حس میکردم
دارد از بینیام خون میآید،
با زبان مزمزه میکردم و میدیدم
ترش است و میفهمیدم دارد خون میآید،
اما هیچی نمیگفتم. میخواستند
از نظر روانی اذیت کنند.
پنج
شش روز به عید مانده بود که بازجویم، محمدی بالای سرم آمد و گفت: «فلان فلان شده!
من دیشب خوابت را دیدم و به یاد تو افتادم. فکر نکن ما مسلمان نیستیم. ما هم
آدمیم. دلمان میسوزد. تو چرا مثل حیوان زندگی
میکنی؟ اگر قول بدهی آدم بشوی تو را به سلول میفرستم
و بعد از 13 هم بازجوییات را تمام میکنم
و میفرستمت بروی قصر». از خدا میخواستم.
حاضر بودم با گربه و سگ همسلول
بشوم و از آن وضع دربیایم، اما برای اینکه خواهشی از اینها نکرده باشم، سر به سرش
گذاشتم و گفتم: «آقای محمدی! من تا به حال از شما خواهشی نکردهام.
اگر ممکن است خواهشی از شما بکنم». گفت: «بگو». گفتم: «من چند سال است که بعد از
عیدها اینجا هستم. از بازجویی خبری نیست، خلوت هم هست، اینجا در راهرو لااقل نور
میافتد، اما سلول تاریک است و اعصابم خراب میشود،
بنابراین اگر ممکن است این 13 روز هم مرا همین جا نگه دارید. بعداً بیایید بازجویی
کنید». او فحش داد و گفت: «تو آدم نمیشوی».
بعد از سه چهار روز مرا از روی تخت باز کردند و به سلول بردند.
بعد
هم که بازجوییها تمام شد، مرا به زندان قصر
فرستادند. اذیتها و شکنجهها
زیاد بودند. هر وقت فکرش را میکنم،
خودم باور نميكنم كه اين شرايط را تحمل كردم و پشت سر گذاشتم.
ـ از سرکار خانم دباغ هم بشنویم.
دباغ: در کتابم نوشته و توضیح دادهام،
ولی همانطور که آقای عزتشاهی
گفتند برایشان زن و مرد در شکنجه کردن فرقی نداشت. کثیفترینشان
منوچهری بود.
عزت شاهی: همهشان
آدمهای کثیفی بودند.
دباغ: منوچهری بسیار آدم کثیفی بود.
آن اواخر که دیگر پاهایم جای شلاق خوردن نداشت و همه تاولها
ترکیده و عفونت کرده بود، یک روز مرا برای شکنجه روحی داخل سلول بردند. یک معلم
کرد را آورده بودند که از بس پاهای بنده خدا را شلاق زده بودند، سرانگشتهایش
پر از تاولهای بزرگ شده بود. منوچهری با
چتری آمد و نوک چتر را روی یک یک
تاولها میگذاشت
و فشار داد. یک تاول میترکید
و آن بنده خدا فریاد میزد، میرفت
سراغ تاول بعدی. تمام تاولهای
پایش را ترکاند و خونابه راه افتاد. منوچهری غشغش
میخندید و همین که او فریاد میزد،
سیگاری را که دستش بود روی دست، پا، گردن و گوش او خاموش میکرد.
حرفهای رکیکی میزد
که برازنده خودش بود و نمیشود
تکرار کرد.
ولی
وقتی دخترم، رضوانه را آوردند، همه مسائل برایم شکل دیگری پیدا کرد. او تازه وارد
چهارده سالگی شده بود. شب ساعت ده میآمدند
و او را برای بازجویی میبردند. وقتی بعد از شش ماه از
زندان آزادش کردند، او را به دادگستری بردند و برایش تأییدیه گرفتند که میتواند
ازدواج کند. جثهاش این قدر کوچک بود که به
چهارده سال نمیخورد.
این
بچه را به اتاق بازجویی میبردند
و من فقط صدای جیغهایش را میشنیدم.
نمیدانستم چه کار باید بکنم. نمیشد
عکسالعمل نشان داد. فقط به خدا پناه میبردم
و دعا میکردم یک وقت بچه چیزی نگوید و
باعث بدبختی دیگران نشود. یک شب ساعت ده او را بردند، نزدیکیهای
ساعت یک بود که صدایی آمد. از سوراخ در سلول نگاه کردم و دیدم دو تا سرباز زیر بغل
این بچه را گرفتهاند و دارند او را میآورند.
او را که به سلولش بردن به صورتش کشیده زدند
تا به هوش بیاید، اما بیهوش بود. بعد رفتند آب آوردند و به صورتش زدند.
من
هم به در مشت میکوبیدم که در را باز کنید ببینم
چه بلایی سر بچه آمده است. یکمرتبه آیتالله
ربانی شیرازی «رضواناللهتعالیعلیه»
که سلولشان ته سالنی بود که سلولهای
ما بود و سلول هم مقابل توالت بود تا ایشان را بیشتر اذیت کنند، با صوت بسیار زیبایی
آیه «وَ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ»(3) را تلاوت کردند.
یکباره به خودم آمدم که: «احمق! داری به دشمنت التماس میکنی
که در را باز کند؟ ببین خداوند چه میگوید.
برو نماز بخوان شاید خداوند نجاتش بدهد». با دیوار سلول تیمم کردم و دو رکعت نماز
خواندم. هنوز سلام نداده بودم که دیدم سر و صدا پیچید. بلند شدم و نگاه کردم و
دیدم یک پتوی سربازی آوردند و بچه
را در آن گذاشتند و بردند. گفتم: «الهی شکر! مرد و از دستشان خلاص شد. هم این بچه
خلاص شد، هم من».
ـ فکر کردید شهيد شده است؟
دباغ: بله، فکر کردم زیر شکنجه
به شهادت رسیده است.
ـ و خوشحال شدید؟
دباغ: خیلی خوشحال شدم. برای اینکه
هر شب که این بچه را برای بازجویی میبردند
فوقالعاده دردناک بود. من چون فجایعی را از آنها
دیده بودم، میدانستم بچهای
که تا آن روز پوشیه از روی صورتش برداشته نشده بود، چه شکنجهای
خواهد کشید. بچههای من با پوشیه به مدرسه میرفتند.
این بچه را بردند و شانزده روز از او خبری نبود. من هم خیالم راحت که مرده و کار
تمام شده است. ملاقات هم نداشتم که از آن طریق از کسی خبر بگیرم.
بعد
از شانزده روز یک شب ساعت دوازده شب از بند صدا آمد و در سلولم را باز کردند و این
بچه را در سلول پرت کردند و در را بستند. من یک پتوی سربازی داشتم، روی او انداختم
و سرم را بیخ گوشش بردم و پرسیدم: «مامان! کجا بودی؟» جواب داد: «بیمارستان. مرا
روی تخت بسته بودند و دو تا سرباز هم دائماً بالای سرم بودند. روزی یک بار هم دکتر
میآمد و الکی معاینهام
میکرد. دستهایم
را ببین». مچ دستهایش دیگر گوشت نداشت و استخوانهایش
از زیر پوستش پیدا بودند. او را به تخت بسته بودند و حالش که به هم میخورد،
تقلا میکرد و هر دو دستش زخم شده
بودند. گفت: «مامان! اینها چیزی نیست. فقط اگر شما دعا کنید و آقا مرا ببخشند ـ
آن موقع نمیگفتیم امام
ـ خدا نمازهای مرا قبول میکند؟
چون من همه نمازهایم را بیوضو
و همان طور که به تخت بسته شده بودم خواندم». گفتم: «مامانجان!
مسلم است. وقتی خدا میگوید هر جوری که میتوانید
نماز بخوانید، معلوم است که قبول میکند».
عزت شاهی: من روی تخت که بسته شده بودم، بدون قبله، بدون
وضو و بدون همه چیز نماز میخواندم. البته وقتی در سلول رفتم اعاده کردم، ولی خودم
معتقدم اگر قرار باشد خدا نمازم را قبول کند، آن نمازها را بهتر از بقیه قبول میکند،
چون ما وظیفهمان را انجام دادیم.
دباغ: وقتی میآمدند
که ما را برای بازجویی ببرند، حجابمان را گرفته بودند. من روز اول نرفتم و هی
سرباز داد زد بیایید بیرون. از فردای آن روز هر وقت میخواستند
ما را ببرند، یک پتوی سربازی را روی سر خودم میانداختم، یکی را هم سر رضوانه و ما
را با هم به اتاق بازجویی میبردند.
اسممان را گذاشته بودند مادر و دختر پتویی! در بند را که باز میکردند
میگفتند: «مادر و دختر پتویی برای بازجویی حاضر
شوند».
بعد
از انقلاب که تهرانی را گرفتند و به اوین بردند، بچهها
به من گفتند اگر میخواهی تهرانی را ببینی، او را
گرفتهایم». رفتم و دیدم یک لیوان آبمیوه
جلویش گذاشتهاند و دارد مینویسد.
پرسیدم: «آقای تهرانی! مرا میشناسی؟»
جواب داد: «نه، متأسفم». گفتم: «شما که دستگیری همه را با تاریخ و ساعت میگویی،
چطور مرا نمیشناسی؟» گفت: «نه، نمیشناسم».
گفتم: «ما را این جوری بازجویی میکردی.
یادت هست وسط تابستان و گرما، آب را بردی تا جلوی دهان این بچه که شلاق خورده بود
و برای یک قطره آب التماس میکرد
و آب را ریختی روی زمین؟ حالا برایت آبمیوه
گذاشتهاند.» گفت: «ببخشید! ببخشید! مادر و دختر
پتویی؟» گفتم: «بله، مادر و دختر پتویی».
واقعاً
کثیف بودند و آدم احساس میکرد
اینها نمیتوانند آدم باشند. چطور ممکن
است آدم بتواند در حق یک دختربچه چهارده ساله آن هم با آن جثه ریز که 37، 38 کیلو
بیشتر وزن نداشت، این جنایات را بکند؟
ـ جرمش چه بود؟
دباغ: اینها وقتی به خانه ما ریختند
و بازرسی کردند، الحمدلله مدرک و سندی گیرشان نیامد، اما همان چند تکه طلای بچهها
را جمع کرده و برده بودند. خود من الحمدلله هیچ وقت طلا نداشتهام
که بخواهند ببرند. یک دفترچه را برداشته بودند که رضوانه سرودی را که از رادیو
عراق شنیده بود در آن نوشته بود. بعد از آن مسائلی که برایم به وجود آوردند، رفتند
خانه ما و یکی یک ورقه جلوی بچهها
گذاشتند و گفتند چیزی بنویسند. بچهها
نوشتند و تشخیص دادند که آن سرود به خط رضوانه است و او را به جرم نوشتن سرود
آورده و شکنجه کرده بودند.
ـ برای یک سرود؟ حال ببینید در سایتها و روزنامهها چه میکنند. الان؟
مطالبی که در زندان مینویسند تندتر از بیرون است!
عزت شاهی: کمالی در سال 51 که دستگیر شدم بازجویم بود. بعد
از پيروزي انقلاب با پای خودش به زندان اوین آمد. ببینید گشادی کار تا کجا بود!
ساواکیها در دولت موقت تظاهرات میکردند
و حقوقشان را میخواستند! نخستوزیر
بخشنامه کرده بود که هر کسی که میخواهد
حقوق بگیرد، برود و از دادستانی نامه بیاورد که تحت تعقیب نیست. گرفتاریهای
زیادی داشتیم. اوایل مرکز اسناد که مرکز ساواک بود، دست انجمنیها
افتاده بود. ما که در کمیته بودیم هر کاری کردیم که لیست اداره سومیها
را به ما بدهید و بقیهشان را هم نمیخواهیم،
ندادند. ما خودمان آدمها را از این طرف و آن طرف میگرفتیم
و هر وقت اعتراف میکردند ساواکی هستند، نامه میدادیم
که آقا! این خودش اعتراف کرده که ساواکی است، پروندهاش
را به ما بدهید. چیزی که به ما میدادند
این بود که فلانی در فلان تاریخ این قدر وام گرفته، این قدرش را داده، این قدرش را
نداده است.
این
آقای کمالی بعد از انقلاب به شمال رفته بود و هر روز هم با خانوادهاش
تماس میگرفت. خانمش گفته بود کسی دم در
خانه نیامده و او هم فکر کرده بود پروندهاش
گم شده است و کسی دنبال پروندهاش
نیست، لذا آمده بود حقوقش را بگیرد. آنها به او گفته بودند: «برو نامه بگیر» و او
هم رفته بود اوین. در آنجا هم که فوری به کسی نامه نمیدادند
و میگفتند: «برو هفت شنبه بیا!» پرونده نبود که
فوری به کسی بدهند. هفته دوم شهید کچویی او را در محوطه زندان میبیند
که دارد قدم میزند. او بازجوی کچویی هم بود و
خیلی هم شكنجه و اذیتش کرده بود. کچویی جلو میرود
و میگوید: «آقای کمالی! شما کجا، اینجا کجا؟» میگوید:
«من کاری نکردهام. آمدهام
نامه بگیرم و بروم حقوقم را بگیرم». شهید کچویی میگوید:
«بیا برویم. من برایت نامهات
را میگیرم». کچویی او را میبرد
و نگهش میدارد. بچهها
به من گفتند: «کمالی را گرفتهاند.
بیا برو و با او صحبت کن». من رفتم و هرچه حرف زدم، گفت: «تو را نمیشناسم».
گفتم: «نیامدهام که تو مرا بشناسی یا نشناسی.
از تو شاکی هم نیستم و شکایت هم نمیکنم».
من
از هیچ یک از ساواکیها
شکایت نکردم و به دادگاه هیچ کدامشان هم نرفتم. خوشم نمیآمد.
آن موقع که کمالی از ما بازجویی میکرد،
هم سیگار زیاد میکشید، هم قرص اعصاب زیاد میخورد.
اغلبشان قرص آرامبخش میخوردند.
گفتم: «آمدهام ببینم سیگاری، قرصی نمیخواهی؟
ملاقاتی داشتی یا نه؟» گفت: «نه، نداشتهام».
تلفن خانوادهاش را گرفتم و صحبت کرد و گفت
که بیایند ملاقاتش.
خلاصه
دفعه اول آشنایی نداد. هفته بعد که به ملاقاتش رفتم، به بچهها
پول دادم و گفتم برایش سیگار بگیرید، قرصی چیزی هم میخواهد
به او بدهید و کسی هم ملاقاتش آمد اجازه بدهید. جلسه دوم که رفتم گفت: «عزت! دستم
به دامنت». گفتم: «تو که مرا نمیشناختی.
الان میشناسی؟» گفت: «آره». گفتم:
«هرچه میخواهی بگو به تو بدهم. سیگار،
قرص، خوردنی و… تا زمانی که زندهای
هر کاری که از دستم برآید برایت میکنم،
ولی به پروندهات کاری ندارم. دامن من هم
کوتاه است و دست تو به آن نمیرسد.
حالا چه شده است؟» بچهها نمیخواستند
اذیتش کنند، چون مسن بود. رفته بودند و به آقای گیلانی گفته بودند حرف نمیزند.
آقای گیلانی هم فرمالیته گفته بود: «روزی صد تا شلاق بزنید». به من گفت: «مگر من
خرم که اینها میخواهند روزی صد تا شلاق به من
بزنند؟» گفتم: «مگر ما خر بودیم که شلاقمان میزدید؟»
هیچی هم شلاقش نزدند. یکی دو بار با شیشه عینکش دست به خودکشی زد. شیخالاسلام،
وزیر بهداری سابق، بهداری زندان اوین دستش بود و زخمهایش
را بخیه کرده بود. خلاصه اینکه کمالی با پای خودش آمده بود حقوقش را بگیرد.
پینوشتها
۱ـ
قرآن کریم، سوره اعراف، آیه 20.
۲ـ قرآن
کریم، سوره اعراف، آیه 21.
۳ـ قرآن
کریم، سوره بقره، آیه 45.